داييها و عموها همان موقع كه جلوي درِخانه مامان منتظر بودند تا آمبولانس جنازهام را از غسالخانه بياورد، عكسهاي پروفايلشان را عوض كردند: «انا لله و انا اليه راجعون». بعد هم به محض اينكه اعلاميه حاضر شد از اعلاميه عكس گرفتند و گذاشتند روي پروفايلهايشان. داشتم از سر چهارراه ميپيچيدم توي خيابان شقايق كه بروم فرعي اول و مسافرم را سوار كنم كه يك دفعه يك نيسان پيچيد جلويم و صاف رفتيم تو شكم هم. اصلا نديدمش؛ سرعت هردويمان زياد بود. دايي به خدمات كامپيوتري سر چهارراه گفت: «كاغذ گلاسه، رنگي، بزرگ، آبرومند باشه حاجي!». عكس اعلاميه هم همان عكسي بود كه سالها لب طاقچه مامان بود. يكي از عكسهاي تكيام كه شب عروسيام با زهره، توي آتليه گرفته بوديم. آخرين بار كه رفتم خانه مامان، بيهوا چشمم به قاب عكس افتاد. مامان سر تكان داد و گفت «از تو فقط همين برامون مونده! به زنت بگو زهره خانم، بوده تا بوده... صبر كن، ببين خدا كي بذاره توكاسهت. خدا پسر بهت داده محض عوض نه كه محض هوس.» نميخواستم با مامان بحث كنم. موبايلم را از جيبم در آوردم. اينترنتش را روشن كردم و آخرين پُست علي را لايك كردم. عكس دستهجمعي من و علي و بقيه بچههاي آژانس بود كه ديروز گرفته بوديم. علي دستش را گذاشته بود روي شانه من و زل زده بود به دوربين. زير عكس نوشتم « بامعرفتترين مدير آژانس دنيا».
سنگيني نگاه مامان را حس ميكردم. آه كشيد. اوايل باهاش بحث ميكردم. ميگفتم «اينجا نيومدن من، به زهره چه ربطي داره؟ وقتي ميبينم پسر كوچيكهت با موش مردهبازي و ننه من غريبم طبقه بالا رو صاحاب شده و نميتوني به خودش و زنش بگي بالا چشمت ابرو... حرصم ميگيره. نميام خونهت كه اونا رو نبينم». مامان تا اينها را ميشنيد، ميگفت «مادرت سر علف نجويده امير جون. هر كاري ميكنه زن ميكنه. ميگن لباس دو تا هوو توي يه صندوق جا ميشه ولي لباس دو تا جاري نه! تو نگاه به حرفهاي زنها نكن مامان.»
اگر ميگفتم « زنم راست ميگه. اگه احمد مستاجره خب منم مستاجرم. چه جوريه كه وقتي من گفتم بيام اينجا بشينم گفتي دوري و دوستي، ولي اينا رو راه دادي؟ غير از اينه كه به قول زهره، زن احمد پاچهخواري ميكنه و قاپتون رو دزديده؟» مامان ميگفت: «زن تو با ما نميساخت مامان. اينقدر اين دختر ادعا داره كه ...» خيلي چيزها ميخواستم بگويم ولي نگفتم. ميدانستم بيفايده است. يك جمله كافي بود كه سر درد دلش باز شود و بعد از چند جمله هم اشكهايش سُر بخورد روي صورت گرد و سبزهاش. مامان استكان چاي را از توي سيني برداشت و دستم داد و گفت «بخور مامان، سرد ميشه». بعد بلند شد از توي كمد يك پلاستيك درآورد «لواشك زرشكه» و با بغض گفت «يادته تابستونا كه لواشك درست ميكردم خودت قابلمه آلو و قيصي و آلوچه پخته رو ميبردي پشت بوم، روي سفره پهن ميكردي تا خشك بشه. همسايهها همش ميگفتن اين دختره كه تو داري يا پسر؟ حالا بيان ببينن بچهام به خاطر زنش ماه به ماه ...» نگاهش كردم. مشماي لواشك را گذاشت روي پايم «ايليا دوس داره. بهش بگو مادر جون برات داد».
همان موقع كه صداي برخورد دو تا توده بزرگ آهن توي محله پيچيد و صداي خرد شدن چراغها و جمع شدن كاپوت ماشين را شنيدم، يك لحظه درد شديدي توي شكم و دندهها و قفسه سينهام پيچيد ولي خيلي زود نفسم بند آمد.
