روايت نوزدهم: تمام قدرت، تمام بيكفايتي
مرتضي ميرحسيني
نوشتهاند: «روزي تنها و بدون كوكبه به سر قناتي كه داده بود، بكنند، ميرود و از عمله چرخكش ميپرسد اين قنات به آب رسيده است؟ جواب ميشنود كه آب كجا بود؟ اين حاجي ميرزا آقاسي بيخود ما را معطل كرده است و ما داريم براي كبوترهاي خدا لانه ميسازيم. حاجي به او گفته است: بنده خدا! براي من آّب ندارد، براي تو هم نان ندارد؟ و اين جمله از آن روز مثل شده است.» داستانهاي زياد ديگري هم دربارهاش نقل ميكنند كه البته در بيشتر اين داستانها، او را به بلاهت و بيكفايتي ميشناسند. حتي چند نفر از خارجيهايي كه آن سالها به كشور ما آمدند و او را از نزديك ديدند نيز جذبش نشدند. وزيرمختار فرانسه ميگفت: «آقاسي پيرمردي است كه تمام قدرت ايران و تمام بيكفايتي دولت آن در وجودش خلاصه شده است.» اين فرانسوي در جايي از خاطراتش مينويسد: «هيچ امري عجيبتر از شنيدن نظرات و نقشههاي اين مرد مقتدر نبود، به خصوص كه او آنها را با آرامش طبع شگفتآوري شرح و تفصيل ميداد. روزي به من گفت كه از دست تقاضاهاي بيجاي انگليس جگرم خون است و چيزي نمانده است كه سپاهي به كلكته بفرستم و ملكه ويكتوريا را - كه او فكر ميكرد در آنجاست - دستگير كنم و در ملاء عام او را به دست سپاهيان بسپارم تا هر معامله ناسزا كه ميخواهند نسبت به او روا دارند. روزي ديگر از كشتيهايي كه در خيال خود آنها را ساخته بود، صحبت ميكرد و ميگفت ميخواهد با آنها تجارت دريايي انگليس را نابود كند.» براي سالهاي طولاني به سادهزيستي مشهور بود، اما قدرت را كه به دست گرفت، لباسهاي فاخر به تن كرد و به درآمدهاي دولتي و حتي اموال مردم چنگ انداخت. تا ميتوانست برداشت و در كمتر از دو، سه سال، به مردي بسيار ثروتمند و مالك چند زمين بزرگ و مرغوب تبديل شد. البته چه در فقر و چه در ثروت، هميشه اسير توهماتش ماند. نه سياست را ميشناخت و نه امور مالي را ميفهميد. ايالتها از او فرمان نميبردند و دستوراتش را -تقريبا هميشه- ناديده ميگرفتند. خودش هم جيره و مواجب نظاميان و مستخدمان دولت را جز به ندرت نميپرداخت و هميشه از بيپولي و نداري ميناليد. گاهي براي شنيدن اخبار گوشه و كنار كشور، پاي صحبت اين و آن مينشست، اما از كسي مشورت نميگرفت و حرفهاي دلسوزانه را هم - كه معمولا خوشايندش نبودند - پشت گوش ميانداخت. ميدانست كار كشور گره خورده است، اما نميديد كه خودش در تنگتر شدن اين گره چه نقشي دارد. فهميده بود كه نقشههاي روس و انگليس به ضرر ايران تمام ميشوند، اما جز در خيالاتش، هيچ تدبير موثري براي كاهش اين ضررها نداشت و اساسا نميتوانست داشته باشد. ميگويند گاهي از تصميم به بازپسگيري قفقاز صحبت ميكرد و گاهي هم حرفِ كوتاه كردن دست انگليسيها را پيش ميكشيد. اما نه خودش اينكاره بود و نه حكومتي كه او ادارهاش ميكرد توان اجراي چنين سياستهايي را داشت. برخي مانند مستوفي ميگويند كه او «آنطوري كه در افواه منتشر است گول و احمق نبوده و آنچه ميكرده است از روي حساب بوده، منتها حساب او با حساب سايرين وفق نميداده.» شايد مستوفي درست بگويد يا حداقل اينكه گفتهاش خالي از حقيقت نباشد. اما تفاوتي ندارد. حتي اين ادعاي او كه آن «دوره اقتضاي اقدامات ديگري نداشته است» نيز تفاوتي ايجاد نميكند و آن تصوير بزرگي كه از ايران آن سالها داريم همچنان دست نخورده باقي ميماند. اينكه در سالهاي نه چندان طولاني سلطنت محمدشاه - كه بيشترش در صدارت آقاسي گذشت - سير تباهي و انحطاط كشور، مثل گذشته ادامه يافت و مشكلات موجود عميقتر و بحرانها نيز بزرگتر شدند.