ياد قيصر
كانال Ingmar Bergman خاطرهاي نقل كرده از ساخته شدن تيتراژ فيلم قيصر از زبان عباس كيارستمي. كيارستمي از پيشنهادش به كيميايي و مجاب كردن شباويز ميگويد تا ديدارش با جاهلها. اين خاطره بريدهاي است از مطلبي در مجله فيلم ويژه صد سالگي سينماي ايران(1379).
«تيتراژ قيصر دومين تيتراژي بود كه كار كردم. تيتراژ اولم يك كار گرافيكي بود؛ تلفيق تحصيلات گرافيك و تجربه فيلمهاي تبليغاتي كه ميساختم برايم امكان كار با دوربين فيلمبرداري را فراهم كرده بود. آن سالها سينماي دنيا تحت تاثير سال باس بود، يكي از بهترين سازندگان تيتراژ و پوستر. اين محبوبيت طبعا در ايران هم همه را ترغيب به چنين تجربههايي كرده بود.
دومين پيشنهاد ساخت تيتراژ را پس از ديدن قيصر در يك نمايش حصوصي به مسعود كيميايي پيشنهاد كردم كه موافقت كرد و گفت بايد تهيهكننده را مجاب كني. رفتم سراغ آقاي شباويز. گفت قبلا كار كردهاي؟ گفتم بله. موافقت كرد كه دو حلقه نگاتيو به من بدهد تا تيتراژ را بسازم. به خاطر موضوع قيصر، ايدهام اين بود كه روي بدنهاي خالكوبي شده، كار كنم. بدون اينكه خالكوبي باستانيكارها را ديده باشم. تا آن زمان فقط خالكوبيهايي را تا مچ دست آدمها ديده بودم. چند بار رفتم به باشگاههاي مختلف سر زدم اما ديدم كه نميتوانم با آدمهاي خالكوبي شده، ارتباط برقرار كنم. به واسطه آشنايي كه در كشتارگاه تهران داشتم از او خواهش كردم چند نفر را با چنين مشخصاتي پيدا كند. يك روز قرار گذاشتيم و هفت، هشت نفر از آنها را با دو تاكسي نارنجي برديم آريانا فيلم. قبلا قرار گذاشته بودم آن روز به من دوربين بدهند اما تنها و خالكوبيها را هنوز نديده بودم و فقط اميدوار بودم، موتيفهايي توي خالكوبيها پيدا كنم كه تناسبي با داستان فيلم داشته باشد. اينها جاهلهاي واقعي بودند كه من تا حالا نديده بودمشان يا دستكم يكجا نديده بودم. همهشان شلوارهاي سياه فلانل پوشيده بودند با كلاه شاپو و كفش پاشنه خوابيده و دستمال ابريشمي كه با آن بازي ميكردند... دستيار فيلمبردار آمد و رفتيم توي حمامي كه در طبقه همكف بود و به عنوان انباري از آن استفاده ميكردند و با كمك خود جاهلها وسايل خاك گرفته را بيرون آورديم و او دوربين را در فضاي كوچك گذاشت و جاهلها يكي يكي ميآمدند و لخت ميشدند. من خالها را شناسايي ميكردم و چون در ذهنم ميدانستم كه ميخواهم از كدام آنها فيلم بگيرم، مشغول ميشديم. جاهلها مدام ميپرسيدند پس ما قرار است، كي را بزنيم؟ چون تصور ميكردند، آمدهاند فيلم بازي كنند. من كه ديگر چارهاي نداشتم بهشان گفتم شما همين جوري مشت بزنيد توي هوا، من خودم توي مونتاژ درستش ميكنم. ميترسيدم بعدها آنها را دوباره ببينم اما همه اميدم اين بود كه اينها در جنوب شهر زندگي ميكنند و من در اختياريه و ممكن است ديگر هرگز همديگر را نبينيم. به هر حال با كاست خالي وانمود كرديم از مشت زدن آنها فيلم ميگيريم تا بالاخره غائله تمام شد.»