تا كاسبها بدوند سمت ما و زنگ بزنند اورژانس و هر جور شده درِ مچاله شده ماشين را باز كنند، من مُرده بودم. راننده نيسان جوانك نوزده، بيستسالهاي بود كه فورا با آمبولانس رسيد بيمارستان و دستش را آتل گرفتند و افتاد دنبال كارهاي كروكي و بيمه. تا خبر به مامان رسيد، چادر رنگياش را روي سرش انداخت و بيدمپايي از خانه بيرون زد و با مشت كوبيد به در خانه طلعت خانم و از ته قلبش ضجه زد: «طلعت... بيا كه بي پسر شدم» و همان جا نشست روي زمين و دست برد لاي خاكهاي بنايي كه كنار كوچهشان كوت شده بود و ريخت روي سرش. كنار ناخنهاش با خردههاي سيمان خشك شده خون افتاد و صورتش را كه چنگ زد دو رديف خونابه از پاي چشمهاش تا زير گلويش رسيد و چكيد روي روسرياش. زنهاي همسايه دويدند توي كوچه و آب قند آوردند و شانههايش را ماليدند و بلند بلند گريه كردند. حجله را كه سر كوچه مامان علم كردند و سيدي سوره الرحمن گذاشتند و صدايش را زياد كردند و رفتند بنرهاي تسليت را با ميخ و چسبنواري پهن، روي ديوارهاي سرتاسر كوچه آويزان كردند، سر و صورت خواهرم الهه هم مثل مامان شده بود. از همان موقع خانه مامان شد زنانه و خانه طلعت خانم كه كوچكتر بود، مردانه. نه مامان به زن داداش گفت كه از طبقه بالا براي مردانه استفاده كنيم نه زن داداش به روي خودش آورد. لحظهاي كه با صداي گريه مامان متوجه ماجرا شد، چند دقيقه همانطور بي حركت روي پلهها نشسته بود و به روبهرو نگاه ميكرد و لبش زير دندانش بود. ولي بعد كه صداي الرحمن و جيغ و داد مامان و الهه بلندتر شد، بلند شد يك پارچ آب قند و گلاب درست كرد و دويد بالا لباس مشكي پوشيد. زود زنگ زد به خواهرش و گفت برايش مانتو مشكي و شال مجلسي بفرستد. تاكيد كرد كه شيك باشد. بعد هم خانهاش را مرتب كرد و با موچين دو سه تا موي اضافه زير ابروهايش را برداشت. اولين نفر هم كه عكس اعلاميه را گذاشت توي صفحه اينستاگرامش، زن داداش بود.
به زهره، برادرش خبر داد. اول باورش نشد ولي قيافه برادر و پدر و مادرش را كه ديد، لب پايينش لرزيد و جيغ كشيد و موهايش را كند. هفته پيش، موهايش را هايلايت كرده بود و اتفاقا خيلي به صورت ريز و نمكياش ميآمد. چيزي نگفته بود ولي ميدانستم دارد خودش را براي عروسي پسر عمهام آماده ميكند. ميگفت حالا كه با خانواده مامان رفت و آمد نداريم، بايد لباس و آرايشش از هميشه بيشتر توي چشم باشد. «نه كه توي چشم... آبرومند منظورمه»
دو دستي توي صورت خودش ميزد و خودش را بلند ميكرد و به زمين ميكوبيد، جاي انگشتهاش روي صورت سفيدش مانده بود. مامان و خالهاش حريفش نميشدند. صدايش شبيه جيغ شده بود و كلماتي كه ميگفت براي ديگران مفهوم نبود. ميگفت «خدا چرا سايه سرم رو بردي؟ من بدون امير چي كار كنم؟ من با بچه شيش سالهش چي كار كنم؟ خداااااااا» ايليا با صداي گريه زهره از كوچه دويد توي خانه پدرزنم. هر روز صبح كه از خانه بيرون ميزدم آنها را ميگذاشتم خانه حاجي. نميخواستم چند ساعت توي خانه تنها باشند. به ايليا سفارش ميكردم «فقط جلوي در خونه مامان جون» ايليا صورتم را ميبوسيد. بعد پياده ميشد و كنار در شاگرد ميايستاد و ميگفت «مواظب باباي ايليا باش». اين را از زهره ياد گرفته بود. زهره و ايليا ميخنديدند و من همانطور كه نگاهشان ميكردم دنده عقب ميرفتم تا سر كوچه. نگران زهره بودم. نميدانستم مادر و خواهرم چطور باهاش برخورد ميكنند. از وقتي احمد اسبابكشي كرد و آمد طبقه بالاي خانه مامان، ورق خواهرهايم برگشت. زهره ميگفت «از بس اين سياه سوخته بدي منو بهشون ميگه» بعد زير لب ميگفت «خلايق هر چه لايق.»
