روايت سيوپنجم: از عهده خدمت برنيامد
مرتضي ميرحسيني
به او هم وفا نكرد. صدارتي را كه براي تصاحب و حفظ آن هر كاري كرده بود از او گرفتند. ناتوانياش كه آشكار شد، از چشم شاه افتاد. ابتدا از اختياراتش زدند و وظايفش را كم كردند. لجوجتر از اين حرفها بود. باز به همان سبك و سياق گذشته در اموري كه از دخالت در آنها منع شده بود دستدرازي ميكرد. با وزيراني كه از شاه حكم گرفته بودند سر ستيز داشت و هر بار به بهانهاي در كارهايشان دخالت ميكرد. نميپذيرفت كه دوره يكهتازيهايش تمام شده است و بايد به شرايط جديد، به اختيارات محدودي كه برايش تعيين كردهاند راضي باشد. نميپذيرفت كه ديگر مجوز رسيدگي به حسابهاي سپاه را ندارد، كار نظارت بر مدارس به ديگري سپرده شده است و صحبت با نمايندگان دولتهاي خارجي هم در حيطه مسووليتهايش جاي نميگيرد. نميپذيرفت و شاه را- كه از او، براي همهچيز خشمگين بود- مجبور به گرفتن تصميم بعدي كرد. در تقلا براي احياي قدرت و اختيارات صدارت به هرچه دستش رسيد چنگ زد و حتي با شاه گلاويز شد. پاسخش را با حكم بركناري گرفت (اواخر تابستان 1237 خورشيدي) . همه نزديكانش را هم از دولت و دربار بيرون ريختند. شاه به او نوشت «شما از عهده خدمات ما برنيامديد و در اين بين خبط و خطاها اتفاق افتاد و كمكم امور دولت معوق ماند... در خانه خودت آسوده باش و در نهايت اطمينان و امنيت، از طرف ما يقينا به جز التفات در حق شماها ابدا اقدامي نخواهد شد.» جمله پاياني ناصرالدينشاه، به خاطرهاي مشترك از هفت سال قبل، به ماجراي اميركبير اشاره داشت. زماني كه زير پاي ميرزا تقيخان را خالي كردند، مقام و عنوانش را گرفتند و بعد هم او را كشتند. شاه به ميرزا آقاخان اطمينان داد كه اين بلا سر او نميآيد. روي حرفش هم ماند. نه حكمي براي قتل نوري نوشت و نه دستور پنهاني براي سربهنيست كردنش داد. حتي بعد كه معلوم شد حسابهاي مالي صدراعظم معزول با هم نميخوانند و در خزانه سلطنتي كسري بزرگي وجود دارد، باز كسي قصد جان او را نكرد. به زندان هم نيفتاد. حتي شكنجه و مجازاتش نكردند. فقط به جبران آنچه بُرده يا به اين و آن داده بود، بخشي از داراييهايش را از او گرفتند. لقب اعتمادالدوله را هم- كه ميرزا آقاخان نوري چندي با آن خوش بود- به ديگري دادند. جالب اينكه يكي از خواهران شاه كه با آقاخان نوري پيوند زناشويي داشت نيز همان زمان، در بحبوحه بركناري و حسابكشي «وقت را غنيمت شمرد و خويش را مانند اثاثيه صدارت، به طلاق رها كرد.» البته در همان سالهايي كه زير يك سقف زندگي ميكردند، شايعاتي از رابطه ميانشان به بيرون درز كرده بود. ميگفتند هيچوقت شوهرش را دوست نداشت. بنا به برخي مصالح سياسي و به اجبار مادرش زن آقاخان شد. بعد هم، خانهنشيني و تنهايي را به ادامه زندگي با او ترجيح داد. بسياري از مردان دولت و دربار هم كه به طمع منفعتي به نوري چسبيده بودند، پس از بركنارياش ديگر از او سراغي نگرفتند. زماني كه شاه طردش كرد، كه ديدند ديگر چيزي از او عايدشان نميشود، كه دستش از همه امور كوتاه شده است، از دورش پراكنده شدند. براي خودش كه احترامي قائل نبودند، فقط به مواهب نزديكي به صدراعظم چشم داشتند. آن مواهب كه از بين رفت، آقاخان نوري هم ارزشش را از دست داد. انگليسيها هم كه نوري را به نزديكي با آنان ميشناختند- يا به قول هدايت «صورتا و معنا از كاركنان انگليس بوده»- كاري برايش نكردند. دلدادگي ميانشان، اگر هم واقعا وجود داشت، يكطرفه باقي ماند. آنقدري كه او به دوستي با آنان اهميت ميداد، آنها اين پيوند را مهم تلقي نميكردند.