روايت پنجاهويكم: ظلم مانند آتش است
مرتضي ميرحسيني
قاجارها او را كشتند. به اتهام همدستي در قتل ناصرالدينشاه شكنجهاش كردند، سرش را هم بريدند و درونش كاه ريختند. زندگياش نيز سخت گذشت. انتخاب خودش بود. ميان تسليم به ستم و استبداد يا فقر و آوارگي دست به انتخاب زد. دومي را انتخاب كرد. بهايش را هم پرداخت. نامش عبدالحسين بود، اما آقاخان صدايش ميزدند. خانوادهاش از ثروتمندان كرمان بودند. دو دهه نخست زندگياش را تقريبا بيدغدغه تحصيل كرد. علوم رايج زمانه را فراگرفت. تاريخ و حكمت و فقه خواند، به زبانهاي فارسي و عربي مسلط شد و اندكي هم فرانسوي ياد گرفت. حتي كمي درباره ايران باستان و زبانهاي باستاني مطالعه كرد. با اهل معرفت هم كه در كرمان و نيز در خانوادهاش فراوان بودند، نشستوبرخاست داشت. سالهاي نوجواني و اوايل جوانياش چنين گذشت و به نظر ميرسيد كه ادامهاش نيز بيدردسر خواهد بود. اما بعد با قاجارهاي حاكم بر كرمان درافتاد. زورش به آنها نرسيد. زادگاهش را ترك كرد. مدتي در اصفهان ماند و گويا آنجا در همنشيني با ژزوئيتها بود كه يادگيري زبان فرانسوي را ادامه داد. بعد به تهران رفت و براي شكايت از آنهايي كه از كرمان بيرونش كرده بودند به اين در و آن در زد. نتيجهاي نگرفت. به چشم ديد كه رعيت، حتي اگر از خانواده محترم و ثروتمندي باشد، در مواجهه با استبداد چقدر بيدفاع است. به مشهد پناه برد و چندي با خلوت در كتابخانه رضوي از همه چيز فاصله گرفت. سپس از مسير رشت و تبريز به عثماني رفت. در اسلامبول مقيم شد (در همين شهر ماند و چند سال بعد، به اتهام دست داشتن در قتل ناصرالدينشاه دستگير شد. ماموران عثماني او و دو نفر ديگر را به نماينده حكومت ايران در مرز تحويل دادند) . به ملكم و سيدجمال كه با قاجارها در ستيز بودند، چسبيد و به كارزار ضد استبداد آنان پيوست. متاثر از انديشهورزان فرانسوي -كه افكارشان بر شالوده واژه «انقلاب» استوار بود - در دشمني با استبداد و در ضرورت انقلاب و تغيير حكومت ايران نوشت و كوشيد چارچوبي معنادار براي آن تغيير بزرگي كه در سر داشت، ارايه كند. «در مملكتي كه مردم آن تحت اسارت حكومت مطلقه باشند، هرگاه ارباب احساسات عاليه ظهور يابند، متحمل استبداد دولت نگرديده اولين گام ترقي را خطوه اختلال دانند. پس به قدرت سخن و قلم ارايه خير و شر نمايند و مردم را بيدار سازند. آنگاه در ملت حس مشترك پديد آمده براي پاره كردن رنجيرهاي بيداد به شورش و بلواي عام و انقلاب تمام برخاسته، موجب وقوع يك حادثه و تغيير عظيمي شوند. البته اين امر به خرابي و خونريزي ميكشد كه منافي عالم انسانيت و مباين آزادي و حفظ حقوق بشريت است. اما بايد دانست كه در چنين موردي هجوم محن و طغيان و سيل حوادث به حقيقت آدمي ضرري نميرساند، بلكه صدمات و انقلابات و حوادث بر قوت نفس آدمي ميافزايد.» نوشت: «حكومت مشروطه قانونيه همان امر بينالامرين است و حكومت منفرده مستبده در اعمال خود به هيچ قانوني مشروط و مقيد و مربوط نيست و مردم از حقوق آزادي و بشريت محروم هستند. دولت مطلقه نتيجه بيخبري و جهل جمهور ملت از حقوق بشريت و محاسن آزادي و منافع مساوات است و حاصلش اينكه سيادت و شرف و افتخار از ميان افراد چنين جامعهاي رخت بربندد.» نوشت: «اي خواننده كتاب: ظلم مانند آتش است و ظالم چون صائقه آتشبار. همانطور كه صائقه حق خود را در سوختن ميداند و تا نسوزاند حقوقش ادا نميشود، پادشاهان ستمكار هم تا مملكت را ويران و تا نفر آخر را دچار درد بيدرمان نسازند حق خود را ادا كرده ندانند و به همان قسم كه آتش را هر چه طعمه بيشتر دهي، قويتر ميشود و سوختن و اثرش فزونتر گردد، ظالم را هرچه بيشتر تمكين نمايند آتش ظلمش زبانهدارتر و شراره ستمش افزونتر خواهد گرديد... ملت وقتي كه بدين درجه بيغيرت شوند كه ده ميليون ايشان شب و روز در اشد شكنجه و عذاب به سر برند و قوه اينكه با دو نفر ظالم تاب مقاومت نياورند يا زبان به مكالمت گشايند نداشته باشند، همان بهتر كه رهسپار عدم گردند و آخرت را معمور فرمايند. والعاقبه للمتقين.» عميقا به رسالت روشنفكران، به نقشي كه آنان بايد براي نجات جامعه ايفا كنند، باور داشت. اما ميگفت - و پيشگويي كرد - انقلاب زماني در كشوري با ويژگيهاي ايران ممكن ميشود كه علما پيش بيفتند و مردم را به نافرماني از سلطنت و ستيز با آن بكشانند.