بنفشه سامگیس
بهبوديافتهها، مهمترين درسي كه از «فروهر» آموخته بودند را خوب به كار بستند. طبق اعلاميهاي كه از غروب يكشنبه، درباره زمان خاكسپاري «فروهر تشويقي» اطلاعرساني ميكرد، قرار بود پيكر موسس «جمعيت خيريه تولد دوباره» جلسات « 12 قدمي» و انجمن «معتادان گمنام» در ايران، ساعت 12 ظهر 12 خرداد از مقابل ساختمان غسالخانه بهشت زهرا به سمت قطعه 79 تشييع شود. 12 ظهر ديروز، بيش از 2 هزار نجات يافته اعتياد، در خيابان و رديفهاي اطراف قطعه 79، منتظر رسيدن پيكر استادشان بودند. رفتگراني كه قطعات اطراف را نظافت ميكردند، ميگفتند در طول سالهاي خدمتشان چنين تشييعي نديده بودند. در اين جمعيت بيش از دو هزار نفري، كمتر از 50 نفرشان زن بودند و باقي مردان سياهپوشي كه از راههاي خيلي دور و خيلي نزديك، خودشان را به بهشت زهرا رسانده بودند تا در آخرين ديدار، با مردي خداحافظي كنند كه تاريكي را از زندگيشان زدود و روشني و آفتاب را به چشم و دلشان هديه داد. بهبوديافتهها كه از حال دوستانشان باخبر بودند، ميگفتند علاوه بر جمعيتي كه اينجا جمع شده، حداقل دو يا سه هزار نفر هم در راهند و اين حرف، بيراه هم نبود چون هرچه از ظهر گذشت، به تعداد مرداني كه به دليل ازدحام جمعيت، هرچه دورتر و دورتر ميايستادند تا شانه به شانه يكديگر، براي عزيز ارزشمندي كه از دست داده بودند، سوگواري كنند، اضافه ميشد. در ميان مردان بهبوديافته و اين خيل سياهپوش، بسيار ميشد چشمهاي به اشك نشسته ديد و شانههايي كه از هق هق گريه تكان ميخورد و اين، زماني بود كه هنوز جسد كفنپوش و ترمه پيچ «فروهر» به قطعه 79 نرسيده بود. مردها، چشم دوخته به انتهاي خيابان و به مسير ورود آمبولانس بهشت زهرا، گروههاي كوچكي تشكيل داده بودند و درباره خاطراتشان حرف ميزدند، يا از برنامههاي آيندهشان ميگفتند. اينها مرداني بودند با دوره پاكي كوتاه يا طولاني، 20 سال، 10 سال، 11 سال، 8 سال و... مرداني كه روزهاي سياه اعتيادشان را خيلي خوب به خاطر داشتند و روزهاي از دست دادنها و از دست رفتنها و تباه شدنها را، روزهاي تحقير و خماري و گودال خوابي و طرد و ايستادن در آستانه مرگ و چشم در چشم شدن با خود مرگ را. و حالا با گردنهاي افراشته، مغرور به ظاهر آراستهاي كه گذشته چركشان را در خاطر هيچ غريبهاي تداعي نميكرد، محترم و مودب و شاغل و ياور به نجات انساني ديگر، در كنار هم، جمع شاگرداني قدرشناس را شكل داده بودند و تجمع اين سوگواران سياهپوش، يك پيام مهم داشت؛ اين جمع چند هزار نفري، ثمر رنج مردي بودند كه باور داشت اعتياد ميتواند ته دنيا و ته زندگي نباشد و باور داشت همان طور كه 40 سال و 4 ماه و 7 روز قبل، دستي گمنام در ديار غريبهها، شانهاش را فشرد و او را به زندگي بازگرداند، او هم بايد دين خود را به اين جهان ادا كند و بدون هيچ تظاهر و چشمداشتي، ياري بدهد به مردان و زناني كه تنها گناهشان، جستن پناه در دود بود وقتي در سياهچال تنهايي گرفتار شده بودند. 