چقدر به يكديگر نيازمنديم
مهدي مالمير
نگارنده اين ستون چند روزِ پيش كارش به مركز شهر افتاد و ناگزير سوار تاكسي شد. تاكسي سر و وضع تميزي داشت و داخل ماشين هم بوي خوبِ «خوشبو كننده»اي ميآمد كه زير آينه جلوي راننده تاب ميخورد. راننده تاكسي پردهاي از پلاستيك ميان خود و مسافران كشيده بود. دستهايش وقتي دنده عوض ميكرد، پوشيده در دستكش بود و ماسكي هم به چهره داشت. در نگاه نخست چنان به نظر ميآمد كه جناب راننده چقدر خودش را دوست دارد و از بيماري به وحشت اُفتاده است و به اصطلاح رايج چقدر: «جان دوست» است. شايد همه اين داوريها در مورد او بيش و كم صادق بود اما، در لابهلاي اين داوريهاي شتابزده يك چيز معمولا گور و گم ميشود. راننده محترم تاكسي ميدانست كه دوست داشتن خود، بياعتنا به ديگري و درنظر نگرفتن ديگران امري محال است. آنچه در اين روزهاي ويروسي با قدرت بيشتري از ژرفا به سطح آمد اين بود كه جامعه بيتعاون و همكاري، زُورقي است با پوستي شكننده كه با كمترين باد ناموافقي در هم ميشكند. شادي و امنيت آنچنان كه امروز ميشناسيم، ، مفاهيمي هستند كه پا به پاي مفهوم «جامعه» باليدهاند. هيچ امنيتي اگر از جنس امنيت دست جمعي نباشد، نميبالد و هيچ برقِ خنده و شادياي اگر نشود پژواكي از آن را در خيابانها شنيد و در چهره رهگذران و دوست و همسايه و همكاسه، بازتابي از آن را سراغ گرفت، ديري نخواهد پاييد؛ مگر آنكه همانند فئودالهاي دوران ميانه، خود و خانوادهمان را از چاشت تا شام در قلعههايي با ديوارهاي بلند زنداني كنيم؛ از ترس اينكه مبادا اندكي از غم مردم عادي بر پيشانيمان بنشيند و قرباني خشم مردم نگرديم. اين روزهاي ويروسي، هم با زبان قال و هم با زبان حال نشانمان داد كه بيشتر از آنچه ميانديشيديم، به يكديگر نيازمنديم. تنها در همكاري و پُشت به پُشت يكديگر دادن است كه ميتوان بيشترين شادي را براي بيشترين مردمان پديد آورد. شهروند در معناي مدرن آن كسي است كه ميداند غم و شادي او به غم و شادي مردمان گرداگردش سنجاق شده است. شهروند به نيكويي دريافته كه بيملاحظه ديگران حتي نميتواند سلامتياش را نگه دارد. شهروند امروزي ميداند كه ما حتي براي دوست داشتن خود نيز نيازمند ديگرانيم. «ريچارد رورتي» در كتاب مشهورش «فلسفه و اميد اجتماعي» كه به فارسي نيز برگردانده شده در جايي مينويسد: تعاون و همكاري و اميد به جهان بهتر يكي از شگفتانگيزترين تواناييهاي گونه انسان است (نقل به مضمون). نميشود نسبت به غم «ديگري» مثل ستونهاي قلعه هزار سالهاي ساكت نشست و از باده غرور و خودپسندي مست شد كه گردي از اين غبارِغم بر دامن ما نمينشيند! اگر ميتوان با دستكش و ماسك و انواع و اقسام مواد ضدعفونيكننده به جنگ اين ويروس بيولوژيك عجيب و غريب رفت و خيال را اندكي آسوده نگه داشت اما، ويروسهاي اجتماعي فقط در دارالشفاي همكاريهاي جمعي و رعايت حال همه سرنشينان كشتي جامعه بهبودي مييابند. در يك جامعه بايد ماسك خودخواهيهاي زودگذر را كه هر چند كار دشواري است، از چهرهها برداشت. دوران قلاعهاي سربه فلك كشيده و برج و بارويهاي نفوذناپذير قرنهاست سپري شده كه هر كس در پناه آنها ميتوانست شادي و غم وسود و زيانش را خصوصي نگه دارد و بياعتنا به شهر و شهروندان روزگار بگذراند. ما چه دوستدار اين باشيم چه نه، در خانههاي كوچك خود و ديوارهاي كاغذي كه محاصرهمان كردهاند، براي سالم ماندن و از آرامش بهره بردن، انتخابي جز همكاري با يكديگر نداريم.