گروه اجتماعي| فريدون صديقي و حسين قندي يك تيم بودند. مكمل هم. وقتي كلاسهاي خبرنگاري مركز آموزش رسانههاي وزارت فرهنگ و ارشاد برگزار ميشد اين دو نخستين مدرساني بودند كه سركلاسها حاضر ميشدند. به جز اين مدتها ميز كارشان در روزنامه «انتخاب» در كنار هم بود. سفرهايشان به شهرها و استانهاي مختف براي آموزش خبرنگاران با هم بود. همينطور داوري آثار در جشنوارهها. سختاست از او بخواهيم كه خاطرههايش با مرد شيكپوش مطبوعات كه هميشه يك بسته سيگار كنت قرمز در جيب داشت را به خاطر آورد. با اين همه روايت فريدون صديقي را نميتوان درباره «حسين قندي» از دست داد.
شما سالها با مرحوم قندي دوست و همكار بودهايد؛ منش و شخصيت او را چگونه ميشناسيد؟
قندي در كارش بسيار جدي و حرفهاي بود. كمتر انعطافپذير بود به شاگردان و دانشجويانش بسيار سخت ميگرفت. با اين هدف كه آنها باور كنند، كار روزنامهنگاري كاري بسيار جدي است. كاري است كه نيازمند انسانهاي جدي و انسانهايي است كه استعداد و توانايي دارند و ميتوانند در اين راه به موفقيت برسند؛ به اين دليل با همكاران جوان و دانشجويانش رفتار تند و تيزي داشت. استادي بود كه هميشه نمره كم به دانشجويانش ميداد و همواره اين مساله نمره كم دادن موجب ناراحتي دانشجويان بود. به همين خاطر چند باري به او گفتم اين نمره كم دادن هميشه به اين خاطر نيست كه دانشجويان تو افراد بياستعدادي هستند؛ شايد تو در درس دادنت كوتاهي ميكني و به شيوهاي درس ميدهي كه آنها گيراييشان پايين ميآيد و طبق معمول زد زير خنده. واقعيت هم اين است كه او در كل آدم سختگيري بود. به دليل اينكه باور داشت كار روزنامهنگاري كار سادهاي نيست. اين منش او در كار، باعث شده بود همكاران جوان و يا شاگردانش براي پيگيري يك موضوع با كمي تعلل به سراغ او بروند.
اما اگر بخواهم درباره منش غيركاري او بگويم، واقعيت اين است كه شخصيتي گيرا و جذاب داشت. خوشتيپ و خوشپوش بود. گاهي كه شوخي ميكرديم ميگفت روزنامهنگار بايد هم خوشتيپ باشد هم سيگاري. كمي نگاهش نسبت به همكارانش بالا به پايين بود؛ يعني به عنوان داناي كل، به عنوان يك انساني كه همه چيز در چنگش است و اين همان دليلي است كه گفتم بچهها كمي با ترس و لرز به او نزديك ميشدند اما اين به آن معنا نيست كه او لزوما پاسخگو نبود. بسيار خوش خنده بود، انسان بههنگامي بود؛ درست شبيه يك عموي روزنامهنگار به موقع پاسخگو و به موقع در صحنه. دو دختر نازنين دارد كه خيلي دلم برايشان تنگ شده و چقدر دلم براي خودش تنگ شده. دلم تنگ شده براي سالهايي كه تا اراده ميكردم از شوق ديدنش يكديگر را در آغوش ميگرفتيم.
چرا جاي او خالي ماند و كسي نتوانست جايش را پر كند؟
هركسي ويژگيهاي شخصي خود را دارد. آقاي قندي يك كاراكتر خاص خودش بود. بيشتر در حوزه خبري فعاليت داشت و خبر تدريس ميكرد. اين ويژگيها باعث شده بود كه در قالبي كه خودش بود و كار ميكرد تبديل به يك انسان معتبري شود. اما اين به آن معنا نيست كه افراد ديگري نبودند و نيستند كه بتوانند با قابليت و ظرفيتهايي كه او داشته رقابت كنند. اين برميگردد به خصلتها و منش و بينشي كه خود او داشت و اينها است كه يك نفر را تبديل به يك شخصيت ميكند و همه ميشوند تيپ، ميگويند تيپ رورنامهنگاران اين شكلي راه ميروند، نگاه ميكنند، فكر ميكنند و... اين يك تعريف عمومي ميشود. خب قندي تيزبين بود، شامه خبري خوبي داشت، نكتهسنج بود اما اين ويژگيها در خيلي از افراد هست. ولي هر كسي به اعتبار شخصيت و ويژگيهاي خودش، نگاه و تلقي كه نسبت به خود و جهان دارد، استعداد و تواناييهاي كه خودش دارد و نوع نگرشي كه در حول چگونه نوشتن، صرف نظر از تكنيكهاي روزنامهنويسي و بر اساس گرايشهاي ادبي، هنري و ازديگران متفاوت ميشود. همه اينها است كه ويژگي ذاتي يك انسان را در تمرين و ممارست ميسازد و به يك شخصيت تبديل ميكند.
بنابراين من نميتوانم بگويم حسين قندي جانشين ندارد؛ به دليل اينكه در نسل جديد هم كساني هستند كه چنين ظرفيت و قابليتهايي دارند. بله هيچكس قندي نميشود چون قندي، قندي بود و يك نفر بود.
از حال و هواي دوستيتان بيشتر بگوييد.
