روايت فرهاد گوران از مواجهه ادبيات با بحرانهاي زيستمحيطي
نويسنده، عليه فراموشي فاجعه را گواهي میدهد
بهار اديبان
در روزگاري كه بحرانهاي اقليمي ديگر فقط تيتر رسانهها نيست و به تار و پود زندگي مردم رسيده، ادبيات نيز ديگر فقط روايتگر نيست. نويسندگان معاصر ايراني، بهويژه آنان كه از دل جغرافياي بحرانزده آمدهاند از سالها پيش درحال ثبت رنجهايي هستند كه عمر كمي در رسانهها دارند. با فرهاد گوران، داستاننويس درباره مواجهه ادبيات با چنين بحرانهايي گپ زديم. از ادبياتي حرف زديم كه به جاي نسخهپيچي، شهادت ميدهد؛ به جاي اصلاح، ثبت ميكند و به جاي اميد بيپايه، حقيقت را روايت ميكند.
«كوچ شامار» يكي از رمانهاي فرهاد گوران است كه اتفاقا خوب هم ديده شده و جايزه مهرگان را هم از آن نويسندهاش كرده؛ داستاني كه در آن، فقر و خشكسالي و جبر دست به دست هم ميدهند و شامار جوان را به مهاجرت اجباري وادار ميكنند. شاماري كه پاي در تجربه زيسته فرهاد گوران در زادبومش دارد. جايي كه خاطرات كودكي او او در جوار رودخانه مِرِگ (Mereg) كه آنوقتها پرآب بود، شكل گرفت. رودخانهاي كه حالا خشكيده است. تو گويي آب به شكلي استعاري همان چيز غايبي است كه به تعبير گوران، نويسنده غياب آن را گواهي ميدهد. گوران در اين گفتوگوي كوتاه از مواجهه ادبيات با بلاياي طبيعي و بحرانهاي زيستمحيطي به «اعتماد» ميگويد؛ از خط باريكي كه بين راوي رنج و راوي كنشگر وجود دارد.
از «كوچ شامار» شروع ميكنم. اين داستان در دل خشكسالي، فقر و كوچ اجباري شكل گرفته؛ چه چيزي باعث شد به طور خاص سراغ اين موضوع برويد؟ تجربه زيستهاي در پشت آن بود يا دغدغهاي فراتر از دغدغههاي منطقهاي خاص داشتيد؟
كوچ در زبان گوراني قديم به دو معنا آمده: متن و جا گذاشتن يار و ديار. همچنين بنا به متون يارسان، نوعي گذار از كالبدهاي اين جهاني است: تناسخ. اين هر دو معنا را اگر در بافت زادگاهم ببينم و بخوانم، بايد شرح بدهم كه چه بلايي بر سر آن گوشه از زاگرس نازل شده است. رودخانهاي آنجاست به نام مِرِگ (Mereg). عجبا كه جناس مرگ است. اين رودخانه در كودكي ما نقش روحبخشي داشت؛ ميرفتيم شنا و ماهيگيري. ضمن اينكه از هزاره چهارم پيش از ميلاد در بهرهوري اراضي كشاورزي صدها ده و معيشت هزاران خانواده نيز نقش پررنگ داشته است. نتايج كاوشهاي باستانشناسانه دو سال اخير نيز نشان ميدهد كه اين اقليم به مدت دو هزار سال پايتخت تمدن عيلام قديم بوده است. كافي است نام تپه تيلينه را در گوگل سرچ كنيد. رييس سازمان ميراث فرهنگي گفته كشفيات تپه تیلينه، در تاريخ باستانشناسي ايران نظير ندارد. دهكده مادري شامار - شخصيت رمان - در مجاورت همين رودخانه قرار دارد. پس از زلزله آبان ماه سال ۱۳۹۶ او تن به كوچ ميدهد و در تهران و كمپ نجات دچار چرخه مسخ ميشود.
اين رود هنوز وجود دارد؟
در جريان جنگ ۱۲ روزه، با مادرم به زادگاهم برگشتم. تصويري كه از مِرِگ ديدم، باور نكردني بود؛ رودخانهاي خشكيده و خالي از حيات، درختان سوخته و طبيعت بيجان، مردمان متحير و خيره به نيستي مطلق.
