نگاهي به جهان داستاني محمدرضا صفدري به مناسبت زادروزش
سقفبلند و ساده و بسيارنقش
صفدري در آثارش ما را به جستوجو در تاريكيها ميبرد، خواه جستوجوي راوي نخستين در تعدد راويها، خواه گمشدهاي كه نميدانيم كيست و كجا گمش كردهايم
مهدي معرف
محمدرضا صفدري از دهه هفتاد به اين سو داستانهايش را با زباني ديگر روايت ميكند. روايتهايي كه در روندي واكنشي پيش ميروند. واكنشهايي كه از «هيچ كنشي» شكل ميگيرند؛ از «ناكنش».
بخشي از روايت داستانهاي صفدري به احتمال مربوط است. يعني راوي گمان ميبرد كه اگر اين اتفاق ميافتاد اين گونه ميشد، اما اين اتفاق نيفتاده است و اين گونه روايت، شاخابهاي زيادي از ناافتادهها دارد. وجهي از آثار صفدري كه از ويژگيهاي بارز پستمدرنيسم است. از اين رو داستانهاي صفدري رويكردي پستمدرنيسمي دارند؛ و نسبيت و تعليق حاصل از اين نسبيت، مشخصا در روايتهايش ديده ميشود.
ادبيات صفدري با وجود سياليتي كه روايتهاي او را در بر ميگيرد، تمايلي به ايستايي زمان در خودش دارد. در ادبيات او، راوي و روايت ميل دارد خود را از پس و پيش مبرا كند. روايت پس و پيش را پس ميزند و به بود و نبود در لحظه نظر ميكند. از اين جنبه، روايت شكلي تماشاگرگونه دارد. ميلي به تماشا. يا آن گونه كه صفدري ميگويد: ديدار آمدن.
صفدري در داستانهايش بارها براي توصيف چيزي مثالي ميآورد كه آن مثال مصداق آن چيز نيست. در واقع مثالها آن چيز را بيش از پيش ناشناخته ميكند. مثالهايي كه به جاي روشنگري، وضعيت را تاريكتر ميكند. چيزي همچون سايه كه بسيار در ادبيات صفدري ديدار دارد. از اين رو، تنها ميتوان گفت آن چيز كه ميخوانيم، چه چيزهايي نيست. گويي كه تنها ميتوانيم پيرامون موضوع را روشن كنيم و آن دايره، مثل عمق حلقه چاهي تاريك ميماند. از اين منظر، ادبيات صفدري به ديدار تاريكي رفتن است. با نگاه به نظر سوسور از وضعيت دال و مدلول، داستانهاي صفدري پر شده از مدلولهايي كه دالي ندارند. در ادبيات صفدري هم آرزو و هم جبر، ناشناخته است. جبري كه نميدانيم از كجا آمده و چه ميخواهد. اين شيوه از نگريستن، شكلي بداهه به روايت ميدهد. روايت ديدار با واقعهاي است كه نميدانيم چيست.
«زير بغلش را خاراند. اول خارش نداشت، همين كه خاراند، پوست به خارش افتاد. دانهاي زير پوست بود.»
اين جمله شاهد و مثالي است براي بخشي از ويژگي داستانهاي صفدري. او سنگي به آب مياندازد و در آب موج ميافتد. موجي كه موج ميآورد و بزرگ و بزرگتر ميشود. گفتوگوها غالبا بر اين شيوه هستند. حرفي گفته ميشود و پاسخي به آن داده ميشود. در جواب، گفتهاي ديگري ميآيد و اين گونه تسلسل گفتوگو شكلي بداهه به خود ميگيرد.
شخصيتهاي داستانهاي صفدري، دوست دارند چيزي را به ياد آورند. حتي بهيادآوري اموري نازيسته؛ و اين گونه روايتهايي را تعريف ميكنند كه ممكن است هرگز زيست نكرده باشند. در واقع نفس به يادآوري جزو دغدغههايي است كه آدمهاي داستانهاي صفدري مرتب به آن رجوع ميكنند. بداههاي كه بر اساس تداعي استوار است و اين تداعيها روند روايت را پيش ميبرند.
در ادبيات صفدري مكان و روايت وابسته به اتفاق است. اتفاق و تصادف فضا را مهيا ميكنند و فضاي داستان ذهن و كردار آدمها را شكل ميدهد.
از ديگر دغدغههاي ادبيات او، غور در روايت متل يا افسانه است. متل و افسانههايي كه بخشهايي از آنها را در كتاب «چهل گيسو» گردآوري و بازنويسي كرده است. در داستانهاي او متلها پررنگ و عميق ورود ميكنند. به گفته خودش، ميل به ياد آوردن آنچه در كودكي شنيده است در او بيدار است. ميل به جستوجوي روايت نخستين. نكتهاي كه توجه به اهميت راوي در داستانهاي صفدري را برجسته ميكند. در ادبيات او، اين راوي است كه شيوه روايت را مشخص ميكند و رسيدن به جوهره روايت، بر گردن اوست. در واقع اصالت روايتگري حجم بزرگي از درونمايه روايت را در بر ميگيرد. به دنبال راوي رفتن يا راوي نخستين را جستوجو كردن، چه در فرم و چه در محتوا، ادبيات صفدري را متاثر ميكند. از اين رو، در رمان «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» بارها شاهد آن هستيم كه در ميانه روايت، راوي تغيير ميكند. در جايي از همين رمان گفته ميشود كه «راوي كيلويي چند؟» نكتهاي تشريحكننده در نگاه صفدري به راوي. روايت نيز آنجا كه در جستوجوي راوي اصيل هستيم، به طبع تغيير راوي، دستخوش تغيير ميشود و اين گونه فرم نوشتار، دستخوش پيچشي ميشود كه براي خواننده احتمالا شكلي نامأنوس ميشود.
چيزي گمشده در اين ادبيات، گيج از پيدا شدن و پيدا نشدن است. روايتهايي آمده از دل اسطوره و افسانه، چيزي را كه نميدانند چيست، جستوجو ميكنند. گويي كه اين روايتها ميگويند زندگي حركتي در جستوجوست. اين نگاه در رمان «سنگ و سايه» به بارزترين شكلش در ادبيات صفدري نمايان است. گويي كه زندگي يك بازي است كه تنها نقشهايمان در آن تغيير ميكند. بازي تمام نميشود اما نقشهاي ما به اتمام ميرسد.
اگر بخواهيم نمونهاي در داستان فارسي براي نوشتار صفدري بيابيم، به گمانم نزديكترين اثر مجموعه داستان «چند كيلومتر و نيمي از واقعيت» نوشته اسماعيل شاهرودي است. البته تفاوتهاي زبان شاهرودي با صفدري بسيار زياد است؛ اما شيوه نگريستن، ذاتگرايي و وضعيتهايي كه چند مسير پيشرو ميگذارند، در اثر شاهرودي و آثار صفدري مشترك است. از همين منظر، نيمنگاهي هم ميتوان به آثار كاظم تينا داشت. به گمانم مشتركات پررنگ در هر سه اين نويسندگان، آن ويژگي نسبي بودن روايت است كه وجه پستمدرنيسمي به آثارشان ميدهد.
راوي در ادبيات صفدري نقشي دخالتگر دارد و بار روايت را بر دوش ميكشد. در اين ادبيات امر روايتگري، ارزشي همسنگ روايت و بسا بالاتر دارد. داستان «دو رهگذر» از مجموعه داستان «سياسنبو» درباره پدري است كه فرزندش در جنگ كشته شده. بيتابي مادر او را وا ميدارد كه به دنبال دوستان همرزم پسر بگردد. نهايتا به خانه دوستي ميرسد كه او هم در جنگ مفقود شده است. پدر آن ديگري هم به شهر آنها رفته و دنبال فرزند او ميگردد تا قراري بيابد. دو پدر روي پلي با هم ديدار ميكنند و همديگر را در آغوش ميگيرند. دو پدر راوي. راويان زنده نگاه داشتن روايت فرزندانشان. در داستان «ديدارخانه» از مجموعه داستان «تيله آبي» موضوعي مشابه ديده ميشود: «... او يكباره پرسوجوي حسين سيمرغ ميشود و ميگويد من تو كرمانشاه نامهنويس او بودم.
ميگويي: من هم تو ريگستان نامهنويس مادرش بودم.»
ديدار دو كاتب به ديدار دو پدر شباهت دارد. راوياني كه خود موضوع روايتند.
رجوع صفدري به افسانهها در اولين داستانهايي كه منتشر كرده هم ديده ميشود. مثلا روايتي از «پريون» در داستان «درخت نخستين» آورده شده است. صفدري در مقدمه كتاب «چهل گيسو» هر دو روايت اين افسانه را ميآورد. در اين افسانه و داستان صفدري، مرد شكمبه گوسفندي را بر سر ميكشد و آتش ميزند. زن كار مرد را تكرار ميكند سر و تنش آتش ميگيرد. در داستان «سياسنبو» اتفاقي مشابه ميافتد و السنو كه قير داغ بر سرش ريختهاند، سرش آتش ميگيرد و سراپا آتش ميدود.
همچنين افسانه «غولك» در دو داستان «مصطمقوظ» و «كرزنگرو» از مجموعه «با شب يكشنبه» آورده شده است.
يكي از موضوعاتي كه از افسانهها به ادبيات صفدري راه يافته، تعويض زن است. «اين نه آن دختري است كه من اول ديده بودم.» شبيه به حكايت «دو خواهر» كه در «چهل گيسو» آورده شده.
اين تعويض و نديدن زني كه اول ديده شده، در داستانهاي مختلفي از صفدري آمده است. كليدواژهاي كه ميتواند راهي به دنياي پيچيده ادبيات او بگشايد.
بچههاي بيپدر و يتيم يا بچههايي كه پدرشان رهايشان كرده است يا روايت پدراني كه زن و بچه را رها كردهاند در افسانههاي چهل گيسو آمده است. صفدري از اين موضوع نيز زياد بهره برده. نمونهاش در داستان «سنگ سياه» در مجموعه «سياسنبو».
در حكايتهاي نقل شده، عموما پرسشي ميشود كه نپرسيدنش هم روايت را پيش ميبرد. اين شيوه پرسشگري در سير روايتهاي متاخر صفدري بيشتر ديده ميشود.
راه آب كج شده به باغ هم از موضوعاتي است كه در قصههاي چهل گيسو و داستانهاي صفدري تكرار ميشود. همچنين جدايي و از سرنوشت هم بيخبر بودن و همديگر را به ياد نياوردن هم در داستانهاي او و افسانهها اشتراك دارد. كور شدن هم يكي از وجوه اشتراكي افسانهها و داستانهاي اوست.
در نگاه صفدري ديدار و يادآوري هستي و ذات بودن ارتباطي با هم ندارند. وقتي كه نميبينيم و به ياد نميآوريم، هستي همچنان پايدار است. از اين رو انتظار و اشتياق تنها به آنچه ديدهايم و به ياد آوردهايم، محدود نميشود. شخصيتها ميدانند كسي را كه نميشناسند، در جايي كه نميدانند كجاست وجود دارد. اين اشتياق به پيوستن به شخص ناشناخته در مكان نامعلوم، در آدمهاي ادبيات صفدري وفور دارد. نمونهاي از اين وضعيت در روايتهاي چهل گيسو نيز ديده ميشود. مثل قصرهايي كه به يكباره غيب ميشوند و از جايي ديگر سر در ميآورند. قصر همچنان موجود است. اما در مكاني كه ديگران يا قهرمان افسانه و متل، نميداند كجاست.
زمان
زمان در ادبيات صفدري شكلي يكپارچه دارد. اما تنها قسمتي از آن ديدار ميآيد. ما تنها ميتوانيم به اكنون نگاه كنيم. اما اكنون از پيش ميآيد و به پس ميرود. امري كه معناي اكنون را ميغلتاند. آن گونه كه در رمان «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» مينويسد: «راستي اكنون را سيخي چند و در كجا ميفروشند كه بگوييم او اكنون آمد؟»
در ادبيات صفدري، رابطه بين راوي و روايتشنو اهميت ويژهاي دارد. اينكه چه زماني و در چه سني روايتي را ميشنوي، روايت را متفاوت ميكند از شنيدن در سني ديگر و از زبان راوي ديگر. كيفيتي كه نوع روايت آثار او را متفاوت ميكند.
«آتو گفت سالهاي سال گذشت تا اين را به چشم خود ديدم» (من ببر نيستم...)
در اين رمان، زمان شكلي اسطورهاي دارد. يعني از اول صبح ابد تا آخر شام ابد يكپارچه و ممتد است. ازلي ابدي است. از اين رو هر واقعهاي كه اتفاق ميافتد، هميشه اتفاق افتاده بوده است و تا ابد در حال اتفاق افتادن است. تنها براي آدمها، اتفاق در زمان معيني، ديدار ميآيد. بنابراين بخشي از پيچيدگي روايت كه زمان را در خود گرد ميكند يا لايه لايه روي هم انباشت ميكند، به اين موضوع برميگردد كه با شكل متفاوتي از زمان روبهرو شدهايم. يعني زمان اسطورهاي. همان طوري كه وقايع و شخصيتها و مكانهاي اسطورهاي، اين كتاب را دربرگرفته است. پس اگر از اين منظر به «من ببر نيستم...» نگاه كنيم، ديگر عجيب به نظر نميآيد كه زارپولات با سرنيزهاي كه از دل خاك درآورده روي خاك با رسم خطوطي پلان خانهاي را نقش بزند و فريال سوار بر اسب از توي خانه عبور كند و بر سكويي كه هنوز ساخته نشده است،بنشيند. اين خانه اكنون ناديدار است، ولي به معناي آن نيست كه ناموجود هم باشد.
فريدريش شلينگ، فيلسوف آلماني درباره زمان اساطيري ميگويد كه اين زمان ماقبل تاريخي، تقسيمناپذير است. يعني زماني است كه همواره عينِ خود است. به طوري كه هر مدتي كه بخواهيم به آن نسبت بدهيم بايد آن را همچون لحظهاي به حساب آورد و آغاز اين زمان عين انجامش است، زيرا از تسلسل زمانهاي گوناگون تشكيل نشده است. اين زمان بقول لاينيتس «مملو از گذشته و آبستن آينده است.» زمان اساطيري زمانِ ازلي و زمان آغاز همه وقايع مهم است.
مساله لحن راوي و روايت و جستوجوي لحن كه در تماميت رمان «من ببر نيستم...» را در بر گرفته، از دغدغههاي اصلي و بنيادين نويسنده در اين رمان است. اين گفته به اين معنا نيست كه رمان عاري از مفاهيم است. به عكس، انباشت مفهوم در اين رمان ما را بر آن ميدارد كه از منظري ديگر هم نگاه كنيم. از منظر آن امر ناپيدا در اين كتاب.
چيزي كه صفدري را به اسطوره و سنت و باور و مفهوم متصل ميكند، كيفيتي است كه از آنها دريافت كرده است يا تمايلي كه به جستوجوي اين كيفيت دارد.
در اين رمان به رخدادهاي دوگانه، بسيار بر ميخوريم. وقايعي كه انگار تكرار واقعهاي است كه پيشتر اتفاق افتاده است. همچنين شخصيتهايي را در اين رمان و ديگر داستانهاي صفدري ميبينيم كه گويي جفت هستند. جفتها با همديگر همراه ميشوند، حتي اگر شيفته هم نباشند يا كدورتي هم ميانشان باشد. همچنين اشيايي كه جفتند و يكي از آنها ناديدار است. مثل شانهاي چوبي كه گلافروز به دنبالش ميگردد. نوذر ميگويد كه اين شانه كم بهاست و اگر بگردي مثل اين شانه بسيار است. گلافروز اصرار دارد كه شانه خودش را بيابد. شانهاي كه نشانه ويژهاي ندارد و تنها با ديدار شدن بازش ميشناسد. اين جستوجو از پي جستوجوي ديگري ميآيد كه حالا نيست. گل افروز ميگويد تقصير من نيست كه از ابتدا دوتا بوده. پس حالا هم نميتواند يكي باشد.
رمان «من ببر نيستم...» سرشار از وقايع، شخصيتها و اشيايي است دوتايي كه يكي از آنها ناديدار است. اين گونه است كه چرخه بر هم ميخورد و توازن از دست ميرود و جستوجو ادامه مييابد. مثل اسب سياهي كه يك چشمش را از دست داده و وقتي كه ميتازد، انگار از پهلو ميرود و كج ميشود و گردنش پايين ميآيد.
«...ديگر زده بود به سرش (گودرز) از همه جا صدا ميشنيد. ميگفت اين همه در و پنجره و ايوان درست كردهاند كه من نفهمم اين صدايي كه ميشنوم صداي گلافروز خودم است يا صداي زنهاي پدرم.»
صفدري در مقدمه «چهل گيسو» ميگويد با پير و جوان صحبت كرده و متلها را جمع آورده. اما اينها آن چيزي نيست كه شنيده است. بنابراين او به دنبال لحن نخستين ميگردد. اين به دنبال آن چيز كه دقيقا نميداني چيست و نميداني كجا گمش كردهاي رفتن، همان جستوجوي نخستين است. يافتن آن چيز نخستين كه مشابه بسيار دارد و بينشانه است.
مكان
جابهجايي امر مهمي در نگاه و حركت روايت رمان «من ببر نيستم...» است. جابهجايي به معناي بر جاي خود نبودن. اين وضعيت آدمها را به تكاپو و اضطراب و بيخوابي ميكشاند. جستوجويي براي رسيدن به جاي خود. امري كه انگار براي آدمهاي ادبيات صفدري، هيچگاه محقق نخواهد شد. اما معناي زندگي را آدمهاي داستانهاي او جز در اين جستوجو نميدانند. آدمهايي كه بيقرار و بيخواب و ديدارگرند. ادبيات صفدري هيچگاه فردي نيست. اين ادبيات با سياسنبو اجتماعي آغاز كرد و تا آخرين داستانها هم همين وضعيت را نگه ميدارد. يعني آنجا كه اين ادبيات به افراد ميپردازد و اسطوره و افسانه در آن پررنگ ميشود و به ظاهر فضايي انتزاعي يا دور از شهر دارد، در همان جا هم رويكرد داستان و نويسنده، كاملا اجتماعي است. با اين تفاوت كه اجتماع از آن شكل اوليه و بيرونياش به روندي دروني و فلسفي تغيير ماهيت ميدهد.
پياله زرد
در مقدمه كتاب «سنگ و سايه» آمده است: در اين بازي كه زمانش بس كوتاه بود، پياله زرد جادويي داشت كه در چشم كودك كم از ماه و آتش زمستان نبود.
پياله زرد كه در رمان «من ببر نيستم...» از مولفههاي مهم و تكرار شونده است و در ديگر داستانهاي صفدري هم جايگاهي دارد، در اينجا برابري ميكند با ماه و آتش زمستان. حال آنكه ماه و آتش هم در ادبيات او وزن و اقتداري دارد. از اين رو جستوجو براي يافتن پياله زرد و تمايز آن پياله با ديگر پيالههاي زرد، همانندي دارد با آتش و ماه. يعني رمزگشايي از پياله زرد در بخشهاي ماه آمده و آتش آمده، امكانپذير ميشود. در بازي «خيار گُرگو» جستن پياله زرد به سرقت هندوانه يا خربزه از جالیز منجر ميشود. اين انحراف جستوجوگرانه، بخشي مهم از ادبيات صفدري را شامل ميشود. خروج از معيار و سرشت و سرنوشت و شاخابهايي كه سر به ديگر جاها ميكشاند.