من بيش از چهل سال بود كه او را ميشناختم. او در روزنامه كيهان هوايي بود و من در روزنامه كيهان اما هر روز با هم بوديم و هميشه در گفت و شنود. اين رفاقت ادامه داشت تا اينكه در يك مقطعي رو در روي هم قرار گرفتيم يعني همكار شديم و هر دو به مدت پنج سال در روزنامه انتخاب به عنوان سردبير فعاليت داشتيم. دو ميز رو به روي هم داشتيم و رو به روي هم مينشستيم. او بخش خبري روزنامه را دنبال ميكرد و من بخش اجتماعي، فرهنگي، هنري؛ يعني او مديريت خبري داشت و من گزارش و مصاحبه.
آن ايام، ايام بسيار عجيبي بود و ما بسيار در هم تنيديم؛ به دليل اينكه همزمان با كار روزنامه هردوي ما در مركز مطالعات گسترش رسانهها تدريس هم ميكرديم و دايم در كنار هم بوديم. در زندگي شخصي بسيار شوخ طبع بود و زندگي را ساده و شيرين ميگرفت و جديات زندگي را جدي نميگرفت و باور داشت كه ميگذرد. به گونهاي با جهان پيرامونش برخورد ميكرد كه انگار هيچ چيز، هيچ اهميتي ندارد و فقط بايد لذت برد. اما اين به آن معنا نيست كه زندگي شخصياش برايش بياهميت بود. گاهي اوقات نگرشهاي متفاوتي داشتيم اما مشتركات ما زيادتر بود. هر چه كه بين ما بود در نهايت از بودن با هم لذت ميبرديم؛ به دليل اينكه نقطه كانوني رفاقت ما آميخته با دوستي، صميميت و احترام بود. يكي از عزيزترينها است به دليل نقشي كه در كار خودش داشت و ويژگيهايي كه فقط مختص خودش بود. اين آدم در ظرفيتهاي وجودي و خصوصياتي كه در او جمع شده بود يعني لبخند هميشگي با آن دندانهاي سفيد رديف شده، شيك پوشي، بوي ادكلن خوشي كه ميداد و آن سيگاري كه پياپي ميكشيد خود به گونهاي بود كه هر آمد و رفتي و هر حضور و غيبتي يك سبب بود براي دانشجويان و همكاران جوانش بهخاطر اينكه خود او دايما درگير خبر بود. خود بودن و چگونه بودن او براي اطرافيانش خود خبر بود.
اگر صلاح ميدانيد درباره روزهاي آخري كه او را درگير كرده بود هم بگوييد.
او يك آرتيست بود، روزنامهنگار همه فن حريفي كه قابليتهاي قوي و غني براي كار روزنامهنگاري دارد با تمام پيشينه و سابقهاي كه دارد ميتوان گفت كه يك روزنامهنگار آرتيست بود و به همين خاطر ما خيلي دير متوجه مريضي او شديم. از ما دوستانش اين مريضي را پنهان ميكرد؛ ميگويم دوستان منظورم جمع خودمان يعني من، علياكبر قاضيزاده، مجيد رضاييان، محمد مهدي فرقاني، احمد توكلي، سيد فريد قاسمي و حسن نمك دوست.
ما گاهي از رفتارش متوجه ميشديم چون به نظرمان ميآمد كه رفتارش مثل هميشه نيست؛ نه گفتارش و نه حركاتش. اما طوري برخورد ميكرد كه ما اين را به عنوان طبع شوخ او گذاشته بوديم و به هيچ عنوان ذهنمان به طرف اين نميرفت كه دچار آلزايمر شده چون واكنشهاي هميشگي او در مقابل حرفهاي ما نميگذاشت چنين حسي كنيم. تا اينكه بعد از يك مدت كه گذشت و وضعيت جدي شد به گونهاي كه در محل كار و مناسبتهاي خانوادگي خودش هم تاثير گذاشت و يك اتفاق باعث شد كه همسرش متوجه شود آلزايمر گرفته است و ما كه بعد فهميديم خودمان را سرزنش كرديم كه چرا با وجود اين نزديكي متوجه نشده بوديم.
در نتيجه اين فراموشي هر روز بيشتر ميشد و اجازه نداد تا ديگر او كار كند؛ مثلا من چيزي به او ميدادم و بعد زنگ ميزد و ميگفت چرا فلان چيز را به من ندادي و من براي او توضيح ميدادم فلان ساعت پيشت بودم و خودت گرفتي و بعد به خاطر ميآورد. در آن سالها در جام جم بود اما ديگر به علت پيشرفت اين بيماري مجبور شد از آنجا بيايد بيرون و ديگر كار نكند. درنهايت به دوراني رسيد كه خانهنشين شد و اين دوران، دوران بسيار سختي بود، هم براي خانواده ارجمندش و هم براي دوستانش و هر بار كه به ديدنش ميرفتيم همه بغض كرده و بغض خورده از خانه او بيرون ميآمديم تا اينكه روزي سكته كرد و كار به بيمارستان و بستري شدن كشيد و جابهجايي بيمارستان به دليل هزينههاي بالاي بيمارستان خصوصي او را به بيمارستان دولتي بردند و ناگفته نماند كه براي تامين دارو و هزينههاي ديگر كمكهايي هم شد. البته مشكل اين نبود بلكه مشكل اصلي اين بود كه طاقتش طاق شده بود و خودش از درون ميفهميد كه حالش خوب نيست. يعني كسي كه دنيا را به حساب نميآورد؛ نه شيريني و نه تلخياش را و در اين ميان شيرينياش را بغل كرده بود به يكباره خود را در آغوش تلخياش ديد. متاسفانه خيلي زود ما را تنها گذاشت و هنوز هم جايش خالي است.