در وضعيت فعلي چندان عجيب نيست...
بله حيات اكولوژيك و زيستبوم انسان و حيوان و پرندگان از هامون تا درياچه اروميه و جنگلهاي زاگرس و هيركاني دچار همين چرخه زوال و نابودي شده است.
خودتان هنگام نوشتن «كوچ شامار» احساس ميكرديد كه داريد كاري در داستانتان نوعي آگاهي جمعي يا زنده كردن حافظه يك قوم را به عنوان ارزش مازاد ادبي توليد ميكنيد؟
كاري كه نويسنده ميكند، معنابخشي به غياب است. نويسنده شهادت ميدهد به جاي خالي چيزها. هر آنچه ضرورت زيستن است و نيست. در روزگار ما انسانها نهتنها با يكديگر و فضاهاي كار كه حتي با روح طبيعت نيز بيگانه شدهاند. از اين رو اخلاق مواجهه با نيروهاي طبيعي را نيز از دست دادهاند. آن را به صورت مازادي ميبينند كه بايد دفع شود، يا به كالايي در بازار تبديل شود. ميدانيم تبديل درختان كهن بلوط به هيزم و زغال - كه كسب و كار رايج اين سالها شده - جنايتي بيولوژيك است. ناچارم پشتوانه نظري اين مفهوم را كمي شرح بدهم. جورجو آگامبن، دو اصطلاح زيست طبيعي (zoē) و زندگي سياسي و اجتماعي (bios) را به كار گرفته تا توضيح دهد كه چه اتفاقي در زندگي انسان معاصر، انسان برهنه و قرباني در برابر قانون، افتاده است. ما تعلق خاطر و حقوق زيستي - از جمله حق نگهداشت خاطره و حيات ذهني - خود را از دست ميدهيم. اگر چه همچنان موجودي زنده هستيم، اما نيروي دلالت و معنا بخشيدن به زندگي را نداريم. به تعبيري زندگي را از سر ميگذرانيم بيآنكه آن را تجربه كنيم. راوي در «كوچ شامار» دفاتر كلام را كه به خط پدرش نوشته شده است ميخورد تا خون و گوشت جانش شود و به دست نسقچيها نيفتد. اين گونه از گذشته متن مراقبت ميكند؛ متني كه با فضاي زيستي او نسبت تاريخمند دارد.
شما از معدود نويسندگاني هستيد كه در داستاننويسي به زبان فارسي، جغرافياي كردي و تجربه زيستي مردمان نواحي زاگرس را وارد كردهايد. آيا فكر ميكنيد اين بستر فرهنگي امكاني ويژه براي بازنمايي بحرانهايي مثل كمآبي فراهم ميكند؟ آيا ميتوان اين بحرانها را از دل زبان و فرهنگ محلي به تجربهاي جهاني بدل كرد؟ به نظر شماآيا ادبيات ميتواند نقشي هشداردهنده يا اصلاحگر در مواجهه با بحرانهايي مثل خشكسالي و نابودي منابع طبيعي داشته باشد؟
تا جايي كه به ياد دارم ما در سه دهه اخير به صورت متوالي با بحران بيآبي و پيامدهاي فاجعهبار آن درگير بودهايم. جابهجايي جمعيت رقم خورده و دربهدري و بيكاري تشديد شده. من به عنوان نويسنده كاري از دستم بر نميآيد جز نشانگري همين وضعيت كه اكنون از بحران اقليمي به تنش و كشمكش منطقهاي و جهاني تبديل شده. مساله را ميتوان اين گونه صورتبندي كرد كه قحطي و خشكسالي و بيآبي ديگر صرفا بلاياي طبيعي نيستند بلكه معلول يك سيستم معيوب مديريتياند. اينجاست كه ادبيات تنها ميتواند به بروز فاجعه گواهي بدهد و نويسنده خود از قربانيان اين روند است. ادبيات ديگر كاركرد رسانه را ندارد. منظورم كاركرد و اثرگذاري همزمان است. مثلا سينماي مستند هنوز از امكان اثرگذاري برخوردار است. مستند «ماهيها در سكوت نميميرند» ما را به سرزمين سيستان ميكشاند و همان جا كلهمان را به بيابانهاي تفتيده ميكوبد.