الهه زياد با زهره بد نبود ولي دور هم كه مينشستند جوگير ميشد و متلك ميانداخت. مثلا به شوخي؛ ولي زهره دلخور ميشد. هر وقت ميرفتيم خانه مامان، تا نصف شب تعريف ميكرد الهه اينطور گفت، زن احمد سرسنگين بود، مامانت چيزي بهشون نگفت... آنقدر ميگفت كه سرم باد ميكرد.
يك بار كه دور هم نشسته بودند حرف دختردايي پيش آمده بود كه عروسياش همزمان با ما بود و سومين بچهاش به دنيا آمده بود و الهه به زهره گفته بود دومي را هم بياور و زهره گفته بود «حاملگيهاي اين دوره خيلي دنگ و فنگ داره» و زن احمد كه دو بار سقط كرده بود، به خودش گرفته بود و به احمد گلايه كرده بود و احمد به مامان و مامان به الهه و الهه به زهره و ... اين آخريها وقتي نزديك كوچه مامان ميشديم رنگش ميپريد و لبهاش ميلرزيد. دستش را ميگذاشت روي قلبش و آيهالكرسي ميخواند. دلم ميسوخت.
يك بار گفتم «ميخواي نياي؟» چشمهايش برق زد «حرف در نمياد؟» گفتم «آرامش تو از همه چي برام مهمتره» خنديد و اشك توي چشمهايش جمع شد. ديگر خانه مامان نيامد، غير از عيد كه با هم رفتيم و يك ساعت نشستيم و تمام. ولي زندگيمان آرام شد. رنگ و روي زهره هر روز بهتر ميشد كمي چاق شده بود و از هميشه خواستنيتر.
خانه مامان غلغله بود. همسايهها دسته دسته ميآمدند، فاميلها توي آشپزخانه بودند و چاي ميريختند و خرما و حلوا پخش ميكردند. فاميلهاي شوهر الهه و فاميل زن احمد هم آمدند. خيليهايشان را تا حالا نديده بودم.
دايي علي همان موقع كه خبر را شنيد رفت دنبال زهره، ولي نيامد. مادرزنم با گريه گفت: «بذاريد يه كم حالش جا بياد با هم مياييم.». لبهاي زهره سفيد شده بود. زير لب ميگفت «من برم خونه اينا چي بگم؟ نميخوام ببينمشون»
مادرش تند تند لباس مشكيهايي كه از خانهمان آورده بودند وارسي ميكرد «بپوش مامان. آدم آبرو داره. الان همه خونه مادرشوهرت جمعن. اينجور وقتها همه چشمشون به زن خدا بيامرزه...» و با شنيدن خدا بيامرز از زبان خودش بلند بلند گريه كرد. الهه خوب عزاداري ميكرد «داداش مهربونم داداش... خواهرت نباشه اين روزا ببينه داداش... تاج سرم داداش...» ولي حواسش به مهمانها هم بود. خوب كه گريههايش را ميكرد، به آشپزخانهايها اشاره ميكرد ظرف خرما را پر كنند و چاي تازه، دم كنند و كفشها را جفت كنند.
زن احمد، مسوول پذيرايي بود و دم به دم براي الهه و مادرم شربت قند ميآورد و به زور يك قلوپ به خوردشان ميداد. زنم و مادرش كه از راه رسيدند رفت توي آشپزخانه و تا قبل از تشييع جنازه بيرون نيامد.
مامان كنار خودش براي زهره جا باز كرد و ايليا را توي بغلش گرفت و بلند بلند گريه كرد «خوش اومدي يادگار پسرم... خوش اومدي ايلياي من... بوي باباتو ميدي دورت بگردم.»
صداي گريه زنها بلند شد. چادرهايشان را كشيده بودند روي صورتهايشان و شانههايشان ميلرزيد. الهه تا ايليا را ديد چند بار جيغ كشيد و با ناخن صورتش را كند. دو، سه نفر از دخترها دويدند دستهايش را گرفتند. چند بار سرش را به ديوار زد. دست گذاشتند پشت سرش. حريفش نميشدند خودش را به زمين ميزد. زن احمد همانطور كه گريه ميكرد به سر و صورت الهه دست كشيد و ليوان آب قند را نزديك دهانش برد، الهه با دست پس زد «ديدي بيبرادر شدم زن داداش جون.. داداشم مهربون بود... داداشم غمخوار بود.. جونِ داداشم بود و جونِ ما..» الهه آنقدر گفت و جيغ كشيد كه از حال رفت. يكي دويد توي كوچه شوهرش را صدا زد. شوهرش آمد سرش را توي بغلش گرفت و قربان صدقهاش رفت و گريه كرد. الهه بيهوش بود، زنگ زدند اورژانس.
