روايت پنجاهوسوم: مظفرالدينشاه، ادامه انحطاط
مرتضي ميرحسيني
قتل ناصرالدينشاه به تغيير نظام سياسي كشور منجر نشد. همهچيز، دستكم به ظاهر سر همان جاي قبلي ماند. وليعهد از تبريز به تهران رفت و جاي پدرش نشست. «ورود او به تهران، از همان اوان جلوس به سلطنت در نزد اكثريت عامه نه با خرسندي تلقي شد، نه با ابهت و تكريم. تصنيف عاميانهاي كه بچهها در كوچههاي پايتخت برايش ميخواندند و در آن او را آبجي مظفر ميناميدند، هرچند به تلقين برادرانش بود، نااميدي عامه را در اينكه از وجود او براي اصلاح كشور كاري ساخته باشد نشان ميداد.» آن زمان چهلوچند ساله بود و از سه دهه پيش به وليعهدي شناخته ميشد. چندتايي از برادرانش كه به جانشيني پدر چشم داشتند، در مقاطع مختلف ضد او كوشيدند و حتي شايعاتي از انحرافات اخلاقياش پخش كردند. كوشيدند بدنامش كنند و وليعهدي را از او بگيرند. نتوانستند. مظفرالدين ميرزا در مقامش باقي ماند و بعد هم به سلطنت رسيد. تفاوتهاي زيادي با پدرش داشت. شاه متفاوتي هم از آب درآمد. اميدهاي آميخته به توهمي را كه برخي مصلحان حكومتي به او بسته بودند، همان هفتههاي نخست تباه كرد و بسياري از رويههاي نادرست گذشته را - با ابهت و احترامي بسيار كمتر از پدرش- پيش گرفت. البته خودش معمولا كاري به امور كشور نداشت و فقط گاهي متأثر از حرف اين و آن، به موضوع يا مسالهاي توجه نشان ميداد. هدايت مينويسد كه «پنج نفر در مزاج او متصرف بودند... و هركس صبح اول بر او وارد ميشد عرايض او پذيرفته ميشد. تا يكي از ايشان برسد، هيچكدام به فكر مملكت نبودند و عقيده به دوام شاه نداشتند.» فسادي كه تا مغز استخوان حكومت رسيده بود و در بحران مالي و ورشكستگي اقتصادي خودش را نشان ميداد، نگرانش نميكرد. شايد هم ميكرد. اما آدم تغيير، آنهم تغيير جدي و واقعي نبود. گاهي گزارش مشكلات را پيش رويش ميگذاشتند. گوش ميكرد. دستور به رسيدگي ميداد. اما اغلب اوقات كار را به يكي از همان اطرافيان فاسدش- كه از مشكل و بحران ارتزاق ميكردند- ميسپرد. زرينكوب مينويسد «با چنين پادشاه كه از قضا دلرحم و ترسو و عاري از هيبت و صولت لازم براي فرمانروايي بود، ايران كه از استبداد و بيمسووليتي پدرش آن همه رنج كشيده بود، چه اميدي براي رهايي از بيداد حكام غارتگر و مطامع سياستهاي مداخلهجوي استعمارگر ميتوانست داشته باشد؟ خاصه كه اطرافيان شاه بيشتر تحت نفوذ سياست روس يا انگليس بودند و شاه هم كه از هر دو دولت ميترسيد و بيشتر به حمايت روسها متكي بود از خود ارادهاي نداشت.» پس سير انحطاط ادامه يافت و اندك كوششهايي هم كه براي اصلاح امور انجام شد عقيم ماند. آن بحرانهايي كه كشور را ضعيف و بيمار، و جامعه را زخمي و آزرده كرده بود، براي گروهي از اطرافيان بانفوذ شاه منفعت داشت. همينها با نظارت بر دخل و خرج خزانه، با بازنگري در وظايف و اختيارات ادارات دولتي، و اساسا با هر تغييري در بيرون و درون حكومت مخالف بودند و زير پاي هركسي را كه تهديدي براي امتيازاتشان بود خالي ميكردند. تغيير و تحولاتي كه جامعه ايران در آن سالها پشت سر گذاشته بود نميديدند و دلخوش به اينكه با روسها و انگليسيها بستهاند- و از طرف خارجيها خطري احساس نميشود- به دوام قدرت و نفوذ خودشان مطمئن بودند. البته حتي اگر آن تغيير و تحولات را ميديدند، بازهم تفاوتي نداشت. سياست را زدوبند و دسيسهچيني معني ميكردند و قدرت را هم فقط در سوءاستفاده از آن ميفهميدند. نظام سياسي را هم در خدمت همين فهم خودشان به كار گرفتند و قاجارها را از آنچه بودند بياعتبارتر كردند و زمينه يكي از بزرگترين رويدادهاي تاريخي كشور ما را شكل دادند.