روايت سيزدهم: همانجا كه بودم!
مرتضي ميرحسيني
جز آن ماجراي مضحك دربار فتحعلي شاه پيش از امضاي معاهده تركمانچاي كه روايت هفتممان شد، داستانهاي ديگري هم از سالهاي سلطنت او نقل كردهاند. داستانهايي كه جنس زندگي و سياست و نيز فضاي حاكم بر دربار دومين شاه قاجار را روايت ميكنند و اندكي از واقعيتهاي آن دوره را نشانمان ميدهند. از جمله مستوفي مينويسد: «فتحعلي شاه خواه براي تفريح و تفنن و خواه براي رام كردن روساي قبايل و بزرگان ايران، زن زياد ميگرفت و اولاد مختلف زياد داشت... پسرها را به حكومت ايالات و ولايات ميفرستاد و اين شاهزادهها هم بعضي به قدري بيمغز بودند كه با برادران خود كه حاكم يكي از ولايات مجاور ميشد بر سر قلمرو حكومت نزاع ميكردند و گاهي كار آنها به مقابله و زدوخورد و غالب و مغلوبي و تصرف حوزه طرف مغلوب هم ميكشيد. فتحعلي شاه در مقابل اين اوضاع، فقط به نامه ملامتآميزي به يكي از دو طرف كه كمتر مورد مهرش بود، اكتفا و به همين اندازه تنبيه قناعت ميكرد. به ندرت كار به عزل حضرت والا از مقام خود ميرسيد و شايد عزل هم نصيب شاهزاده مغلوب و مطرود ميشد و متجاوز بيمجازات ميماند.» گفتني است كه «اولاد مستقيم ذكور و اناث فتحعلي شاه (به روايتي) در حدود 90 نفر بودهاند. مخارج بزرگ شدن اين شاهزادهها و شاهزاده خانمها و مخارج عروسي و جهيزيه آنها البته چيزي نبود كه ماليات كم آن دوره ايران كه بيشتر از دو، سه ميليون تومان نميشد به آن وفا كند و خدا ميداند كه چقدر از زر و سيم و جواهر گردآورده آقامحمدخان كه بدون هيچ حساب زير كليد شخص شاه بوده است به اين مصارف رسيده باشد.» نيز مينويسد: «تا پسرها بچه بودند، زير دست لله تربيت ميشدند. ولي چون عده آنها در هر دورهاي زياد بودند، چندين پسر را يك لله اداره ميكرده است. براي اينكه بچهها شاهزادگي به خرج ندهند و از امر و نهي لله سرپيچي نكنند، يكي، دو نفر از پسرهاي بزرگتر را هم بر آنها ميگماشتند. ميگويند وقتي لله يكي از اين دسته شاهزادهها اتفاقا مرد ملايم كمسطوتي بوده و در عوض بيني بسيار بزرگي داشته است. روزي بچهها گوجه سبز ميخوردند. يكي از آنها دماغ لله را نشانه قرار داد و هسته گوجه را به بيني او زد. باقي هم به او تأسي كردند. تيراندازها به قدري بودند كه اگر تيرها هم به نشانه اصابت ميكرد كافي بود كه دماغ لله دو، سه برابر آنچه بود، بشود. لله به شاه شكايت كرد. شاه، بزرگتر بچهها را احضار كرد و با پرخاش گفت: اين چه بازي است كه سر لله درآوردهايد؟ شاهزاده عرض كرد: قربان به بچه نميتوان گفت گوجه نخورد و هسته آن را دور نيندازد. بايد به لله گفت كه بيني تو چرا به قدري بزرگ است كه از هر طرف بچهها هسته پرت كنند به دماغ تو ميخورد.» حكايت ديگر كه به هوي و هوسهاي ادبي فتحعلي شاه برميگردد از مشهورترين حكايتهاي عصر قاجار است. «فتحعلي شاه شعر هم ميگفته و جهانباني و خاقان تخلص ميكرده است. بعضي اشعار او معروف است كه مصرع اول را خود گفته و تمام كردن آن را به يكي از رجال دربار محول كرده است. ميگويند، براي شوخي، يك روز چند شعري به هم بافته و براي يكي از پيشخدمتهاي خود خوانده و منتظر بوده است تحسين زيادي از شنونده دريافت كند. ولي همين كه جز بالا رفتن لب زيرين و تكان دادن سر چيزي تحويل نگرفته، ميرآخور را احضار كرده و گفته است: اين پسره را ببر طويله ببند و كاه به آخورش بريز! ميرآخور اطاعت كرد و پيشخدمت را از اتاق بيرون برد. پس از نيم ساعتي امر به احضار او داد. همين كه وارد شد مجددا اشعار خود را براي او خوانده و از او پرسيد: حالا چطور است؟ پيشخدمت راه در اتاق را پيش گرفت. شاه از او پرسيد: كجا ميروي؟ گفت: همان جا كه بودم!»