مامان هنوز داشت ايليا را به سينهاش فشار ميداد و ميخواند «الهي مادر دورت بگرده مادر... ديگه تو جاي بابات بيا به من سر بزن مادر... ديگه بوي باباتو از تو ميشنوم مادر... عمهات دق ميكنه مادر...» طلعت خانم، ايليا را از بغل مامان بيرون كشيد و سر مامان داد زد «ميخواي بچه رو دق بدي زن حسابي؟ نميبيني دختر جوونت به چه حالي افتاد؟» بعد دست ايليا را گرفت و بلند شد «بريم تو كوچه با بچهها بازي كن» ايليا نرفت. خودش را فرو كرد توي بغل مادر زنم. مامان بلند بلند گريه كرد. چند روز اول، همه فاميل شام و ناهار آنجا بودند و خواهرها و داييها و خالهها شبها هم خانه مامان ميخوابيدند و صبح زود سفره ميانداختند و دور هم صبحانه ميخوردند. زهره، بعد از مراسم سوم ديگر نيامد. روز سوم سر خاك، الهه وسط گريه زاريهايش گفت «داداش، الان ديگه ميتونيم يه دل سير كنارت بشينيم. ديگه كسي نميتونه تو رو از ما جدا كنه» زهره بلند شد كه برود. مامان و خالهاش دستش را گرفتند و به زور نشاندند. زهره ديگر گريه نكرد. سرش را كرد لاي چادر و پوست لبهايش را كند. همين كه مداح سلام داد بلند شد بيخداحافظي رفت جلوي امامزاده دربست گرفت و رفت خانه پدرش. آن شب خيلي گريه كرد. مدام با من حرف ميزد و گلايه ميكرد. دماغ و لبها و كل صورتش ورم كرده بود. گوشياش را برداشته بود و عكسهايم را نگاه ميكرد و اشكهايش روي بالشت ميريخت. يك دفعه از توي گالري گوشياش عكس سه نفرهمان را كه توي سفر شيراز گرفته بوديم برداشت و گذاشت توي صفحه اينستاگرامش. نشسته بوديم روي پلههاي حافظيه و دستم را گذاشته بودم روي شانهاش و ايليا جلويمان ايستاده بود. زير عكس نوشت «شانههايم طاقت اين داغ را ندارد. كاش بودي و مثل هميشه فقط ما را دوست ميداشتي». وقتي اينها را نوشت عضلات صورتش ميلرزيد.
نزديك صبح بود كه الهه پست زهره را ديد. اول بغض كرد، بعد دنبال عكس من گشت؛ نداشت. فقط دو، سه تا عكس از دسته عزاداري محرم محله توي گوشياش پيدا كرد كه خودش از دور گرفته بود. زير لب گفت «اي داداش بيوفا» بعد رفت سراغ فيلمها و كليپها. چيزي پيدا نكرد. رفت توي پيج زهره و همه عكسهاي سه نفرهمان را دانلود كرد. با دقت همهشان را بُرش داد و ده تا عكس تكي از من درست كرد. همهشان را رديف كرد و «سه پنج روزه كه بوي گل نيومد» را دانلود كرد و گذاشت روي عكسها. كليپ را كه درست كرد اول خودش يك دل سير گريه كرد، بعد گذاشت توي صفحه اينستاگرامش و بعد هم توي تلگرام براي همه مخاطبينش فوروارد كرد. زن احمد حدود ساعت يازده بود كه از خواب بيدار شد. همانطور توي رختخواب اينستاگرام را باز كرد و پست الهام را لايك كرد و كامنت گذاشت «الهي برا دلت بميرم خواهر. خدا صبرتون بده. جاي داداش امير خيلي خاليه» بعد هم چند تا شكلك گريه گذاشت. عصر، الهه جواب كامنت زن احمد را داد و نوشت « قربون محبتت زن داداش خوبم. خدا داداش احمد رو برا ما حفظ كنه. الان دلخوشيمون به وجود اونه.» زن احمد بلافاصله كامنت الهام را ديد و چند تا گل و يك شكلك غمگين برايش فرستاد.
بعد از آن، هر شب زهره يكي از عكسهاي سفرهايمان را ميگذاشت و مينوشت «آرامش و خوشبختي را در لحظه لحظه با تو بودن احساس كردم. امير عزيزم جايت خالي» و بعد هشتگ ميزد: «ما سه نفر.»
علي از صفحه من، زهره را فالو كرد و زهره جواب داد. اول، زير عكس من نوشت «جاي بهترين رفيقمان خالي است. خدا رحمتش كنه و به شما صبر بده» ولي بعد متنش را پاك كرد.
هشتمين شب بعد از مردنم بود كه به زهره دايركت داد. زهره اول كمي فكر كرد. بعد نوشت «از لطف شما ممنونم»
الهه هر روز از صبح تدارك ميديد كه آن روز چي سر خاكم ببرد. يك روز حلوا درست ميكرد. يك روز شيريني پنجرهاي ميپخت و يك روز ميوه نوبرانه سر خاكم خيرات ميكرد ... و همه اين مدت گريه ميكرد و زير لب با من حرف ميزد. شبها هم عكسش را توي صفحههايشان ميگذاشت و زيرش يك متن سوزناك مينوشت. زهره و مادر و خالهاش هم هر روز ميآمدند سر خاك. هيچ كدامشان لب به خوراكيها نميزدند. پنجشنبه دوم بعد از مرگم، زهره از صبح شروع كرد به خريد كردن. با خالهاش رفت بازار و ميوه و حلواي آماده خريد. خالهاش گفته بود: «خيلي حواست باشه خاله جون. مردم پول پاي زبونشون ندادن؛ تكون بخوري ميگن اين زن عِده نگه نداشت» چند متر تور و روبان مشكي و سي و دو تا شاخه گل رز سفيد. ميوهها را با سليقه توي ميوهخوري چيد و رويش را سلفون كشيد. تورها و روبانها را بريد و اريب روي ظرفهاي ميوه و شيريني كشيد و تزئين كرد. خرماها و حلواها را هم تزئين كرد. دور تا دور ترمهاي كه از بقچه مادرش در آورده بود، نوار مشكي دوخت. بعد ماشين را برداشت و رفت خانه خودمان. اول به در و ديوار نگاه كرد. بعد نشست روي مبل و سرش را گرفت بين دستهاش. به قاب عكسم روي ديوار زل زد و گريه كرد. گفت «قرارمون اين نبود... من تنهايي چي كار كنم؟» دستم را گذاشتم روي شانهاش. گفتم «من كنارتم». يك دفعه برگشت با وحشت پشت سرش را نگاه كرد. بسمالله گفت و رفت كشوي لباسهايش را بيرون كشيد و يك دسته اسكناس از زير لباسها در آورد. نميدانستم پسانداز دارد. هيچ وقت نگفته بود. كنار پولها يك بسته سيگار وينستون هم بود. يك نخ سيگار بيرون كشيد. رفت توي آشپزخانه، كبريت كشيد. دو كام گرفت. پشت سرش را نگاه كرد. سيگار را خاموش كرد و انداخت توي سطل. رفت از توي كابينت جا شمعيهاي كريستالي را كه عيد براي سفره هفتسين خريده بود، برداشت. گوشه كابينت لواشك زرشكي را كه مامان داده بود، ديد. آن را هم برداشت و در را بست و رفت.
عصر، قبل از اينكه خانواده من بيايند رفتند و روي قبر را چيدند. شمعها را روشن كردند و نشستند. زهره از خوراكيهاي تزئين شده روي قبر عكس گرفت.
الهه و شوهرش كه آمدند اول رفتند توي امامزاده و كمي معطل كردند تا مامان و احمد و زنش برسند. بعد آمدند نشستند، كتاب دعاهايشان را باز كردند و شروع كردند به خواندن. خاله زهره روي خوراكيها را باز كرد و تعارفشان كرد. هيچ كدامشان برنداشتند. ايليا چند تكه لواشك برداشت. زهره چپ چپ نگاهش كرد. الهه گفت «بردار عمه.. بابات عاشق ترشي بود..» ايليا گفت «بابام خريده» الهه گفت «نه قربونت برم، مامان جون برات درست كرده بود.»
زهره گلها را برداشت پرپر كرد. ايليا رفت طرف بچهها و به همهشان لواشك داد. يكي از بچهها گفت: «شادي تازه گذاشته باباي ايليا اجمالا صلوات» بچهها صلوات فرستادند. لواشكها خوشمزه بود.
شب، زهره عكسها را گذاشت توي صفحهاش. الهه آنفالوش كرد. علي لايك كرد. زهره دايركت نوشت «ميخوام مهريهام رو بذارم اجرا...» علي نوشت «فكراتو كردي؟» «آره، اگه اين كارو نكنم، ديه رو كه بدن تقسيم ميشه... آينده بچهم»
«روي كمك من حساب كن».