انبوه خلق در برابر امپراتور
نورالله اكبري
در سالهاي اخير، شعارهايي مانند «No Kings» يا «ما پادشاه نميخواهيم» در فضاي سياسي امريكا بيش از هميشه شنيده ميشود. اين شعار، صرفا كنايهاي به تمايل شخصي دونالد ترامپ به رفتارهاي استبدادي نيست، بلكه بازتاب بحراني عميقتر در ساختار قدرت معاصر است. بحراني ميان قدرت مردم و قدرت سلطه، ميان آنچه فيلسوف هلندي قرن هفدهم، باروخ اسپينوزا، «پوتنتيا» و «پوتستاس» ميناميد.
از اسپينوزا تا امريكا- اسپينوزا در سدهاي زندگي ميكرد كه شاهان با فرمان الهي حكومت ميكردند و مردم در سكوت ميزيستند. او نخستين فيلسوفي بود كه گفت قدرت واقعي نه از بالا، بلكه از بدنهاي بيشمار مردم ميجوشد. در نگاه او، هر انسان حامل نيرويي دروني براي بقا، عمل و پيوند با ديگران است. اين نيروي زندگيبخش كه او آن را پوتنتيا ناميد، سرچشمه هر حق و هر شكل از دموكراسي است. در مقابل، قدرتي كه از نهاد، قانون و ترس برميخيزد، پوتستاس است؛ قدرتي كه با انقياد، انضباط و محدودسازي زاده ميشود. چهار قرن بعد، دو متفكر معاصر، مايكل هارت و آنتونيو نگري،در كتاب مشهور خود امپراتوري (Empire) همين تمايز را به جهان امروز كشاندند. آنان نوشتند كه نظم جهاني ديگر صرفا مجموعهاي از دولتها نيست، بلكه شبكهاي از نهادهاي فراملي، شركتهاي فناوري و قدرتهاي مالي است كه با هم «امپراتوري» تازهاي ساختهاند. در برابر اين امپراتوري، نيروي تازهاي در حال شكلگيري است: انبوه خلق (Multitude)، يعني جمع بيشمار انسانهايي كه با پيوندهاي افقي، خلاقيت ديجيتال و كنشهاي مشترك، شكل تازهاي از قدرت را ميسازند.
ترامپ و بازگشت خيال شاهي- در چنين جهاني، ترامپ پديدهاي متناقض است. او با شعار «اول امريكا» و دشمني با نهادهاي جهاني، وانمود كرد كه عليه امپراتوري شوريده است؛ اما در واقع، همان منطق امپراتوري را در قالبي شخصي و نمايشي بازتوليد كرد. قدرت او از توپ و تانك نميآمد، بلكه از كنترل احساسات جمعي ميجوشيد: از خشم، ترس و نفرتي كه در شبكههاي اجتماعي پخش ميكرد و از توده مخاطبانش به قدرت سياسي بدل ميساخت.
او، در معناي اسپينوزايي، حاكمي بود كه بر عواطف (affects) مردم حكومت ميكرد، نه بر عقلشان.
رفتار امپراتورگونه ترامپ نشانه شكافي عميق در دموكراسي امريكايي بود: شكاف ميان نهادهاي رسمي و مردم، ميان قدرت نهادينه و نيروي واقعي زندگي اجتماعي. در همين شكاف بود كه جنبشهاي متعددي سر برآوردند - از Black Lives Matter تا Women’s March و Occupy Wall Street - جنبشهايي كه در زبان فلسفي اسپينوزا، تجلي پوتنتياي مولتيتود بودند.
«نه به پادشاهان»؛ فرياد انبوه خلق- وقتي هزاران شهروند در برابر گرايشهاي استبدادي و شخصيسازي قدرت شعار «نه به پادشاهان» سر ميدهند، در واقع از دل فلسفه اسپينوزا سخن ميگويند، بيآنكه خود بدانند. آنان ميگويند قدرت از پايين ميآيد، نه از بالا؛ از بدنهاي زنده و متكثر شهروندان، نه از فرمان يك فرد. اين جنبشها به دنبال بازگشت به گذشته نيستند، بلكه خواستار شكلي نو از سياستاند: سياستي افقي، اشتراكي و بدنمند كه از مشاركت و همبستگيزاده ميشود، نه از اطاعت. در جهاني كه شبكههاي اجتماعي، اقتصاد ديجيتال و مهاجرت، مرزهاي سنتي قدرت را درهم شكستهاند، مولتيتود ديگر صرفا يك مفهوم فلسفي نيست؛ واقعيتي اجتماعي است كه هر روز در كنشهاي كوچك و پراكنده مردم بروز ميكند. از فعالان محيطزيست تا برنامهنويسان آزاد، از زنان كنشگر تا مهاجران بينام، همگي در حال بازتعريف قدرتند؛ قدرتي كه از زندگي ميجوشد نه از سلطه.
پايان عصر فرمان، آغاز عصر پيوند - ترامپ شايد خود را پادشاهي در لباس رييسجمهور ميديد، اما تاريخ سياسي معاصر مسير ديگري را ميپيمايد: مسير گذار از فرمان به پيوند، از قدرت سلطهگر به قدرت اشتراكي. نظم جديد بينالملل ديگر نه سلسلهمراتبي عمودي بلكه شبكهاي افقي است كه در آن انبوه خلق جهاني ميتواند گفتوگويي تازه با قدرت آغاز كند. در اين چشمانداز، «نه به پادشاهان» صرفا شعاري سياسي نيست؛ بلكه يادآوري فلسفي است از آموزههای اسپينوزا: «انسانها، آنگاه آزادند كه با هم بينديشند، با هم عمل كنند و قدرت را از زندگي خود بيافرينند، نه از ترسِ ديگري.»
امريكا امروز، همچون بسياري از جوامع ديگر، در ميانه كشمكش ميان اين دو چهره قدرت ايستاده است. پوتستاسِ اقتدارگرايانه و پوتنتياي جمعي و خلاق. آينده دموكراسي، بهويژه در جهان پساترامپ، به آن بستگي دارد كه كدام يك غلبه يابد: اراده سلطه يا نيروي زندگي.