براي پاييز شيوا ارسطويي در فصل شكوفههاي ناتمام
سفر با چمدان پر از بابونه!
اميد مافي
وقتي قلم از دستش افتاد، گيتي سكوتي بيپايان را بلعيد و زمان چرخش منظم عقربهها را از ياد برد.بانوي واژههاي خيس آخرين جملهاش را نه با حروف، كه با رفتن نوشت. شايد ميخواست بگويد بعضي آلام را فقط ميتوان در سكوتِ مطلق فرياد زد، وقتي از شيواترين گزارهها كاري ساخته نيست.
شيوا ارسطويي ۶۴ بهار با جهان همذات پنداري كرد، نفس كشيد و تق انگشتهايش را درآورد. اما درست هنگامي كه نگاشتن، دردهايش را درمان نكرد و بر زخمهاي ناسورش مرهم نگذاشت، چشم انتظار معجزهاي موجز نماند و تصميم به خاموشي و فراموشي گرفت و آخرين داستانِ زندگياش را به شيوه خودش قلمي كرد. انگار شيواي كلمات به وقت بنفشه و بالنگ چمدانش را از پونه و بابونه پر كرد و در ارديبهشت يك نفس رفت تا همنفس با شكوفهها و باران در جايي ديگر و جهاني ديگر روي ماه كلمات را ببوسد.
حالا او در آپارتمان نقلي آنسوي شهر حضور ندارد و باد برگهاي كتابهايش را ورق ميزند و گربه سياه همسايه، كنار پنجره اتاقش به خواب رفته و لغات همچون ستارههاي مُردد و مُشدد در ظلمات ميدرخشند. حالا خالق «بيبيشهرزاد»، «افيون» و «آفتاب مهتاب» به ابري بارانزا بدل شده كه حتي حوصله باريدن هم ندارد و يله بر افلاك چالاك سكوت اختيار كرده است و لابد زير گوش ارديبهشتِ مأنوس به بهشت زمزمه ميكند: آيين چراغ خاموشي نيست...
و زندگي ادامه دارد در هنگامهاي كه بانوي نويسنده بوي نعنا گرفته و در نارنجي غروب، ناي از نفس تهي كرده و بيترس و لرز از پلكان ماه بالا رفته است. زندگي بيرحمتر و يك لاقباتر از اين حرفهاست كه با پرواز يكي مثل شيوا دم ميجنباند، پارس ميكند تا خبر زنده بودنش را به گوش آدمها و آدمكها برساند.
از سرما هم اگر نميمرديم از عشق ميمرديم، اين دستهاي تو پاسخ روز را خواهد داد، اگر گم شوند، هميشه در سايههاي ارديبهشت ميمانم، بيآنكه نام كوچه بنبست را بدانم، در انتهاي كوچه يك كوه است و چون قلب از حركت بازماند و چون شكوفه فولاد شود. و ميوه نشود، من ندانسته در يك صبحگاه بهاري راهم را بر گندمزار بهدوزخ به بهِشت متوقف ميكنم...