• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4415 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۵ تير

استادم از من رنجيد، تا ابد

بهروز غريب‌پور

جلسه‌اي در دفتر مدير مركز هنرهاي نمايشي بود و من نمي‌دانم چرا آنجا بودم و چرا در ادامه يك بحث شركت كردم: موضوع اين بود كه از كارگردان‌هاي پيشكسوت خواسته بودند كه نمايشي را روي صحنه ببرند و در اين تصميم‌گيري داوود رشيدي را از قلم انداخته بودند و او معترض شده بود. من هم با شنيدن اين ماجرا معترض شدم، نه به عنوان مسوولي در آن جمع بلكه به عنوان شاگردي از شاگردان رشيدي؛ كسي كه به گردن بسياري از تئاتري‌ها حق داشت: من هرگز با او همكاري نداشتم و هرگز جز در دانشكده هنرهاي زيبا با او دمخور نبودم اما برايش احترام خاصي قائل بودم كه در چند يادداشت كوتاه و بلند ديگر از علل آن گفته‌ام و نيازي به تكرار نمي‌بينم، به همان دلايل بر آشفته شدم و خطاب به حسين پارسايي گفتم: داوود رشيدي در انتظار گودو را فراموش كرده‌ايد؟ داوود رشيدي پرواربندان را فراموش كرده‌ايد؟.... صدايم كه بالاتر رفت همه از من خواستند كه پادرمياني و از او عذرخواهي بكنم: از سوي مركز هنرهاي نمايشي و اي كاش هرگز نه در آن جلسه بودم و نه چنان ماموريتي به‌دوشم افتاده بود: تلفن را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم، تا صدايم را شنيد بزرگوارانه بهروز جان هميشگي‌اش را به زبان آورد و محبت‌ها كرد اما تا من علت تماس گرفتنم را توضيح دادم همه آن محبت‌ها زايل شد و انگار كه من گناهكار بودم. با تندي به‌يادم آورد كه بوده و براي تئاتر ايران چه كرده و من هرچه استدلال كردم كه من نه سر پيازم نه ته پياز، من هم مثل شما آن فراموشكاري را تاب نياوردم و از سر محبت و وظيفه كوچك‌تري از او تقاضا مي‌كنم كه اثري را براي به روي صحنه بردن نام ببرد تا من انتقال‌دهنده پيامش باشم، به خرجش نرفت، هرچند كه سردتر شد و دست از فرياد كشيدن كشيد و مهربانانه قول داد كه روي من را زمين نيندازد و اثري را به زودي پيشنهاد بكند كه نمي‌دانم به وعده‌اش عمل كرد يا نه اما باورم شد كه از من رنجيده است و همين‌طور هم بود: يك‌بار و نمي‌دانم چرا به من زنگ زد و تا شنيد كه من بهروز غريب‌پورم تندي گوشي را گذاشت و گفت كه شماره را اشتباه گرفته‌ام... زماني به آلزايمرش نمانده بود و من از آن بي‌خبر بودم و به مرضيه برومند خواهر همسرش احترام خانم برومند ماجرا را گفتم و مرضيه به‌ناچار يك سر خانوادگي را برايم گفت و آه از نهادم بر آمد چرا كه ديگر ممكن نبود كه او را متوجه اشتباهش بكنم: دير شده بود و استاد عزيز، اگر مرا در آن دنياي درهم ريخته فراموشي به عنوان يك ناسپاس كه در هنگامه يادآوري بزرگان نام او را به ‌ياد نياورده‌ام احتمالا دوباره، همچنان‌كه در آن تماس تلفني گفت، بگويد: بهروز جان تو يك بار ديگه من رو فراموش كردي: يادته كه من و تو و علي حاتمي بوديم و تو گفتي: مي‌خواهم بينوايان را به روي صحنه ببرم و علي حاتمي گفت: آه چه والژاني بشه اين داوود و تو تاييد كردي و بعد هرگز به رويت نياوردي؟!... بخشي از ماجرا را درست به ياد مي‌آورد: داوود رشيدي و علي حاتمي در فرهنگسراي بهمن به ديدنم آمده بودند ولي من قولي نداده بودم... خلاصه هرچه بود او نظرش نسبت به من برگشته بود؛ در حالي كه من هميشه او را مثل يك بزرگ‌تر، يك استاد، يك كارگردان پيشرو، يك عاشق تمام‌عيار صحنه و سينما و تلويزيون دوست داشتم هرچند كه همه كارنامه‌اش را قبول نداشتم: او از تبار بزرگان بود و حيف است كه در عالم باقي مرا ببيند و نگاهم نكند: به جرم خطايي كه در عالم فاني به نظر او از من سرزده است... اي‌كاش آن روز من چنان ماموريت بي‌ربطي را به‌عهده نگرفته بودم....

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون