شيطنت، بچهها را جذابتر ميكند
غزل حضرتي
از وقتي يادم ميآيد، هر وقت حرف بچه ميشد، دوست داشتم پسر داشته باشم. نميدانم چرا ولي هميشه دلم ميخواست اگر مادر ميشوم مادر پسر يا پسراني باشم. هميشه خودم را با موي دم اسبي در حالي كه دارم ميدوم و از روي در و ديوار پايين ميآورمشان، تصوير كردهام. همين هم شد. من شدم مادر دو پسر. با اينكه خيلي روزها از دست شيطنت و انرژيشان كلافه ميشوم و فقط دنبال يك فرشته نجات هستم كه بيايد و يك ساعت من را از همه چيز دور كند، اما عاشق اين وضعيت هم هستم. يعني وضعيتي كه در آن زيست ميكنم به شكلي است كه شايد بعضي آدمها اصلا آن را تاب نياورند. اما من عاشقشم.
خيليها وقتي با من مواجه ميشوند، ميگويند چقدر حوصله داري يا چقدر با بچهها حرف ميزني گلويت صاف شد. من شايد گلويم صاف شود، مغزم هم همينطور. اما در نهايت لذت ميبرم. حتما هر آدمي باشد وقتي دو بچه همزمان با هم شروع ميكنند به حرف زدن با دو موضوع متفاوت و هر دو ميخواهند توجه كامل شما را داشته باشند و به هر كدام ميگوييد يك لحظه صبر كن صحبت برادرت تمام شود بعد تو بگو، قبول نميكند، ناگهان دچار ايست مغزي ميشويد. من هم دچار ايست ميشوم، آن لحظه با همه آموختهها و نهايت صبوري تلاش ميكنم به دور از داد و بيداد، حرفهايشان را بشنوم، فشار زيادي است كه آدم بايد به خودش وارد كند كه از كوره در نرود، اما بعد كه ميگذرد، وقتي در آرامش نشستهاند بازيشان را ميكنند، ياد آن صحنه كه ميافتم، خندهام ميگيرد و لذتش را ميبرم. من همين را ميخواستم، من ميخواستم بچههايم ساكت نباشند، ميخواستم بچههايم صبح تا شب حرف بزنند، بدوند، انرژيشان تمامي نداشته باشد، من همه اينها را ميخواستم و ميخواهم. آخر شب موقع خواباندنشان تقريبا چيزي از من نمانده، اما من همين زندگي را ميخواستم. من از اينكه بچههايم از ديوار راست بالا ميروند، خوشحالم. از اينكه يك ساعت با توپ ميدوند و خسته نميشوند، راضيام. از اينكه از 7 صبح بيدار باشند و باز براي وقت خواب چانه بزنند، لذت ميبرم. دوست دارم كه سرشارند از انرژي، لبريزند از زندگي. من ادامه زندگيام را مديون همين دو پسرم. شايد اگر مادر نبودم اوضاع زندگيام شكل ديگري رقم ميخورد. اما حالا اينجا من در ميان دو پسربچه ايستادهام كه روز و شب دور هم ميگرديم، به هم عشق ميدهيم، همديگر را در آغوش ميكشيم تا خوابمان ببرد. من از مادر شدن، دويدنهايش را ميخواستم، شايد كمي هم جيغ بزنم، داد بزنم، دعوايشان كنم، اما همين هم جزيي از مادري است، بهشان ميگويم حتي وقتي از دستتان عصبانيام هم دوستتان دارم. هيچ چيز در دنيا باعث نميشود روزي دوستتان نداشته باشم. كوچكتر كه بودند باورشان نميشد مامان از دستشان عصباني باشد و همچنان دوستشان داشته باشد. اما چند باري كه از من پرسيدند و با جديت گفتم: «بله معلومه كه هنوز دوستتون دارم.»
باور كردند و خيالشان راحت شد. من آفريده شدم كه مادر پسرها باشم. من بلد نيستم دخترداري كنم. من بايد لباس ورزشي بپوشم و فوتبال بازي كنم. من بايد پابهپاي پسرها در زمين بازي بدوم. من بايد شبها قبل از خواب با پسرهايم شيرجه بزنيم در رختخواب. من بايد هر روز با آنها برنامه كنسرت داشته باشيم و به عنوان طرفدار خواننده خانهمان دست و جيغ و هورا بكشم. من بايد اسم همه فوتباليستهاي دنيا را بدانم و از شنيدن خبرهاي جديد فوتبال شگفتزده شوم. من بايد پابهپاي پسرها فوتبال ليگ داخلي را هم دنبال كنم. من بايد بلد باشم ماكان عاشق كدام فوتباليست است و اورهان عاشق كدام. من بايد عشق كيمدي باشم، من بايد بلد باشم روپايي بزنم، من بايد بسكتبال و واليبالم خوب باشد. من مادر دو پسرم كه در كنار مادر بودن و حفظ زنانگيام، بايد يك پا پسر باشم. من اين كار را بلدم. من عاشق شيطنتهاي كودكانم هستم. وقتي از روي مبل جوري ميپرند روي زمين و شيرجه ميروند كه هر آن امكان دارد مچ پايشان پيچ بخورد، وقتي از دست دكتر بداخلاق در بيمارستان فرار ميكند و من دنبالش ميدوم و ميگويم آفرين بدو، وقتي گل ميزنند در هال كوچك خانه و خوشحالي بعد گل ميكنيم با هم، وقتي يك مرحله از گيم را سهتايي ميبريم جلو و جيغي ميكشيم كه حتما همسايه بالايي از خواب بعدازظهر ميپرد، همه اين لحظات براي من سرشار از مادري و زندگي است. وقتي به جاي خندهدار قصه ميرسيم و در حالي كه به زور چشمانم را بستهام و از آنها براي بار صدم خواستهام چشمانشان را ببندند و سه تايي ميزنيم زير خنده و خوابمان ميپرد. من عاشق شيطنت پسرهايم هستم. اصلا شيطنت بچهها را جذابتر ميكند.