• 1404 چهارشنبه 21 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6064 -
  • 1404 سه‌شنبه 20 خرداد

برادران، متحد مي‌شوند

غزل حضرتي

مدتي طولاني است كه گرفتار ميانجيگري دعواي پسرها شده‌ام. به سني رسيده‌اند كه شيطنت درشان غوغا مي‌كند و يكهو يكي هوس مي‌كند زيرزيركي بلايي سر آن يكي بياورد. «اين رو ميدي مال من باشه؟» «نه، نميدم» همين يك رد شدن تقاضا كافي است كه پسر كوچك به روش خودش وارد شود و بخواهد وسيله‌اي، اسباب‌بازي‌اي، كارت فوتبالي يا هر چيزي كه خواسته مال او باشد را به زور از برادرش بگيرد. اول مي‌ايستادم گوشه‌اي و نظاره مي‌كردم ببينم چگونه پسر بزرگ‌تر جلوي قلدري برادرش را مي‌گيرد و از حق خود دفاع مي‌كند. بعدتر ديدم پسر بزرگ‌تر با اينكه فقط دو سال و نيم بزرگ‌تر است، اما مي‌فهمد كه پسر كوچك با وجود تپل‌تر بودن، آسيب‌پذيرتر است. يكي، دو بار او را هل داده بود و او با مغز خورده بود زمين. به خاطر همين ملاحظه‌اش را مي‌كرد، اما او كه كوچك‌تر است دركي از اين ملاحظه‌گري ندارد و همه ‌چيز را مي‌گذارد روي حساب زور بازويش و اينكه مي‌تواند به زور هر چيزي را بگيرد. به ناچار وسط مي‌افتم و به او مي‌فهمانم كه زور برادرت از تو بيشتر است، اگر بخواهد مي‌تواند تو را پس بزند، اما ملاحظه‌ات را مي‌كند. اما او دوست نداشت اين را بفهمد، هر چه را مي‌ديد، باور مي‌كرد.

دعواهاي برادرانه شديد و شديدتر شد تا جايي كه ديگر نمي‌توانستم يك مسير كوتاه آنها را به حال خودشان در صندلي عقب ماشين بگذارم و رانندگي كنم، آنقدر حواسم پرت مي‌شد كه مجبور بودم به روش‌هاي ديگر متوسل شوم و آرام نگه‌شان دارم. اما من فقط رابطه دوتايي‌شان را ديده بودم، خيلي فرصت نمي‌شد كه در جمع همسالانشان باشند و ساعت‌هاي زيادي را با هم بازي كنند. هر كدام در جمع دوستان خودشان در مدرسه يا مهد بودند، اما اينكه در كنار هم باشند و گروهي بازي كنند، نه. به خانه جديد كه رفتيم، همسايه دو پسر تقريبا همسن و سال داشت. يك گروه چهارنفره پسرانه مي‌شدند و حياط را مي‌گذاشتند روي سرشان. من هم گوشه‌اي مي‌نشستم و از دور تماشا مي‌كردم. پسر كوچك به خاطر صغر سن، دايم از گروه طرد مي‌شد و با گريه و زاري نزدم مي‌آمد كه من را به بازي راه نمي‌دهند. گاهي اوقات وساطت مي‌كردم و گاهي اوقات رهايش مي‌كردم تا خودش از پس امور برآيد. چند روز پيش در حياط مشغول فوتبال بودند تا اينكه ديدم رگ غيرت برادرش بيرون زد و سر پسر همسايه فرياد كشيد كه «ديگه نبينم داداشمو بزني‌ها.» بعد هم پسرك را هل داد و از برادرش دور كرد. از گوشه چشم نگاه و سعي كردم نفهمند كه دارم ‌مي‌بينمشان. پسر كوچك هم با تمارض زياد خودش را روي زمين مي‌غلتاند كه يعني من به ‌شدت مصدوم شده‌ام. من كل ماجرا را ديده بودم، عمدي در كار نبود. او هم آن‌طور كه وانمود مي‌كرد مصدوم نشده بود. به نشستن ادامه دادم و بازي از سر گرفته شد. چند دقيقه بعد يكي ديگر از پسرها باز پسر كوچك را هل داد و او هم ده دور روي زمين غلت زد. پسر بزرگ اين‌بار شاكي‌تر از قبل توپ را برداشت، دست برادرش را گرفت و گفت: «ما ديگه بازي نمي‌كنيم. بيا بريم.» و به سمت من آمدند. من خودم را به بي‌خبري زدم و گفتم: «چي شد، تموم شد بازيتون؟» پسر بزرگ كه‌ گر گرفته بود، گفت: «اين چندمين باريه كه داداشم رو مي‌زنن، من ديگه باهاشون بازي نمي‌كنم. اصلا نمي‌فهمن كه اين بچه‌س نبايد هلش بدن. اگه سرش خورده بود به باغچه چي؟» من در حالي كه در دلم تحسينش مي‌كردم، گفتم:‌ «ممنون كه هواي داداشت رو داري، اما فكر نمي‌كنم از قصد هلش داده باشن، فوتباله ديگه، پيش مياد. به نظرم برين ادامه بازي رو بكنين.» پسر كوچك كه كلي با حمايت برادرش حال كرده بود و قيافه‌اش را نالان كرده بود كه يعني من خيلي آسيب ديدم و همه به من توجه كنند، گفت: «نه اونا از قصد منو مي‌زنن، اصلا نمي‌خوان من تو بازيشون باشم.» و خودش را در بغل برادرش جا كرد. او هم به پشتيباني برادر كوچك‌ترش گفت: «اگه اينو بازي ندن منم بازي نمي‌كنم. بريم خونه.»