31 سال از روزي كه فروهر، با اندوخته اندكي كه داشت، چادرهاي كوچكي در شرق و غرب تهران برپا كرد و تنها و بدون هيچ همراهي، در كوچه و خيابانهاي تهران دنبال آدمهاي فراموش شدهاي گشت كه نشئگي را تنها راه رهايي از زندگي نكبتبارشان ميدانستند، ميگذرد. سالهاي بعد، آن چادرها شد ساختمان؛ يك ساختمان، دو ساختمان و... آن آدمهاي فراموش شده كه با ياري فروهر از گرداب تنهايي و تباهي نجات پيدا كردند، شدند دو نفر و 10 نفر و هزاران نفر و حالا اين مسير را هيچ پاياني نيست. گمنامي، اساس آموزههاي فروهر و شرط اصلي پيوستن به انجمن «معتادان گمنام» است؛ همان انجمني كه به همت فروهر در ايران برپا شد و امروز در تمام استانهاي كشور، شعبه دارد و گاهي از سر اتفاق، در گوشهاي از ايران، ميشود با مردي يا زني همكلام شد كه با لحني محجوب اما آميخته با افتخار، ميگويد كه از پيروان «معتادان گمنام» است و خدمتگزار دردمنداني همچون خودش. بنابراين، امروز و بعد از 31 سال، هنوز هيچ كسي نميداند تعداد دقيق مردان و زناني كه با كمك «فروهر» به زندگي دوباره بازگشتند، واقعا چند نفر است اما لابهلاي حرفها ميشود شنيد كه پاي نجات و رهايي چند هزار خانواده و چند ميليون انسان در ميان است.
پدر از راه رسيد
دقايقي از ظهر گذشته كه در گوشهاي از خيابان جلوي قطعه 79 ولوله ميشود و بهبوديافتگان، با صداي بلند از جمعيت خواهش ميكنند راه را براي ورود آمبولانس باز كنند تا پيكر استاد به مزار برسد. در اين تراكمي كه حتي قدم برداشتن را دشوار ميكند، به ناگاه معبري عريض گشوده ميشود و دهها دست، درهاي آمبولانس را باز ميكنند و «فروهر» كه براي هميشه لب از سخن فروبسته، با جسمي سرد و چشمهايي خالي از جان، بر شانه شاگردانش به مزار ميرسد. حالا قطرات اشكي كه بر گونهها روان شده، درشتتر است و حالا بغضها بيخجالت ميشكند و حالا سرها به زير ميافتد تا اين تلخترين لحظه زندگيشان، به خاك سپردن مردي كه از تالاب مرگ نجاتشان داد را شاهد نباشند. ثانيههايي پيش از به خاك سپردن «فروهر» اين هزاران شاگردي كه حالا خيابانهاي اطراف و تمام رديفهاي قطعات دور و نزديك را هم پر كردهاند، همصدا، دعاي زيباي آرامش و جملات جبران خليل جبران كه از 31 سال قبل، اصول راه «12 قدم بهبودي» شد را ميخوانند: «خداوندا، آرامشي عطا فرما تا بپذيرم آنچه را كه نميتوانم تغيير بدهم، شهامتي تا تغيير بدهم آنچه را كه ميتوانم و دانشي كه تفاوت اين دو را بدانم.»
يكي از شاگردان ميگويد: «امروز، تشييع جنازه مردي بزرگه؛ مردي كه يادگار دل همه ماست. براي شادي روح يك عشق بزرگ، يا علي بگين و صلوات بفرستين...»
يكي ديگر از شاگردان از ميان جمع با صداي بلند ميگويد: «هر كسي پدر معنوي بهبوديافتگان رو حلال كرده، دستش رو بياره بالا.»
هزاران دست رو به آسمان ميرود و اين باشكوهترين جلوه قدرشناسي از استاد، در چشم صدها دوربين در فاصلههاي دور و نزديك، خاطره ميشود.
