جلال، ميان تقديس و تكفير
اما حرفش و سخنش بر گوش مردمان مينشست. با برخي از نظرات اجتماعي وي همدل و همنوا نبودم و سخن خويش صريح و صادقانه با وي در ميان ميگذاشتم و وي ميپذيرفت...
اكنون جلال در ميان تقديس و تكفير، تمجيد و تعريض در مسجد فيروزآبادي آرميده است. اما گويي كه همچنان با ما سخن ميگويد. او را ميبينم كه با خود ميخواند:
نه در مسجد گذارندم كه رندي
نه در ميخانه كين خمار خام است
ميان مسجد و ميخانه راهي است
غريبم، عاشقم، آن ره كدام است
با رنج بسيار گويا در اين ملك رنگ خاكستري از ميان رفته است. بتان گوشتي صف بستهاند. يا سفيدي و حسن مطلق يا سياهي و شر مطلق. گويا در اين ملك جاي نقد و نق عوض شده است. باور كنيد هرگز در مطبوعات آن سوي دنيا نديدهام كه پس از 50 سال اينچنين به نويسندهاي كه در زمان و زمانه خويش، مهر خويش بر صفحات سياه كاغذ كوبيد اينچنين فحاشي كنند.
عقده «اديپ» گويي هنوز در دل برخي از اهل قلم جا داده شده، پدركشي رسم زمانه شده است.
هر كجا چاله چولهاي است، هر كجا به ستمديدهاي ستم ميشود، هر كجا كه به ناحق حد و حصر و حبسي رخ ميدهد، هر كجا كه فساد و گراني است برخي از اهل غرض از سر حقد و حسد دشنام و فحشي و تير و خدنگي نثار جلال و شريعتي ميكنند. در نمييابند كه هر دو آرايشان را وحي مطلق نميدانستند و هر دو به پنجاه نرسيده چشم از جهان فرو بستند. اما زمانه از ياد نميبرد كه جلال چند چهره داشت:
چهرهاي سياسي و اجتماعي، چهره ادبي، چهره انساني...
اما من از سويي چهره صادق و صميمي و انساني وي را ميستايم كه بسيار دست مردم گرفت، صداي بيصدايان شد و پناه بيپناهان و از سوي ديگر چهره ادبياش كه صادق، صريح و صميمي با خوانندهاش سخن ميگفت.
سدها، قيدها و بندهاي زباني را شكست و به صداقت تمام گفتار شفاهي را به كتبي نزديك كرد، نمونهاش مديرمدرسه و سنگي بر گوري. در باب مسائل اجتماعي درها باز است و دريچهها گشوده كه آراي وي به نقد بنشيند. جلال شمعي بود فروزان كه دل و جان ما را روشن ساخت. وي را ميبينم كه بر مزارش در پنجاهمين سالگرد خاموشياش چونان شمعي فروزان با ما چنين ميگويد:
دلم شمعي است كاندر بزم ذوق از هر دو سر سوزد
اميدي نيست كاين شمع سبكسر تا سحر سوزد
ولي شادم كه روشنتر ز هر شمع دگر سوزد