نجواي يك خداحافظي بيصدا!
اميد مافي
پيكان فيروزهاي زنگ زده، زنگها و بوقهايش را زده و عجالتا دارد خميازههايش را هجي ميكند.پيكان رنگ خورده سالهاست رنگ نخورده و ديگر مجالي براي تيك آف كشيدن ندارد. پيكان خسته همان جا ايستاده، صامت و ساكت با چرخهايي كه وول نميخورند و شيشههايي كه ديگر كسي از پشتِ آنها به گيتي نگاه نميكند. يله داده بر خيابان و در باران و بوران و كوران، صبورانه چشم به راه است.چشم به راه رانندهاي كه هرگز بازنميگردد.
حقيقت اين است كه صاحب پيكان به ملاقات ماه هلال رفته و تكهاي از روحِ خود را در صندليهاي چرمي فرسوده، در فرمانِ سرد و در آينه كوچكي كه تصويرِ جادههاي رفته و نرفته را به ياد دارد، جا گذاشته است.
هر خط و خشِ نشسته بر اين اتول ملال زده، قصهاي است از سفرهاي شيرين و مسافراني كه در يك ارديبهشت خاموش از آن پياده شدند و ديگر سوار نشدند. بوي كهنگي ماشين، آميختهاي است از عطرِ سيگارهاي ديرين، لبخندهاي قديمي و سكوتهاي سنگيني كه از مسافران برجا مانده است.چه شبهايي كه اين ارابه، شاهدِ اشكهاي پنهانِ صاحبش در تنهايي بوده و چه صبحهايي كه با هيجانِ رفتن به محل كار روشن شده است. حالا اما چرخهايش قفل شده، موتورش به اغما رفته و قلبِ فولادينش از تپش افتاده است. حالا بچههاي سر به هواي محل با كنجكاوي به شيشههاي مات آن نگاه ميكنند و ردّ دستهاي كوچكشان را بر گرد و خاك نشسته بر كاپوت جا ميگذارند. انگار در دنياي كودكانهشان اين خودروي زهواردررفته يادآور مردي است كه روزي پشت پا به رسم دنيا زد و رفت و دير يا زود برنخواهد گشت و دستمالي نمدار بر شيشهاش نخواهد كشيد! خبر تلخ اين است كه صاحب ماشين فيروزهاي هرگز از ديار بيبازگشت به اين دنياي سفله برنميگردد و اتول خسته لابد اين را فهميده كه به سنگقبري بيكتيبه در كنار خيابان مبدل شده است. حالا باد سوگوارانه ميان درزهايش آهي از سر حسرت ميكشد، نسيم بر فرمان خستهاش بوسه ميزند و تگرگ، خوابهايش را تعبير ميكند تا به ضرس قاطع باوركند صاحبش از ادامه زندگي در خلنگزار دنيا رسما انصراف داده است.