آيا زندگي معنايي دارد؟ اگر پاسخ منفي است، ميتوان معنايي براي آن ساخت؟ اگر پاسخ مثبت است، آيا اين معنا براي همه وجود دارد؟ ميتوان آن را توصيه يا تجويز كرد؟ يك معنا براي همه وجوه زندگي ما كافي است؟ ميتواند در گذر زندگي تا هميشه دوام بياورد؟ اين پرسشها ذهن بسياري از انسانها را به خود مشغول داشتهاند. نشست هفتگي شهر كتاب با عنوان «زندگي، سفر خلق معناها» در روز سهشنبه هفدهم تير ماه برگزار شد و در آن دكتر حسين محمودي به مرور انديشهها و پاسخهاي برخي متفكران تاريخ فلسفه از افلاطون تا سارتر و كامو و نيچه و ويتگنشتاين به اين پرسشها پرداخت.
زندگي با معنا يا بيمعنا؟
علياصغر محمدخاني، معاون فرهنگي شهر كتاب| در سالهاي اخير آثاري از فلاسفه، روانشناسان، جامعهشناسان و دينپژوهان غربي مانند ويل دورانت،تري ايگلتون، آلن دوباتن، ويكتور فرانكل، دانيل مارتين كلاين، اروين يالوم، جان كاتينگهام، گرت تامسون و تادئوس متس با ديدگاهها و مشربهاي فكري متفاوت در باب معناي زندگي به فارسي منتشر شده است. در اين ميان كتابهاي «انسان در جستوجوي معنا» و «انسان در جستوجوي معناي غايي» ويكتور فرانكل و «درباره معني زندگي» ويل دورانت از اقبال بيشتر خوانندگان برخوردار بودهاند. كتابهاي فرانكل در اين باب تاكنون نزديك به ۱۲۰ نوبت با شمارگان ۲۰۰ هزار منتشر شده و «مامان و معناي زندگي» يالوم با ترجمه سپيده حبيب ۲۴ نوبت انتشار يافته است.ما چه زماني به دنبال معناي زندگي ميرويم؟ وقتي به رنج، بيماري، شرور و بلايا دچار ميشويم؟ آيا وقتي غرق در خوشي و لذت و رفاه هستيم باز هم معناي زندگي برايمان برجسته ميشود؟ چيستي معنا و هدف زندگي يا چرايي و ضرورت دوست داشتن آن ممكن است، ذهن هر كسي را درگير كند. اولينبار شايد براي يافتن جوابي براي اين سوالها به سراغ كتابهايي برويم كه از جنبههاي گوناگون به اين مساله پرداخته باشند و آشفتگيهاي ذهن ما را سروسامان بدهند. اگرچه ممكن است در اين كتابها جوابي قطعي پيدا نكنيم، كمك ميكنند كه زندگي را از زاويههاي مختلف ببينيم و مسيرمان را آگاهانهتر انتخاب كنيم.ويل دورانت، نويسنده و تاريخنگار بزرگ امريكايي، آثار بزرگي مانند «تاريخ تمدن» و «تاريخ فلسفه» را در كارنامه دارد. او در كتاب «درباره معني زندگي» كه با ترجمه شهابالدين عباسي به فارسي برگردانده شده به اين پرسش ميپردازد. گرت تامسون، فيلسوف معاصر امريكايي نيز سالها به وجه فلسفي مساله معناي زندگي پرداخته است. آراي اصلي او در اين رابطه در كتاب «معناي زندگي» آمده است كه با ترجمه غزاله حجتي و اميرحسين خداپرست در دسترس است. تامسون مجموعه پاسخهايي را كه تاكنون به پرسش معناي زندگي داده شده به 3 دسته تقسيم ميكند و در بخش اول به ارتباط معناي زندگي با وجود خدا و غايتمندي جهان؛ در بخش دوم به ارتباط معناي زندگي با ارزشهاي ابزاري و غيرابزاري؛ در بخش سوم به ارتباط معناي زندگي و ارزشهاي ابرازگر ميپردازد.
از پي آن معناي بيقرار
حسين محمودي، پژوهشگر فلسفه دين|پرسش از معناي زندگي مبناي روانشناختي دارد و از ديرباز مطرح بوده است. متفكران از زواياي مختلف همواره كوشيدهاند، پاسخي به اين پرسش بدهند و منحصر به فيلسوفان، روانشناسان يا اديبان نبوده است. به ويژه در دوره مدرن، اين پرسش اهميت و فوريت و ضرورت بيشتري يافته است. كما اينكه آلبر كامو ميگويد اين فوريترين و ضروريترين پرسش فلسفه است و اگر فلسفه نتواند به آن پاسخي بدهد ديگر به هيچ دردي نميخورد.معمولا بخش عظيمي از جواب در فهم درست پرسش است، بنابراين ابتدا بايد پرسش را به درستي درك كنيم. ويتگنشتاين توضيح ميدهد كه گاهي با مسالهنما مواجهيم و نه خود مساله و اگر مساله را به خوبي تحليل كنيم به جاي آنكه مساله راهحلي پيدا كند، منحل ميشود. همچنين دقت در پرسش از پاسخ هم ابهامزدايي ميكند. چون برخي از پاسخها فقط به بخشهايي از پرسش ميپردازند. من با توجه به نامه ويل دورانت به همعصران خود و «اعتراف» تولستوي 14 پرسش را درباره معناي زندگي استخراج كردم و براي اينكه به بحث انسجامي فلسفي بدهم، آنها را به 3 پرسش اساسي فرو كاستم: چرا بايد زندگي كنم؟ چگونه بايد زندگي كنم؟ همه اينها يعني چه؟
زندگي بُعد درخت است به چشم حشره
برخي بر اين باورند كه معنايي كيهاني وجود دارد و ما بايد آن را كشف كنيم. اما نگاه كيهاني مستلزم چشمي كيهاني است كه بتواند در آن بنگرد و بسياري از منتقدان بر اين باورند كه ما به چشم كيهاني دسترسي نداريم. بلز پاسكال ميگويد، يك شاخه نميتواند تصوري از درخت داشته باشد، سهراب سپهري ميگويد «زندگي بُعد درخت است به چشم حشره» و ويكتور فرانكل در مقام كسي كه زمينههاي ديندارانه دارد مثال ميمونهايي را پيش ميكشد كه براي پيشرفت علم پزشكي در آزمايشگاه بررسي ميشوند و خودشان نميفهمند كه در پس اين فرآيند رنج معنايي وجود دارد، گرچه انسان آزمايشگر به آن طرح بزرگ و معنا آگاه است. گويا منظور فرانكل اين است كه خدايي هم در اين عالم هست و شايد با ما چنين ميكند. فيلسوفاني مثل كاي نيلسون هم ميگويند شايد معنايي وجود داشته باشد ولي ما به آن دسترسي نداريم. بنابراين از نگاه ما زندگي بيمعناست.
معنا به مثابه درد
در مقابل بيمعنا درنظر گرفتن دو تعبير وجود دارد. برخي مانند آگوستين باور دارند كه خدا به زندگي معنا ميدهد، چه ما به اين معنا آگاه باشيم چه نباشيم. در تفكر اين گروه، معنا امري شبيه سلامت درنظر گرفته شده است. توضيح اينكه سلامت لزوما مساوي با احساس سلامت نيست. شايد كسي احساس كند، بيمار است ولي در معاينه پزشكي مشخص شود كه از سلامت كامل برخوردار است و ريشه اين احساس ذهني است. پس اگر كسي بگويد زندگي معنايي ندارد در توهم بيمعنايي است و واقعيت معناداري است. در سويه مقابل، گروهي ديگر(مثل شوپنهاور) ميگويند، اتفاقا زندگي بيمعناست و معنادار بودن آن توهم است. مثل كسي كه احساس ميكند، سلامت است اما در واقع تومور دارد. به نظر من هر دو اينها راه به اشتباه بردهاند. معنا چيزي شبيه درد است نه سلامت يا بيماري. درد همان احساس درد است و نميتوان اين دو را از هم جدا كرد. در نتيجه معناداري بحثي شخصي و فردي است و هر كسي فقط ميتواند به معناداري و بيمعنايي زندگي خودش حكم بدهد.
مرگ معنابخش است؟
نگاه ديگري كه به نوعي با نگاههاي ديني همخوان است، ميگويد همانطوركه زنجيره علتها به علتالعلل ختم ميشود، معناهاي جزيي هم به معناي معناها ميرسند. در مقابل ديويد هيوم بر آن است كه هر چيزي بايد خودش مطلوب باشد و معنا داشته باشد وگرنه به كمك چيز ديگري هم نميتواند معنادار شود. ويكتور فرانكل همسو با هيوم ميگويد، عظمت زندگي با عظمت يك لحظه برابري ميكند. اگر لحظه عظيمي داشته باشيم، كل زندگي ميتواند واجد عظمت بشود. از سوي ديگر تولستوي باور دارد كه اگر به بقاي پس از مرگ باور نداشته باشيم، مرگ همه چيز را بيمعنا ميكند و در مقابل او، برخي بر اين باورند كه اتفاقا مرگ معنابخش است چون محدوديت خودش ميتواند منبع معنا باشد. وودي آلن مثال جالبي ميزند: تو نميتواني در يك زمان هم از كم بودن غذا شكايت كني و هم از كيفيت آن! اين پارادوكس است. هابز هم وقتي ميگويد، زندگي بشر كوتاه و دردناك و وحشيانه است، دچار پارادوكس است. پس با درنظر داشتن ديدگاه هيوم، ميتوانيم بگوييم كه اگر در اين لحظات معنا يا چيز ارزشمندي براي زندگي پيدا كرديم، ابدي شدن آن هم ميتواند معنادار باشد. وگرنه به نظر من ابديشدن هم لزوما معنايي ايجاد نميكند. صرف جاودانه بودن معنابخش نيست. اگر معنايي پيدا نكنيم، جاودانگي بيمعنا، ملالآور و حتي معنازدا خواهد بود. يالوم نگاه كيهاني را قدري متعصبانه و خيالپردازانه ميداند. پر بيراه نميگويد، تولستوي در مقام پرسش از معناي زندگي بسيار قوي ظاهر ميشود اما به پاسخي كودكانه و آرزوانديشانه درميغلتند: چون من خوش دارم، زندگيام معنادار باشد و چون معناداري مبتني بر جاودان بودن من است پس جاودان هستم.پاسخ ما به پرسش سوم به سمت منفي شدن ميرود. ما با از ميان رفتن منظومه شمسي و همه دستاوردهاي گوناگون بشر با ناچيزي و بيمعنايي مطلق و فراگير مواجه خواهيم شد و پاسخ ما به پرسش سوم «هيچ» است. با اين هيچ، دو پرسش «چرا زندگي كنم» و «چگونه زندگي كنم» پاسخهاي گوناگوني ميگيرند. كامو ميگويد من به معنا، عدالت و آرمانهايي نياز دارم كه جهان بيرون آنها را برآورده نميكند و تصادم اين دو من را به پوچي ميرساند. نيگل اينها را در درون فرد و بيارتباط با جهان ميداند و ميگويد كه منظر بيروني يا كيهاني فرد با اينها ناسازگار است.
در مقابل اين پاسخ منفي دو ديدگاه وجود دارد: ديدگاه شوپنهاوري ميگويد حالا كه پاسخ پرسش سوم منفي درآمد هيچ چيز ارزش تلاش و كوشش و تكاپوي ما را ندارد و ديدگاه ديگر ميگويد گرچه اينها معنايي ندارند، ميتواني به زندگي آري بگويي. تاكيد ميكنم كه خلق معنا در مورد پرسش سوم امكان ندارد و ما اينجا بايد با بيمعنايي كنار بياييم. اما شايد بتوانيم به زندگي آري بگوييم. نيچه در اوايل دوران تفكر خودش قدري شوپنهاوري بود اما رفتهرفته دريافت كه ميتوان به زندگي آري گفت و در پاسخ به پرسشهاي اول و دوم معنا را ساخت. روش نيچهاي بر پرسش اول تاكيد دارد و ميگويد اگر چرايي زندگي را دريابي، خواهي دانست چگونه بايد زندگي كني. در ادامه خواهم گفت كه با الهام از ويتگنشتاين ميتوان بر پرسش دوم تكيه داشت.
معنا را بايد ساخت
كساني مثل آلبر كامو، ژانپل سارتر و تيلور ذيل تفكر نيچهاي قرار ميگيرند و معتقدند كه معنا را بايد ساخت: عصيان بايد كرد، سفر مقدسي به سمت خلق معنا داشت يا خود را وقف آن كرد. به قول نيچه حقيقت زشت است و ما هنر را دراختيار داريم تا حقيقت ويرانمان نكند. آن حقيقت زشت همين پاسخِ منفي پرسش سوم است و هنر خلقِ چرايي براي زندگي خود و تبديل خود به اثري هنري است. هر يك از اين اشخاص روش متفاوتي را براي خلق معنا انتخاب كردهاند، ولي همه به دنبال احياي نگاهي باشكوهند. مثلا كامو ميگويد، عصيان بكن يا سارتر ميگويد، معنايي مقدس (غيرديني و انسانساز) بساز. اين در حالي است كه نگاه نيگل و ميلان كوندرا ملايمتر است. به باور اينها، لزومي ندارد انقلابي نگاه كنيم و گمان كنيم معناي بزرگي خلق ميكنيم. نيگل ميگويد، هيچِ سوال سوم از آنجا برخورنده ميشود كه ما خودمان را در عالم زيادي جدي ميگيريم. ما دو راهحل داريم؛ از احساس جدي بودن دست برداريم يا ياد بگيريم با اين بيمعنايي مضحك كنار بياييم. ميلان كوندرا در «جشن بيمعنايي» به همين سمت پيش ميرود.
استيس نگاهي عرفاني دارد، اما در بحث معناي زندگي ميگويد كه يا بايد به توهمي بزرگ (نگاه كيهاني) چنگ بيندازيم يا به توهمهاي كوچكي مثل كسب ثروت، قدرت، شهرت دلخوش كنيم يا اين بيمعنايي را بپذيريم و به دلخوشيهاي كوچك و واقعي در زندگي بسنده كنيم. يالوم در «رواندرماني اگزيستانسيال» ذكر ميكند كه استاد فلسفهاي به دانشجويان ميگويد نوشتهاي براي روي سنگقبرتان انتخاب كنيد، يكي از آنها مينويسد، اينجا كسي خفته است كه معنايي در زندگي نيافت، اما زندگي همواره برايش شگفتانگيز بود. اچ. ال. منكن هم در پاسخ به ويل دورانت در «درباره معني زندگي» ميگويد: مرغها روي تخممرغهايشان ميخوابند. من هم از روي غريزه زندگي ميكنم. زندگي هم هيچ معنايي ندارد، اما نشاطآور است. پس بيمعنايي فاجعهبار نيست. ويكتور فرانكل طوري به بحث وارد ميشود كه انگار اگر معنايي نيافتيد يا خلأ اگزيستانسيال داريد يا علامتي از رواننژندي نشان دادهايد. يالوم هم موارد بيماري و خلأ اگزيستانسيال را قبول دارد، اما تاكيد ميكند كه لزوما بيمعنايي به بيماري، ناخرسندي و حتي خلأ اگزيستانسيال نميانجامد.
تكامل تدريجي معنا
فرانكل توصيه ميكند كه خلاقيت بورزيد و تجربه كنيد يا در مقابل سختيها منش خوب و مواجهه مناسبي داشته باشيد و استقامت كنيد كه اين اعتلايتان خواهد داد. يالوم فهرست جالبتري ارايه ميكند: نوعدوستي، فداكاري براي آرمان، خلاقيت، لذتگرايي اپيكوري، به تمامي زيستن، خودشكوفايي، از خود برگذشتن يا فراروي، فعاليتهاي معنابخش در چرخه زندگي. يالوم
با اشاره به اريكسون ميگويد كه ما نميتوانيم يك معنا داشته باشيم، بلكه تكامل تدريجي معنا داريم. براي مرحله خردسالي نميتوان همان معنايي را تجويز كرد كه براي بزرگسالي. من اين گفته را قدري بسط ميدهم و ميپرسم اساسا آيا ميتوان نسخه واحدي براي خلق معنا ارايه كرد؟ ميتوان براي هميشه يك سبك يا رويكرد خلقِ معنا را براي خود تعيين كرد؟ به نظرم، پاسخ منفي است. سن، سنخ رواني، جنسيت و محيطِ پيراموني در حال دگرگوني ما هر يك اقتضايي دارند. هر يك از مدلهاي جذاب معناسازي براي زندگي در دورهها و شرايطي خاص در زندگي به ما كمك ميكنند، ولي هميشه و در همه شرايط كارآمد نيستند.
آلن بديو در كتاب «زندگي حقيقي: فراخواني براي فاسد كردن جوانان» از جرم نسبت داده شده به سقراط الهام ميگيرد و در راه توصيه جوانان به ارزيابي عقايدشان قدم ميگذارد. او در اين كتاب ميگويد كه ما دو دشمن واقعي داريم كه يكي از آنها «در حال زندگي كردن» است. به باور او، محو شدن در زندگي آني براي ويتگنشتاينِ درگير بيماري سرطان ايده بسيار خوبي است، نه براي جواني كه بايد امروز آينده خودش را بسازد. بديو تمناي يكشبه به موفقيت رسيدن را هم نقد ميكند و ميگويد، ما بايد اين توصيهها را بهدرستي بفهميم و بين آنها و زندگي كنوني خودمان تعادلي برقرار كنيم. بديو در ادامه حتي به اهميت جنسيت در خلق و شكلدهي به معناي زندگي هم اشاره ميكند.
معنا همچون متن
كتاب «معناي زندگي» ايگلتون هم بسيار خواندني، جذاب و دلنشين است. ايگلتون در اين كتاب ميگويد كه معنا مثل متن ميماند. خواننده ضمن خواندن هر متني با آن وارد تعامل ميشود. بدين معنا كه هميشه با پرسشهايي در ذهن به سراغ خوانش متن ميرود و بدين ترتيب، به تعامل خود با آن جهت ميدهد. جهان و زندگي ما هم متني است كه ما با پرسشي به سراغ آن ميرويم. اينجا، در پيوستگي متقابل تعاملي صورت ميگيرد. پرسش از ما و پاسخ از جهان است، پاسخي كه لزوما هميشه مطابق پيشبيني و انتظار ما هم نيست. امكان دارد من معنايي براي زندگي خودم انتخاب كنم، اما در زندگي موانعي پيش روي تحقق آن باشد.
رابرت سالمون در «پرسشهاي بزرگ» نشان ميدهد كه نگاه آدمي بسيار مهم است. ميگويد، اگر زندگي را رقابتي جنگجويانه ببينيم و با اين نگاه وارد محيط كار شويم، ديگران هم تحتتاثير نگاه و رفتارهاي ما واكنش نشان ميدهند و زندگي ما واقعا به ميدان جنگ و رقابت ستيزهجويانه تبديل ميشود. اينجا، ما گمان ميكنيم كه درست ميپنداشتيم، درحاليكه خودمان اين ميدان را رقم زديم. پس، ما بايد مواظب پرسشها و نحوه نگاهمان به عالم باشيم، چراكه با تغيير آن ميتوانيم بسياري از امور را در تعامل با آن تغيير دهيم.
زندگي مسالهدار
با الهام از نظريههاي شباهت خانوادگي و بازيهاي زباني ويتگنشتاين و استناد به برخي جملات او، ميتوان گفت كه وقتي دچار مشكل چرايي ميشويم كه چگونه خوبي در زندگي خود نداريم و زندگيمان بر مدار درستي نيست. ويتگنشتاين ميگويد: بهگونهاي زندگي كن كه مساله ناپديد شود. زندگي مسالهدار، نشاندهنده عدمتناسب فرم زندگي است. معمولا وقتي از معناي زندگي سخن ميگوييم از هدف، ارزش يا كاركرد زندگي ميپرسيم. اما، به اينها ميتوان عنصر چهارمي هم افزود: سبك زندگي. گرچه با ديدگاه نيچهاي معناي زندگي بر سبك زندگي تاثيرگذار است، ميتوان سبك زندگي را ارتقا داد و گفت كه خود سبك زندگي همان معناي زندگي و معنابخش به آن است. همانطوركه بازيهاي زباني متعدد داريم، مدلهاي معناي زندگي هم داريم. مثل وقتي كه رابرت سالمون از زندگي بهمثابه بازي، زندگي بهمثابه رقابت و داستان نام ميبرد يا وقتي مصطفي ملكيان از ايماژهاي زندگي و معناها و پرسشهاي متناسب با آن سخن ميگويد و به ايماژهاي بازار و رقص اشاره ميكند. اين حرف ويتگنشتاين را ميتوان به كمك فرويد هم جمع كرد كه ميگفت، آنكه از معناي زندگي پرسش ميكند بيمار است.
سفر زندگي
اما آيا سفر زندگي از نقطهاي آغاز ميشود و به يك نقطه پاياني ميرسد و من طرح آن را از پيش ريختهام؟ آيا اين سفري افقي در حوادث زندگي است يا سفري عمودي بهدنبال اعتلا و تعالي؟ به نظر من، لزوما اين طرحي براي تعالي نيست. شايد براي بعضيها اتفاق بيفتد، ولي چون بسياري از موارد خارج از كنترل من است، بايد به همه انواع تفكر گشوده باشم و نميتوانم از الان برنامهاي براي تعالي داشته باشم. اتفاقا سفر معنا همان سفر افقي است: بوداوار خود را به گردش روزگار سپردن و تلاش كردن براي لذت بردن از زندگي. اين برنامهاي باز است. بدون هدف وارد سفر ميشوي و به پيشآمد گشودهاي. شايد سختي پيش آيد و شايد خوشي. آن نگاه كيهاني دست من نيست، چه از پيش نوشته شده باشد چه زنجيره علّي حوادث آن را پيش آورد. من فقط بايد بيدق خودم را در حد توان و ميدان خودم بگذرانم. ايگلتون ميگويد خود زندگي ميتواند سفر جستوجوي معنا باشد. نگاه ويتگنشتايني ميگويد كه بايد جوري زندگي كني كه مساله معنا كنار برود و بگذارد زندگي كني. يالوم و نيگل هم در مقابل آن هيچ ميگفتند كه ايرادي ندارد، در اين نمان وگرنه شوپنهاور ميشوي. به جاي اين خودت را غرقه زندگي كن. ايماژ رقص ملكيان و رقص بوديسم ژاپني هم همين را ميگويد. معنا يك روند هميشه باز و پايانناپذير است و هر پاسخي به پرسش معنا پاسخي شناور و مثل خود زندگي و طبيعت زندگي، دايما در حال تغيير و دگرگوني است.
نيچه در اوايل دوران تفكر خودش قدري شوپنهاوري بود اما رفتهرفته دريافت كه ميتوان به زندگي آري گفت و در پاسخ به پرسشهاي اول و دوم معنا را ساخت. روش نيچهاي بر پرسش اول تاكيد دارد و ميگويد اگر چرايي زندگي را دريابي، خواهي دانست چگونه بايد زندگي كني.
گاهي با مسالهنما مواجهيم و نه خود مساله و اگر مساله را به خوبي تحليل كنيم به جاي آنكه مساله راهحلي پيدا كند، منحل ميشود. همچنين دقت در پرسش از پاسخ هم ابهامزدايي ميكند. چون برخي از پاسخها فقط به بخشهايي از پرسش ميپردازند.