اشاره: «کتاب مستطاب حسین کرد شبستری»، از یادگاران زندهیاد استاد «ابوتراب جلی» است که چند دهه پیش با اسم مستعار «فلانی» و در قالب پاورقی، در نشریه فکاهی «توفیق» منتشر میشد. هر هفته، طنز منظوم و شیرین جناب جلی را در ستون «طنز مستطاب» بخوانید.
آنچه گذشت:
به گوش من رسید از عالم غیب
که ای موجود از سر تا به پا عیب!
هزاران بار قول و وعده دادی
کجا بر روی قولت ایستادی؟
تو هم مثل رجال عصر مایی
به راه وعده رفتن تیزپایی
...
به پروازند موشکها در اقطار
تو هستی همنشین با موش انبار!
روان شد در فضا صدها سفینه
تو تنها مانده با آبجی سکینه!
ادامه ماجرا:
به یادت هست در ایام پیشین
به هنگام سفر، در شهر قزوین
حسین کرد را تنها و بیکس
«دد و دامش کمین از پیش و از پس»
رها کردی و ترک وی نمودی
به تنهایی خرت را هی نمودی!
گذشته زین حکایت، چند سالیست
خبر داری که اکنون در چه حالیست؟
هنوز این پیلتن زنده است یا نه
به فکر نقش آینده است یا نه
بوَد قصدش اقامت اندر آن شهر
و یا کردهاست از قزوینیان قهر؟
تو چون یاران این ایام و دوره
نمیپرسی از او: «حالت چطوره؟
خوشی؟ خوبی؟ صحیحی؟ تندرستی؟
چو اول محکمی، یا آنکه سستی؟»
بیا فوری عوض کن شیوهات را
ز جا برخیز و ورکش گیوهات را
بنه در کولهپشتی سفره نان
(نه از نانهای آرد حاجی طرخان!)
نه از آن سنگک پر از شن و سنگ
که با دندان آدم میکند جنگ
نه از آن تافتونهای سیهپشت
که سال قبل سیصد بچه را کشت!
نه از نان لواش ورپریده
که از رقت نمیآید به دیده
اگر خواهی که یابی زور و قدرت
مخور نانی به غیر از نان ذرت
که ذرت، تحفه پاک بلال است
بلال از خاندان پور زال است
بوَد نامش عصای پیرمردان
نکویان میکشند آن را به دندان
به قزوین چون رسیدی بی بهانه
برو یکراست سوی قهوهخانه
قسمت سی و چهارم:
به روی نیمکتی پایهشکسته
حسین کرد را بینی نشسته
نهاده پای خود را روی زانو
به کف، فنجان چای قندپهلو
رسیدی چون به نزدیک تهمتن
هم از او عذرخواهی کن، هم از من
در این ره بس خطا کردی و لغزش
بخواه از گفتههای خویش پوزش
به شعرت پلهپله، پایهپایه
تهمتن را زدی نیش و کنایه
به شکل نوعروسانش نمودی
دچار چاپلوسانش نمودی
تهمتن لعبت شیرینسخن نیست
تهمتن مرد میدان است، زن نیست!
اگر اکبر بیاراید سر و بر
تو نامش را بنه کبری، نه اکبر!
ز طعن من اگر شد خاطرت زخم
تهمتن جان، غلط کردم، مکن اخم!
نمای تا خطای خویش جبران
به همراه تو میآیم به تهران
تو را گردش دهم در هر مکانی
«اگر عقلت رسد حیران بمانی»
رسیدن تهمتن دوران به شهر تهران و مشاهده عجایب و غرایب آن سامان و ختم داستان:
از آن دود و دم و گازی که پیداست
سواد مبهم تهران هویداست
در آن بیغوله تار و مهآلود
که از هر لوله بالا میرود دود ...
ادامه دارد