• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4516 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ آبان

به كجا چنين شتابان

آلبرت كوچويي

دل سپردن به هيابانگ شهر، به گفته آناآخماتووا شاعر روس و دل كندن از آن و دل بستن به سكون و سكوت روستا، دشوار است و گاه ناممكن. اما اگر در پي يافتن ريشه‌هاي‌تان باشيد، شدني است. «راشل» يا «ريچل»، شخصيت نخست «ربكا جيمز» رمان‌نويس انگليسي، چنين مي‌كند. شايد نخست به اجبار اما پس از راهي شدن به «وينتربورن»، قصري در كنار صخره‌ها، رو به دريا، خانه‌اي زنده، يا روحي شيطاني، مانده از دورها، دل از آنجا نمي‌كند. خانه اجدادي «راشل». «راشل»، گالري‌دار شهره‌ور، نامي شناخته‌ در هنر در نيويورك.

اين رمان تكان‌دهنده و هراسناك ربكا جيمز، «زني در آينه» است. نخستين كه به فارسي درآمده است. با برگردان نسترن ظهيري. رماني كه به گفته‌اي آن‌قدر ترسناك كه مو را بر تن سيخ مي‌كند. از رمان نمي‌گويم كه خوانشي خوش دارد و ياد مي‌آورد كه انگار رماني كلاسيك مي‌خوانيد، اما حادثه‌هاي آن در زمان ما و زمان جنگ مي‌گذرد. اما قصد من در نگاه رمان، به «زني در آينه» به راشل است و دل كندنش، از هيابانگ شهر و شهرتش است. راشل رايت، با بازگشايي گالري‌اش در نيويورك كه در نهايت شهره‌وري است.

«راشل رايت» دخترخوانده‌اي كه اكنون براي صاحب شدن قصر «وينتربورن»، بايد از نيويورك «راهي كورنوال» و روستاهايش بشود: تنها در قصر وينتربورن هزارتويي از اتاق‌ها، در انبوه گنجينه‌اي از رازها، رازهاي مانده از دوران مي‌ماند. تا با خانه راز و نياز كند. خانه‌اي زنده كه مي‌داند چه بر سر خاندانش رفته است. مي‌شود از آن غوغاي مهماني‌هاي شكوهمند، آدم‌هايي از جنس ديگر دل كند و در سكوت ماندني روستا، دل به پرواز خفاش‌ها بست كه خود را به قصد كشت، به پنجره‌ها مي‌كوبند و صداي موج‌هاي برخاسته از دريا تا به دل صخره‌هاي سهمناك در جوار «وينتربورن».

ما چنان در هيابانگ شهرها مانده‌ايم كه دل سپردن به آن انزوا و سكوت روستا، دشوار و گاه ناممكن مي‌آيد. دوست روزنامه‌نگارم، از حادثه‌اي مي‌گفت كه بر او رفته بود و گذر زمان را در شهر و بي‌تناسبي آن با زمان در روستا نشان مي‌دهد. بر سر سه‌راهي‌اي در جاده‌اي به سوي «نور» پياده مي‌شود تا اتوبوس رو به «نور» را سوار شود و دمدم‌هاي صبح بود. با پيرمردي كه همان لحظه با او مي‌رسد كه كنار درختي بساطش را پهن مي‌كند و در انتظار مي‌ماند، شتابزده از پيرمرد مي‌پرسد، اتوبوس «نور» كي مي‌آيد؟ و او مي‌گويد: همين بود كه رفت. مي‌گويد: قلبم ريخت، نگران پرسيدم، پس چه كنم مي‌خواهم به «نور» بروم. مرد مي‌گويد، حالا برمي‌گردد. در گوشه‌اي نشستم و دل به شنيدن نوارهاي صدا و گزارش‌هايي براي پاك كردن، خوش كردم. يكي، دو ساعتي گذشت. آتشي از هول و نگراني شهري در دل داشتم. شتابزده، به مرد لميده در كنار درخت رفتم، گفتم اينكه نيامد، آرام با طمانينه گفت: «مياد! يكي- دو ساعت ديگر، هلاك از گذشت زمان، باز سراغ مرد رفتم، گفتم: اين اتوبوس كه نمي‌آيد. گفت مي‌آيد. گفتم «كي» باز به همان سردي گفت: غروب، تمام تنم كرخت شد. از اين صبح تا غروب چه كنم؟

مرد روستايي لم داده كنار درخت گفت: صبر! آن وقت بود كه دانستم انگار روي اجاق آتش نشسته باشم و در جوش و خروش. و روستايي انگار بر خنكاي سبزه‌زار بهشت. دانستم كه زمان، چه معنايي براي من دارد و براي آن روستايي رام. دانستم كه او، آن روستايي دارد به آرامي روزگار مي‌گذراند و من شهري با شتاب، شتابان، رو به مرگ مي‌تازم. اين درك من و او از زمان بود. همچنان كه درك راشل رايت در رمان «زني در آينه» از «ربكا جيمز»، از زمان در نيويورك پرشور و شتابزده و وينتربورن، خوابيده در سكون روستا، در انگليس، به گفته شفيعي كدكني: به كجا چنين شتابان.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون