• 1404 شنبه 24 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4400 -
  • 1398 پنج‌شنبه 6 تير

روز سي و پنجم

شرمين نادري

خيابان كه عين تنور گرم مي‌شود، آدم‌ها عين مور و ملخ مي‌زنند به جاده و از شهر مي‌گريزند و شهر مي‌شود پاتوق آدم‌هاي پرسه‌زني كه دل‌شان مي‌خواهد بي‌هيچ ديده شدني فقط ببينند و راه بروند.

حالا تو بگو هوا گرم است و لايه اوزن نازك شده و ترامپ دارد روز به روز براي‌مان خبر مي‌سازد و چه مي‌دانم يك شيشه آب هم كه مي‌خواهي بخري، مثل اروپا بايد دست توي جيب كني، انگار نه انگار كه اين شهر يك روزي پر از نهر و آب جاري بوده است.

اين را هم پيرمردي زير درختي در بلوار كشاورز مي‌گويد و دست مي‌كند توي جيبش و يك هزارتومني درمي‌آورد و تكان مي‌دهد و دستفروشي كه شيشه‌هاي آب را توي يخ انداخته غر مي‌زند كه پولت كم است. پيرمرد دوباره دست توي جيب مي‌كند و جيب‌ها را بيرون مي‌كشد و كلاهش را روي سرش جابه‌جا مي‌كند و دنبال سكه‌اي، چيزي مي‌گردد و من هم دست دراز مي‌كنم و يك شيشه آب به دستش مي‌دهم و مي‌گويم آقا يك قطره آب مهمان من. پيرمرد مي‌خندد و مي‌گويد نمرديم و نمك‌خور جوان‌ترها شديم و من مي‌گويم از آن روزي بگوييد كه اينجا پر از آب بود كه انگار دكمه خاموشش را زده باشند، دهنش بسته مي‌شود و چشمش روشن مي‌شود و برمي‌گردد و نگاهي به بلوار مي‌اندازد و آن وقت باز روشن مي‌شود و مي‌گويد همين جا فيلم مي‌گرفتند دايم، همه هنرپيشه‌ها، آدم قشنگ‌ها، آدم مهم‌ها مي‌آمدند اينجا، قبلش اينجا آب بود، يك جايي مثل پارك، بعد هم اين بلوار را ساختند و ما از مدرسه مي‌آمديم و هنرپيشه‌ها را مي‌ديديم و بستني مي‌خورديم. اينها را تند تند مي‌گويد و در شيشه آب را باز مي‌كند و مي‌زند به راه، مي‌بينمش كه قرصش را از توي قوطي كوچكي درمي‌آورد و توي دهان مي‌گذارد و حيران به اطراف نگاهي مي‌اندازد، جوري كه خيال مي‌كني بلوار كشاورز را براي بار اول ديده است.

من اما پشت سرش مي‌روم، آرام و پرسه‌زن و بي‌حرف، مردم را نگاه مي‌كنم، زن‌ها و بچه‌هاي خسته و گرمازده را، مغازه‌هاي قديمي و جديد را، آن سينماي خسته و كهنه را، بيمارستان‌ها و كوچه‌ها و ماشين‌ها را و پشت سرآدم‌ها مي‌خزم و بي‌هيچ حرفي گوش مي‌دهم و گوش مي‌دهم. دلم مي‌خواهد بلوار آب كرج، دوباره مثل آن وقت‌ها پر شود از آب، كه آدم‌ها بنشينند در خنكي درخت‌ها و كوكاكولاي يخ بنوشند و به ابرهايي نگاه كنند كه روي خورشيد را مي‌گيرند و هيچ ماشيني هم صداي بلبل‌ها و گنجشك‌هاي باغ را آشفته نكند، اما اين طور نمي‌شود، پس من همين راه كوچك و درخت‌هايش را دوست دارم و روي نيمكت‌هايش مي‌نشينم و به آدم‌ها يك شيشه آب خنك تعارف مي‌كنم كه برايم قصه بگويند، پرسه زن قصه‌جويي شده‌ام ديگر و پاي بي‌قرارم دارد مي‌بردم، هر روز، هر روز.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون