از دلتنگي ات كجا فرار كنم؟!
اميد مافي
مردي شبيه بيد مجنون هر بامداد، همانند قناري تكيده و شكستهاي كه به قفس خو گرفته، به سوي اين پنجره ميآيد. روي نيمكت كهنه پيادهرو مينشيند و چشم به شيشههاي قديمي ميدوزد كه روزگاري آينه روبهرويش بودند. پنجرهاي با قاب چوبي و شيشههاي رنگي كه گرد فراموشي روي آنها نشسته است.
منابع مطلع ميگويند روزگاري دختر جواني پشت همين شيشهها ميايستاده و به گذر مردم نگاه ميكرده. اما تنها يك نفر بوده كه نگاهش را دنبال ميكرده است. همين بيد مجنونِ كهنسال كه اكنون موهايش سپيدتر از برف شده و قامتش خميده.مردي شبيه داستاني كه هرگز به سرانجام نخواهد رسيد.
هيچ كس دقيقا نميداند چه شد كه آن دختر مهجبين و مهلقا از پشت اين پنجره ناپديد شد. برخي ميگويند در يك صبح گلبهي رفت و هرگز بازنگشت. برخي پچپچه ميكنند كه جهانِ آن سو را بوسيده و بدرود گفته است. اما مرد، هرگز باور نكرده كه رفتني در كار است. شايد به همين خاطر است كه از پس سالها هر روز ميآيد، مبادا روزي گمشدهاش بازگردد و او را نبيند.خانههاي اطراف يكي پس از ديگري ويران شده و به آپارتمانهاي كريهالمنظر تبديل شدهاند. اما اين كاشانه كلنگي استثنائا، همچنان پابرجاست.انگار صاحبش ميداند ديني بر گردن دارد. مرد نيز با وجود پاهايي كه توانايي راه رفتن ندارند، با يك بغل عشق ميآيد و مينشيند و زير لب ترانههاي خراباتي را زمزمه ميكند.او هرگز سخني نميگويد. تنها مينشيند و خيره ميماند. گاهي لبخندي مرموز بر لبانش مينشيند، شايد خاطرهاي از سالهاي دور در ذهنش زنده شده است. گاهي چشمانش شبنمي ميشود، شايد درد فراق دوباره تازگي يافته و زخم هجران ناسور شده است.
به وقت غروب، وقتي خورشيد آخرين شعاعهايش را بر شيشههاي پنجره ميافكند، مرد به آرامي برميخيزد. يك بار ديگر به آن بالا نگاه ميكند. وداعي دوباره و سپس با گامهايي آهسته از مقابل خانه دور ميشود تا فردايي ديگر.
عشق گاهي در سادهترين صحنهها جاودانه ميشود.همچون دل سپردگي بيد مجنوني كه ميداند معشوقش بازنميگردد، اما باز هم ميآيد، چرا كه اميد، آخرين چيزي است كه در انسان ميميرد و عشق حتي وقتي معشوق براي هميشه رفته باشد در خاطرهها مانا ميماند، در پنجرههاي قديمي و در نگاه سينه سوختهاي كه هر روز ميآيد، مينشيند، محظوظ ميشود و دست از پا درازتر ميرود!
از دلتنگيات كجا فرار كنم معمار هيجان، كجا بروم كه صداي آمدنت را بشنوم؟كجا بايستم كه راه رفتنت را ببينم؟كجا بخوابم كه صداي نفسهايت بيايد؟كجا بچرخم كه در آغوش تو پيدا شوم؟كجا چشم باز كنم كه در منظرم قاب شوي؟! كجايي؟كجايي كه هيچ چيزي قشنگتر از تماشاي تو نيست؟كجا بميرم كه با بوسههاي تو چشم باز كنم؟ كجايي؟