جان بخشيدن به فتح خرمشهر
در آن روزهاي تنهايي و ترس
سعيد صادقي
من و دوربينم در هيجان پيوند انرژي جواني با جان و نفسِ باور دفاع مردمي، از همان اول مهر سال 1359 در شهر خرمشهر در دنياي جنگ غرق شديم. من و دوربينم تا آن زمان دنياي جنگي را تجربه نكرده بوديم و با عشق و احساس و دغدغههاي درون ميدان غوغاي آتش خشونتهاي خونين دشمن بيگانه بوديم. در آن شهر مرگ، كه باران انواع گلولهها ميريخت، من و دوربين در موقعيتهاي وحشتها مانند ماهي و با ترس بر زمين ميچسبيديم و براي چشيدن از نبض باور و روح احساسها در كوچهها وخيابانهاي شهر، زير آوار هولناك خشم خشونتها، درون چالههاي داغ خون چكيده از گامها، جانم ميخشكيد. چشمان من و دوربينم، زمانهايي به سختي به حقيقت و ابعاد خشونتهاي خونين و التهاب ترسها دوخته ميشد و توان نگاه نداشتيم. و انگار در نقطه كور تاريخ ايران بوديم. در هر زماني كه چشم من و دوربين باز ميشد، نگاه متصل بود به داغي خون پيكر جانهاي متلاشي شدهاي كه بغل به بغل در كف زمينها مثل برگ خزان ريخته شده بودند. و همه جان من در وحشتها پيچيده ميشد. و با رنجهاي چسبيده به دوربينم، درآغوشم ميفشردمش. و براي ايستادگي، تنها با دوخته شدن به خدا جانم را حفظ ميكردم. و با سختي و رنج، گامهاي لرزانم را ازروي پيكرهاي خونين عبور ميدادم. و با نگريستن ازدريچه چشم دوربينم در كوچهها و خيابانهاي شهرخونين، تنها سوز و ضجه نالهها، وحشت مرگ را بر درون جانم ميافكند و چشمانم جرات ديدن نداشت و هر روز زير كوه رنج تراژديها، با تركيدن بغضمان كنشي نداشتيم. من و دوربين، چسبيده برتركيب تاريك خشونتهاي خونين درون وحشتها، همراه چند نفر ديگر با رنج خود را به منطقه كوتشيخ پرتاب كرديم .تا نوزده ماه ديگر. نهم ارديبهشت سال 61 در غروب دارخووين، كنار خروش نيروهاي مردمي، از روي پل رود كارون بر دشت روانه شديم. من و دوربين با هيجان نگاه چسبيده به نيروها، مسافت طولاني تاريكي شب را طي كرديم تا خاكريزهاي مستقر استحكام يافته ارتش مجهز دشمن كنار جاده آسفالته اهواز. و زمين خرمشهر زير آتش گلولههاي توپخانهها شخم زده ميشد. و من، دوربينم را بر آغوشم ميفشردم و چشم دوربينم، جنب و جوش احساسات آزادي شهر خرمشهر از چنگ بيگانه را شاهد بود.
من و دوربينم، در هيجان تركيب نفس دفاع و حيات عشق، بايد درون جان آن نفسها را توليد ميكرديم. خورشيد نيز براي ديدن آن نفسهاي عاشقانه، با طلوع خود تاريكي گرگ و ميشي صبح را كنار زده بود.كه نگاه چشم دوربينم در توفان باروت و مرگها، با تپش اصالت همدلي پيوستهاش ميان انفجارگلولههاي توپخانه، برمحور خاكريز مقابلش دوخته شد و من درآن شدت انفجار گلولهها، در اضطراب وحشتها پيچيده شده بودم. و جان ديدن نداشتم كه دوربينم در آن چالههاي وحشتها، با نوازش، فتح خاكريزخرمشهر را به بهانه زيباييشناسي همراه ميكرد. و من در برابر نگاه دوربينم، زاويه حقيقت را با زندگي كردن كنار نفسهاي مردان دفاع، محدود نميكردم .چون كه با شكوه نگاه دوربين بود كه آن روزها در ميان رنگ خونين خرمشهر، اندوه جانهاي ايثار شده را با درك جان بخشيدن به فتح خرمشهر تماشا ميكرديم كه بر اساس واقعيت عينيت روح هويت ملت ايران، خرمشهر خونين را در يك نفس جاكرده بود. و چشم دوربين آويخته بر گردنم، تنها بخشي جداييناپذير از شكوه ايران كولهبارش شده بود. دوربين و من، هرجا قدم ميگذاشتيم، همسويي در ماهيت ايران پوشش پيدا ميكرد. و حاصل شكوه نفسها، درشيوه صداقت درون جان اعتماد باورها بود كه شهر خونين خرمشهر با نخلهاي سوختهاش، نفسِ زندگي را لمس ميكردند و آنچه وارد نگاه دوربين ميشد انگيزهها بود كه بستر عكسها را پر ميكرد و سوژه اصلي دفاع در جنگ، حلقه واقعيت است كه در آغوش وجدان تاريخ وصل ميشود و با تبديل به منبع رگه انديشههاي حقيقت شهودي، باورپذيري در سكوت جان خود و قابل فهم بودن را نشان ميدهد. معناي عكسها براي دريافت نسلها در نقد و بررسي كالبدشكافانه پژوهشي و ذات جوهره عكاسي جنگ، بدون زيستن بدنه اجتماعي ايران به روشني حقيقت نفس متصل نميشود. و تاريخ در نمايش گذشته و آينده، بدون روشني ماهيت ذات تصويرعكسها شكل نميگيرد.
عكاس جنگ -28 ارديبهشت 1404