امروزي به سپيدي نور
و ديروزي به سياهي كابوس
بهبوديافتهها بدون هيچ هماهنگي قبلي يك جمله مشترك دارند؛ «ديروزمون به سياهي كابوس بود و امروزمون به سپيدي نور.»
لابهلاي حرفهاي اين مردان سوگوار كه با افتخار جلوي دوربينم ميايستند تا بر آزادگيشان مهر تاييد بزنند، بسيار ميشنوم از بركت و حال اين روزهاي پاكيشان: «سفير خدا بود. راه نجاتي براي ما باز كرد... مردي با زيباترين عقيده، زيباترين تفكر، زيباترين باور كه تونست انسانهاي زيادي رو مثل خودش به زندگي دوباره برگردونه. ما با كمك فروهر به انسانيت برگشتيم. فروهر به ما زندگي كردن به عنوان يك انسان رو ياد داد. رنگ امروز زندگيمون، سبزه... امروز بهشت زهرا هم حالش خوبه و به پيكري كه در خاكش ميپذيره، افتخار ميكنه... تا قبل از اينكه با فروهر آشنا بشيم، دنيا از ما نااميد شده بود و فروهر، انساني بود كه ما رو به زندگي و به خودمون اميدوار كرد... فروهر، پدر معنوي همه ماست. همهمون يتيم شديم... هيچ ثروتي، هيچ پولي، هيچ انگيزهاي نميتونست من رو وادار كنه كه شبونه گاز ماشين رو بگيرم و 600 كيلومتر راه بدون ثانيهاي توقف تا تهران بيام. فروهر به ما عشق ابدي داد. اين كمترين وظيفهاي بود كه در قبال اين عشق داريم... قبل از ورود به كلاسهاي فروهر، رنگ زندگي سياه بود، به سياهي كابوس. از سياهي كه رنگي بالاتر نداريم. حالا گاهي رنگ زندگيم سفيده و گاهي سبز. سبز، رنگ آرامشه و سفيد، رنگ صبر... قبل از اينكه به 12 قدم بيام، يك آدم مچاله بودم، يك آدم اسير، يك تزريقي مطرود و حالا، يك انسان آزادم... ما سوگوار فروهريم فقط چون ديگه نميبينيمش. فروهر در دل همه ما زنده است.»
...19 سال پاكي از كرج. 17 سال و 6 ماه پاكي از اراك. 12 سال پاكي از شيراز. 20 سال پاكي از تهران. 12 سال پاكي از تهران. 17 سال پاكي از تهران. 22 سال پاكي از تهران. 22 سال پاكي از سبزوار. 21 سال پاكي از مشهد. 19 سال و 11 ماه و 6 روز پاكي از سبزوار. 24 سال و 2 ماه و 15 روز پاكي از مشهد. 11 سال و 10 ماه و 3 روز پاكي از كاشان. 19 سال پاكي از شهريار. 18 سال پاكي از قم. 3 سال و 2 ماه و 26 روز پاكي از تهران. 3 سال و 5 ماه و 2 روز پاكي از هشتگرد. 20 سال پاكي از اصفهان. 19 سال و 11 ماه پاكي از شهريار. 10 سال و 8 ماه پاكي از قم. 15 سال و 7 ماه پاكي از يزد. 23 سال و 7 ماه و 2 روز پاكي از تهران. 19 سال و يك ماه و 12 روز پاکی از بروجرد. 19 سال و 3 ماه و 2 روزپاکی از انديشه و...
