حريم مهرباني در كنج قفس!
اميد مافي
در سايه روشنِ قريبِ غروبِ، دكانِ دونبش دنيا را تخته كرده بودند.نان بسي گران بود و جان بسي ارزان و طراري به كسب و كار جماعتي ابنالوقت بدل شده بود.در اين حيص و بيص تنها مرد پرندهفروش مانده بود و قفس پرندههايش.
پنير ليقوان و مرباي بالنگ به بهاي آوازِ پرندگانِ قفسي كفاف نميداد. پس ناگريز و ناگزير بارِ حسرت و حرمان را بر دوش كشيد و سلانهسلانه به سوي بازار رفت، با اين اميدِ واهي كه شايد كسي محض رضاي آسمان پرندهاي از او بستاند، اسكناسي كف دستش بگذارد و نوايي ببخشد.
بازارِ زار و نزار اما بياعتنا از كنارش گذشت. هيچ دست مُتخلخلي به سوي قفس دراز نشد، هيچ نگاه مُذبذبي به نگاهِ پرندگان دربند گره نخورد و هيچ كس براي آزاد كردن قفسنشينان مغموم پيشگام نشد.خاصه و خلاصه ساعتها گذشت و سرمايههاي كوچك مردي رنجورتر از برگهاي زرد خزاني - همان مخلوقاتِ رنگينِ آسمان - بيخريدار ماندند.
ناگهان در امتداد روز سرشكستگي و خستگي بر نوميدي و يأس چيره شد و مرد در پيادهرو، كنارِ همان پرندگان قفسي كه روزي آرزوي پروازشان را در سر ميپروراند، مايوس و محسوس بر زمين نشست و خوابش برد.ساعتي غنود تا شايد در جهانِ موازي، پرندگانش را در آسمان بيكران رها و دست تنگياش را فراموش كند... و اينچنين، تمثيلِ مُنكسر به تصويري ماندگار از مهري ناگسستني بدل شد.
پرندهفروش در خواب و پرندگان در بيداري محض.آنها كه خود اسير بودند در جهان اثيري به پاسبانِ خوابِ صاحبِ اسير بدل شدند.انگار در سكوت و ركود، پيماني اينچنين بسته بودند: «ما را به بازارِ بيمهر نفروختي تا تو را در خوابِ تلخ، تنها نگذاريم.»
قفس اينبار نه زندان كه حريمي شد براي ملجأ و مأمن مردي از پاافتاده. آوازِ فروخته نشده پرندگان، نغمهاي شد براي لالايي مردي كه آرزوهايش بر باد رفته بود.
و اينچنين تراژدي و شكوه درهم تنيدند. فقر و فاقه او را وادار به فروشِ زيبايي كرده بود، اما بيتفاوتي جهان، معامله را ناتمام گذاشت... و شايد در اين ناتمامي، رحمتي نهفته بود. پرندگانِ يائسه بيخريدار، بالهايي شدند براي پوشاندنِ خفته تنها.تنهاي تنها در انتهاي جهانِ ترحمبرانگيز تا اين تصوير روايتي شود از آمال بر باد رفته، خستگيهاي انباشته و البته مهر بيدريغ پرندگان در كنج قفس.جز اين بود يعني؟
آرام باش عزيز من، آرام باش حكايت درياست زندگي گاهي درخشش آفتاب، برق و بوي نمك، ترشح شادماني، گاهي هم فرو ميرويم، چشمهايمان را ميبنديم، همه جا تاريكي است.
آرام باش عزيز من، آرام باش، دوباره سر از آب بيرون ميآوريم و تلالو آفتاب را ميبينيم زير بوتهاي از برف كه اين دفعه درست از جايي كه تو دوست داري طالع ميشود.