درخت خانه ما...
هارون يشايايي
درخت توت قديمي خانه ما را همه اهالي محل بهخصوص جوانها و نوجوانها ميشناختند، ميگويم ميشناختند، چون درخت خانه ما يك موجود زنده و گويا در ارتباط با اهالي محل بود و با عمر بيش از صدساله خود به محله ما در مجاورت مسجد حوض هويتي جداگانه و ستودني ميداد. با آغاز بهار برگافشاني ميكرد و سايه بلندش در حياط خانه جلوهاي باشكوه داشت. تنه درخت چنان بزرگ بود كه دو نفر بهراحتي روي شاخههاي آن جا ميگرفتند. هنگام محصولدهي هر كس وسيلهاي پيدا ميكرد كه توتها را در آن بتكاند و سهم خود را به خانه ببرد، اتفاق ميافتاد كه بچهها بدون اطلاع مادرشان چادر نماز مادر را ميآوردند و چند نفر گوشههاي آن را ميگرفتند و بالانشينها شاخههاي درخت را ميتكاندند و از توتهاي ريخته شده صاحب چادر سهم خود را برميداشت. بعضي وقتها در موقع توت جمع كردن صداي مادر صاحب چادر نماز حياط خانه را پر ميكرد و فريادكشان ميگفت: «ذليل بشي بچه براي چند تا توت چادر من را چكنه كردي...!» و بچهها توتهاي سهم خود را جلوي پيراهن ريخته دوان دوان به خانه ميبردند و اعتراضهاي مادر را نشنيده ميگرفتند. برگ درخت توت غذاي معمول كرم ابريشم است، تابستانها پرورش كرم ابريشم تا پيله و پروانه شدن آن سرگرمي بعضي بچه هاي ساكن اطراف درخت بود و رابطه آنها با كرم ابريشم و برگهاي درخت توت رابطه مرگ و زندگي به نظر ميرسيد. سالها ميگذشت و ما با درخت خانه خودمان زندگي ميكرديم تا اينكه دست روزگار مادرم را مجبور كرد براي تامين مخارج خانواده پراولاد خود خانه را بفروشد و ناچار اجارهنشين خانهاي در باغ صبا شديم. سالي يكي، دو بار به خانه و درخت توت سر ميزدم، چيزي عوض نشده بود. هم خانه سر جايش بود هم درخت. در اين سالها رسيدگي به بافتهاي محلههاي فرسوده تهران از طرف نهادهاي مختلف موضوع روز بود. ميدانستم كه محله ما هم در ليست بافتهاي فرسوده تهران است. به فال نيك گرفتم...! و منتظر رسيدگي و احياي اطراف خانه قديمي بودم كه سفري پيش آمد و مدتي رفتن به بافت فرسوده تهران ميسر نشد. روزي براي اينكه سري به خانه و درخت توت بزنيم و تجديد خاطرهاي كنيم، با دوستي به كوچههاي جنوب مسجد حوض رفتيم. ناگهان بهتزده شديم؛ همه چيز زير و رو شده و درواقع همهجا خراب شده بود و هيچ آباداني در كار نبود. در اين آشفته بازار پيدا كردن محل خانه كاري سخت بود چه رسد به درخت قديمي؟ با هر زحمتي بود از چند نفر پرسيديم و بعضي قرائن را نشانهگيري كرديم تا محل خانه پيدا شد ولي از درخت توت هيچ اثري نبود. تعجب كرديم! درختي با آن قدمت و هيبت و ريشههاي عميق را چگونه جاكن كرده بودند كه هيچ اثري از آن پيدا نميشد. گويي چنين درختي وجود نداشته است. ناچار از كساني كه دور و ور ميپلكيدند پرس و جو كرديم...! بالاخره مرد ميانسالي كه از ما آشفتهتر بود در برابر سوالهاي پيدرپي درباره درخت با بيحوصلگي گفت، «اي بابا شتر را گم كردهايد به دنبال افسارش ميگرديد...!» سوگوار شده بودم. چگونه ميتوانستم در مرگ درختي كه زندگي را مديون آن بودم بيتفاوت باشم...؟» يكي، دو سالي ميگذرد من هنوز در مرگ درخت توت خانهمان در بافت فرسوده جنوب محله عودلاجان عزادار هستم.