مردها در اعلام پاكيشان از هم سبقت ميگيرند. اسم شهرشان را ميگويند يعني كه تا خبر را شنيدهاند، هر كار مهم و غيرمهمي را تعطيل كردهاند و از يزد و اصفهان و كاشان و هشتگرد و اراك و شيراز و... به سمت تهران آمدهاند تا سر مزار استاد، حاضر باشند. مردها ميگويند چند نفري هم از بندرعباس و چابهار خودشان را رساندهاند. وقتي سال و ماه و روزهاي پاك ماندنشان را ميگويند، در لحن و نگاهشان غروري ميدود كه شعاعش تا دوردستها و دورتر از اين خيل عزادار، پرتو ميافشاند. مردها تاكيد ميكنند كه نه فقط سال و ماه و روز، بلكه ساعتهاي دوام پاكيشان هم مهم است چون به يادشان ميآورد چند ساعت از عمرشان بدون تحقير و درد و نفرت و خشم و بيزاري و آرزوي مرگ سپري شده است. در ميان مردهاي پاك، يكي هست با پايي نيمه كاره؛ پايي قطع شده از بالاي زانو، با عصايي در دست، که به سختي روي خاك مزار فروهر خم ميشود و فاتحه ميخواند. در ميان مردهاي پاك، يكي هست كه تنش پر از رد خودكشي است. طوقهاي عميق روي گردنش را نشانم ميدهد و ميگويد اين آخرين نوبت خودكشي قبل از آغاز پاكي بوده و از آن لحظهاي ميگويد كه دختر 4 سالهاش را در آغوش داشته و چاقو به دست، به دخترك ميگفته كه «بابا نترس» و در فاصله اين كلمهها، چاقو را روي گودي گردن كشيده و باز هم با گردن خونچكان، به دختركي كه حالا از خوف خون، به جيغ و گريه افتاده بوده، آرامش قلب ميداده كه چيزي نيست و مرگ كه ترس ندارد و... در ميان مردهاي پاك، يكي هست كه روي خاك مزار دست ميكشد و ميگويد: «فروهر، ما رو حلال كن. جونمون رو مديونتيم.»
اكبر رجبي، مدير جمعيت «طلوع بينشانها» كه ديروز، دوره پاكياش به 19 سال و 10 ماه و 15 روز رسيد، از شاگردان مخلص فروهر است. اكبر، كمي دورتر از جمعيت ايستاده و بطريهاي آب بين عزاداران توزيع ميكند. اكبر، امروز غروب، مثل همه اين 20 سال، در تاريكترين و از يادرفتهترين كنجهاي شهر، دنبال آدمهاي مطرود ميگردد و يك ظرف غذا به دست معتادان بيخانمان ميرساند تا هم، وسوسه بهبودي در دلشان بيندازد و هم به اين همه آدم از ياد رفته بگويد كه تنها نيستند. همان درسي كه از فروهر آموخت.
«مولانا ميگه، هر كسي رو كه درد داره، اگه بغل كني، آروم ميشه. مولانا ميگه هر كسي رو كه ايمان نداره، اگه بغل كني و عشق و امنيت بهش بدي، جان دوباره ميگيره. اين مرد، همه ما رو بغل كرد. امروز خاك بغلش كرده. فروهر، خداي آرامش و عشق بود. تمام اين مردهايي كه اينجا ميبيني، عشق به فروهر بدهكارن. اگه اين مرد، پاي پاكي ما نميايستاد، ما امروز زنده نبوديم. هر كدوم از اين مردهايي كه اينجا ميبيني، نماينده حداقل 100 نفر و 1000 نفرن. اين مردهايي كه اينجا ميبيني، يك روزي يقه چرك بودن و امروز، همهشون براي خودشون يك ژنرالن.»
حرفهاي اكبر با آمدن محسن ناتمام ميماند. محسن، همدم آخرين ماهها و آخرين ثانيههاي فروهر بوده و حالا هم از پيراهن خاكآلودش ميشود فهميد كه محسن، داخل قبر رفته و جسد را در آغوش گرفته و در گوشش، تلقين خوانده. اشكهاي محسن، تمام نميشود. محسن 19 سال پاكي دارد و وقتي از آخرين حرفهاي فروهر ميپرسم، فقط يك جمله ميگويد: «سه روز آخر، با لبخند و خوشحالي ميگفت دارم ميرم، دارم از اين دنيا ميرم.»