خاموش شد، اما يادش در دلم زنده است
ساناز نفيسي
اولينبار در تحريريه روزنامه اعتماد ديدمش؛ بلند قامت با چهرهاي استخواني و چشماني مهربان اما مصمم. من كارآموزي ساده بودم كه هم عطش روزنامهنگاري بيتابم كرده بود و هم از فضاي تحريريه هراس داشتم. نزهت به من اعتماد كرد، دستم را گرفت و از من خواست بنويسم. نوشتم و اولين قدمها را در كنارش و با حمايتها و دلگرميهايش برداشتم.
همكاري ما از «اعتماد» شروع شد و در روزنامه بهار رنگ و بوي ديگري گرفت، من همان كارآموز ساده بودم اما نزهت ديگر فقط دبير من نبود، رفيقم و تكيهگاهم شد، همدمم شد و گوش شنواي مگوهايم. بعد از توقيف بهار، به جبر راهمان جدا شد، اما او هميشه بود، از دور نوشتههايم را ميخواند و گاه با پيامي كوتاه نقدم ميكرد. آخرين بار بهمن ۱۴۰۳ ديدمش، راه را اشتباه رفته بودم و از او كمك خواستم تا دستم را بگيرد، نه نگفت، بيمار بود و درد داشت، اما خودش را به من رساند و همين بهانهاي شد براي ديداري دوباره بعد از چند سال... همان نزهت بود، با اينكه چند سال به اجبار از مطبوعات فاصله گرفته بود اما با جديت تحليل ميكرد و حرفهاي بسيار درباره خبرهاي روز داشت. از آخرين مصاحبه تصويرياش گفت و تلاشش براي بازگشت به تحريريه در قابي نو، خواست باز همكنارش باشم. خسته بودم، گفتم خستهام نزهت... نگذاشت كلامم تمام شود، حرف آخر را زد و گفت بايد بياي به فضاي تصوير. بعد از آن ديدار چند باري تماس گرفت و تلاش كرد تا انتخاب كنم، آخرين بار تماسش را جواب ندادم، دنبال بهانه بودم براي ماندن در همان منطقه امن. چند روز بعد زنگ زدم تا با آسمان و ريسمان بافتن قانعش كنم تا اين بار كوتاه بيايد، چندين بار زنگ خورد و جواب نداد، فرداي آن روز باز هم زنگ زدم و در نهايت برايش پيام گذاشتم؛ «نزهت چرا جواب نميدي، نگرانت شدم دختر»؛ اين پيام هم بيپاسخ ماند و منِ غرق شده در دنياي كار، تصور كردم از من به دل گرفته و ناراحت است. جمعه ۲۶ ارديبهشت تازه فهميدم چرا تماسها و پيامم بيپاسخ ماند، دختري جسور كه نامش سالها در صفحات سياسي و بينالملل روزنامهها خودنمايي ميكرد، براي هميشه از ميان ما رفته است...