جستوجو
جستوجو و فرار از جستوجو، در ادبيات صفدري اهميت بسياري دارد. «در جاي ماندن بيجنبش و بيآرزوي چيزي» مقابل جستوجوگري و سرگرداني و حركت مينشيند. هر دوي اين وضعيتها در اين ادبيات ديده ميشود. در رمان «سنگ و سايه» اين جستوجو و بيجنبش و بيآرزو ماندن، توأمان است. حركت در يك دايره و در نهايت ايستا شدن.
در بازي ماندن همچنان بيميلي به شروع كردن بازي. سنگي كه به سايه افتاده است و سايهاي كه تكان نميخورد.
شايد سنگي كه در رمان «سنگ و سايه» آمده و بر چشم و گردن زوزو مينشيند، همان سنگ سيزيف باشد كه حالا شكل كوچك و بازماندهاي است از آن شكل بزرگ اسطورهاي. با اين نگاه كه تكرار يا در جا ماندن يا بيحركتي، وضعيتي است كه شخصيتهاي اين كتاب مايل به انجامش هستند. يعني وضعيت عذابآور سيزيف، آرزو و خواست آدمهاي «سنگ و سايه» است. در عين حال كه خسته از آن هستند. از اين روي، سرگين غلتاندن در اين كتاب، ميتواند خود نشانهاي باشد از وضعيتي سيزيفوار.
داستانهاي صفدري با يك رويكرد اجتماعي آغاز ميشوند. در مجموعه «سياسنبو» اين روكرد كاملا آشكار است. مساله استعمار و فقر و مبارزه براي شكستن وضعيت استعماري و طبقاتي. اما روايت در ديگر كتابهاي صفدري، آن شكل اجتماعي را به ظاهر رها ميكند و دغدغهها بيشتر فردي و دروني و اساطيري ميشود. نكته قابل توجه در اين است كه افراد حتي در ژرفترين وضعيت تنهايي خويش و در تمام جستوجوگريهاي دروني و فردي، شكلي از اجتماع را با خود حمل ميكنند. در واقع داستانهاي صفدري از رويكردي اجتماعي به وضعيتي فردي نميرسند، بلكه به وضعيت اجتماعي فرد محور ميرسند. در واقع آدمهاي داستانهاي صفدري، بار يك جامعه و تمدن و تاريخ را بر دوش ميكشند و هر كدام به تنهايي سنگيني اين بار تمدني را با خود حمل ميكنند. وضعيتي كه رويكردي اصالت وجودي دارد و مسووليت فردي را در اوج خود به نمايش ميگذارد.
آنچه اكنون است تجربه زمانمند آدمهاست. يعني اگر زمان افقي، عمودي در نظر گرفته شود، اكنون حالتي است كه تمام تجربه زيسته آدمي در طول تمدن را در بر ميگيرد. از همين منظر مساله ديدن و نگاه كردن در آثار صفدري معنايي سنگين و لابهمند دارد و گاهي آدمها آرزو ميكردند كهاي كاش كور بودند يا كور ميشدند.
«كسي را صدا ميكردم كه نميشناختمش و نديده بودمش» (داستان كوتاه با شب يكشنبه)
اين يكي از تمهاي هميشگي داستانهاي صفدري است. بيقراري براي يافتن كسي كه نميشناسي و نديدي.
شايد يكي از دلايلي كه درخت در ادبيات صفدري اهميت ويژهاي پيدا ميكند، اين باشد كه درخت زندهاي ايستا است. زندهاي بيجنبش. حتي گاهي در داستاني مثل «سنگ و سايه» درخت به حركت ميافتد. تصويري كه يادآور نمايشنامه مكبث هم هست. وقتي كه درخت به حركت بيفتد، تغييري شگرف هم اتفاق ميافتد.
رود و آبراه هم در اين ادبيات مرزي ميان زندگي و مرگ ايجاد ميكند. مثلا آبراهي كه از ميان خاكستان و باغستان ميگذرد. زياد اتفاق ميافتد كه آدمهاي داستانهاي صفدري اين مسير را پي بگيرند به دنبال جوي و آبراه بروند. انگار كه در مرز زندگي و مرگ در حركت افتاده باشند. حتي وقتي كه اين آبراه زير خاك رفته و كم ديدار يا ناديدار شده باشد.