قصههاي خوبِ مهدي آذريزدي
مصطفي رحماندوست
18 تير ماه سالروز درگذشت مهدي آذريزدي است؛ نويسنده دوستداشتني كودك و نوجوان كه هرگز ازدواج نكرد و تنها لذت زندگياش كتاب خواندن بود. به همين مناسبت خالي از لطف نيست كه دو خاطره از دوراني تعريف كنم كه با او همراه بودم.
روزي با مرحوم آذر از خياباني ميگذشتيم كه به شوخي به او گفتم: ببين اينجا را به اسم تو كردهاند. بدون اينكه پاسخي بدهد چند قدمي به پيش رفت و ايستاد. رو به من كرد و گفت: به چه درد ميخورد؟ گفتم: به هر حال نشان ميدهد كه مردم قدر تو را ميدانند و حد تو را ميشناسند. در پاسخ من گفت: به كي پز بدم؟ زن دارم يا بچه؟ اگر همسري داشتم او را به اينجا ميآوردم و به او پز ميدادم يا اگر بچهاي داشتم حتما به دوستانش نشان ميداد كه ببينيد اينجا را به نام پدر من كردهاند. اما حالا من به كي پز بدم؟ باز هم چند قدمي رفت و مجددا ايستاد. رو به من كرد و گفت: ببين آقاي رحماندوست، ميارزد كه آدم زن بگيرد فقط به اين خاطر كه گاهي با هم دعوا كنند.
من اين خاطره را بارها از ايشان نقل كردهام. حالا شما در نظر بگيريد اين حرف را كسي ميزند كه اواخر عمرش را سپري ميكند. كسي كه به دلايل مختلفي كه گفتهاند، هيچگاه ازدواج نكرد. البته ايشان هيچكدام از اين دلايل را تاييد نميكرد. اما در اواخر عمر فكر ميكرد كه بايد ازدواج ميكرد و فرزندي ميداشت.
يكي ديگر از خاطرات دوستداشتني من از ايشان مربوط به اولينباري است كه سراغ ايشان رفتم به يزد. خانه قديمي كاهگلي داشت. به گفته خودش خانه آبا و اجدادياش بود. دوستاني بودند كه به لطف آنها اندكي خانه بازسازي شده بود. اما به هر حال خانهاي قديمي بود. خدمت ايشان رفتم و ديدم بر تختي نشسته است. هيچ صندلي آنجا نبود. ميزي بود كه مملو از كتاب، پيش رو بود. با خودم گفتم حتما كتابهايي است كه يا نخوانده يا در حال خواندن آنها است. به او گفتم: آقاي آذر كتابهايي را هم كه براي خواندن در نظر گرفتهاي روي ميز گذاشتهاي؟ برخاست و تشك و زيلويي را كه روي آن نشسته بود كنار زد و ديدم آن تختي كه روي آن نشسته بود هم از كتاب است. گفت اينها را هم هنوز نخواندهام.