پسران نادم همسايه وقتي حمايت پسر بزرگم را ديدند، كوتاه آمدند و از پسر 4 ساله ما عذرخواهي كردند و با منت و خواهش او را وارد بازي كردند. برادران خانه ما هم با سري افراشته به ميدان برگشتند.

شب، وقتي داشتم مي‌خواباندمشان، خطاب به پسر بزرگ گفتم: «بهت افتخار مي‌كنم.» گفت: «براي چي؟» گفتم: «براي اينكه هواي داداشتو داشتي. نذاشتي كسي اذيتش كنه.» خطاب به پسر كوچك گفتم: «دلم مي‌خواد توام اينجوري هواي داداشتو داشته باشي. حمايت كردن كوچيك و بزرگ نداره، هر دوتون بايد پشت هم باشين.» پسر بزرگ چيزي نگفت، اما لبخند پر از غرورش را مي‌ديدم در حالي كه به سقف خيره شده بود و دلش گرم شده بود. از طرفي نمي‌خواستم فكر كند چون بزرگ‌تر است هميشه بايد مراقب برادرش باشد و اين وظيفه روي دوش كوچكش سنگيني كند. پسر كوچك گفت: «من چه جوري هواي داداشمو داشته باشم؟» گفتم: «همين كه حواست بهش باشه، اگر ديدي كسي داره بهش زور مي‌گه، پشتش باش. هميشه بهش بگو كه هواشو داري و مراقبت كن ازش.» هر دويشان با فكر جديدي كه در ذهنشان كاشتم تا چند دقيقه‌اي بيدار بودند و فكر مي‌كردند. اين بچه‌ها خيلي به من ياد مي‌دهند كه اگر در خانه هر مشكلي با هم داريم، بيرون از خانه بايد هواي هم را داشته باشيم. اگر يك وقت‌هايي حرص هم را در مي‌آوريم، بيرون از خانه، جلوي غريبه‌ها ما يك تيميم، ما يك خانواده‌ايم كه تا ابد نزديك‌ترين و با ارزش‌ترين آدم‌هاي زندگي يكديگريم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون