• 1404 چهارشنبه 30 مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6170 -
  • 1404 چهارشنبه 30 مهر

گفت‌وگو با حسين خوش‌رفتار به مناسبت برپايي نمايشگاه نقاشي «خوش در ميان درختان»

روياي يافتن سايه در كوير

نقاشي بازنمايي نيست، راهي براي فهم زندگي است

مريم آموسا

 

اين روزها نمايشگاه نقاشي‌هاي‌حسين خوش‌‌رفتار با عنوان «خوش در ميان درختان» در گالري ماد برپاست. اين هنرمند 44 ساله كه كارشناس نقاشي و كارشناس ارشد نقاشي ايراني است، 22 سال است كه به صورت حرفه‌اي نقاشي مي‌كشد و درخت سوژه اصلي نقاشي‌هاي او است. خوش‌رفتار در نمايشگاه اخيرش بار ديگر نگاهش را به طبيعت بازگردانده، اما نه به مثابه بازنمايي واقعيت، بلكه به عنوان سفري دروني در مه، رنگ و سكوت. او از جايي سخن مي‌گويد كه درخت در آن كمياب است و هر سايه‌اش، نعمتي است بي‌بديل. به بهانه برپايي نمايشگاهش با او گفت‌وگو كرده‌ايم.

   در ابتداي امر كمي درباره خودتان و مسيري كه شما را به نقاشي كشيدن علاقه‌مند كرد بگوييد و در اين راه با چه سختي‌هايي روبرو بوديد؟ 
من در شهر كويري ساكت و آفتاب‌زده خواف خراسان رضوي به دنيا آمدم؛ جايي كه سايه يك درخت، مي‌توانست نعمتي آسماني باشد. شايد از همان كودكي، نبودِ درخت، در من ميل به خلقش را زنده كرد. درخت برايم فقط يك عنصر طبيعي نبود؛ موجودي بود با جان، با حافظه و با روح. كودكي‌ام با تماشاي شاخه‌هايي گذشت كه در باد مي‌رقصيدند و با شنيدن زمزمه درختان در لحظه‌هايي كه سكوت كوير سنگين مي‌شد. 
از همان روزها، درخت برايم معنا يافت؛ پناهگاهي در برابر تفت آفتاب، و نشاني از زندگي در ميان خشكي. در دفترچه‌هاي برادرم، طراحي‌هايي از درخت مي‌ديدم و همان لحظه احساس كردم اين خط و نقش، مي‌تواند راهي باشد براي گفتن آنچه نمي‌توان به زبان آورد. شايد همان تصويرهاي ساده نخستين جرقه‌هاي علاقه‌ام به نقاشي بود. 
در دوران نوجواني، دبير هنرمان با جديت گفت: «تو بايد راه هنر را ادامه بدهي.» اما شرايط زندگي و مسير آموزشي، مرا ابتدا به سمت رشته رياضي و سپس متالورژي كشاند. هيچ‌چيز در آن رشته‌ها مرا راضي نمي‌كرد؛ حس مي‌كردم از خودم جدا شده‌ام. پس تصميم گرفتم همه‌چيز را رها كنم و دوباره به مشهد برگردم تا به هنر بپردازم. آن بازگشت، نقطه آغاز دوباره‌ من بود. 
در مشهد، با استاداني آشنا شدم كه به من ياد دادند نقاشي فقط بازنمايي نيست، بلكه راهي براي فهم زندگي است. همان‌جا ياد گرفتم كه نقاشي يعني تأمل، يعني شنيدن صداي درون. با هر تجربه جديد، بيشتر حس مي‌كردم درخت  برايم فقط سوژه نيست، بلكه بخشي از وجود من است؛ بخشي از كودكي‌ام، از خاك و زادگاهم. 
سالياني بعد، وقتي به تهران آمدم و در فضاي گسترده‌تر هنري تنفس كردم، فهميدم مسير نقاش شدن در واقع مسير شناخت خود است. هر سختي، هر محدوديت و هر بي‌پناهي در زندگي، در نقاشي‌هايم ريشه دواند. درخت شد تصوير زيستن من: مقاوم، تنها، اما زنده و پيوسته در حال رشد. 
مي‌توانم بگويم كه علاقه‌ام به نقاشي از دل نياز شكل گرفت. نياز به پناه، به گفت‌وگو با طبيعت و به بازآفريني چيزي كه در واقعيت از آن محروم بودم. درخت در نقاشي‌هاي من ادامه همان روياي كودكي است؛ روياي يافتن سايه‌اي در ميانه كوير. 
   مي‌دانم براي نقاش شدن مسير دشواري را پيموديد.
بله، راه من براي رسيدن به نقاشي، مسيري مستقيم و هموار نبود؛ بيشتر شبيه سفري طولاني بود كه در آن بارها مسير را گم كردم و دوباره از نو شروع كردم. 
من در شهري كوچك و كويري به دنيا آمدم، جايي كه نه فضاي هنري فعالي وجود داشت و نه كسي فكر مي‌كرد هنر مي‌تواند راهي براي زندگي باشد. در خانواده‌ام كسي اهل نقاشي نبود، اما از همان كودكي ميل به خلق تصوير در من بود. با اين حال، شرايط آن زمان اجازه نمي‌داد از ابتدا وارد مسير هنر شوم. در دبيرستان، برخلاف علاقه‌ام، رشته رياضي را انتخاب كردم و بعد در دانشگاه متالورژي قبول شدم. اما خيلي زود فهميدم اين راه، راه من نيست. آن دوران برايم دوره‌اي از گم‌گشتگي بود، مثل درختي كه در خاكي بيگانه كاشته شده باشد. 
به‌همين دليل تصميم گرفتم دوباره شروع كنم. دانشگاه را رها كردم، به مشهد برگشتم و در دانشگاه تربيت معلم در رشته نقاشي پذيرفته شدم. در آنجا با استاداني چون غلامرضا خليلي و محسن عشقي آشنا شدم كه نقش بسيار مهمي در شكل‌گيري نگاه هنري من داشتند. بعدها براي ادامه مسير به تهران رفتم و در دانشگاه هنر تحصيل كردم. آشنايي با استاداني چون مرحوم ابراهيم جعفري، همايون سليمي، مهدي حسيني، رضا خدادادي، جمال عرب‌زاده، بهنام كامراني،  حسينعلي ذابحي و... افق تازه‌اي پيش رويم گشود؛ اما سختي‌ها فقط در آغاز نبودند؛ در تمام مسير همراه من بودند- از مشكلات مالي و محدوديت امكانات گرفته تا بي‌توجهي جامعه به هنر. در دوره‌هايي مجبور بودم هم كار كنم، هم تدريس كنم و شب‌ها نقاشي بكشم. در سفرهايي كه به مناطق شمال خراسان داشتم، گاهي روزها در طبيعت نقاشي مي‌كشيدم و شب‌ها در خانه‌هاي محلي مي‌ماندم. همان تجربه‌ها بعدها عميق‌ترين تأثير را بر نگاه من گذاشتند. با گذشت زمان، فهميدم همين سختي‌ها بودند كه به كارم عمق و معنا دادند. رنج، خلوت، تنهايي و مقاومت در برابر شرايط، به من ياد دادند كه هنر، بيش از هر چيز، نوعي زيستن است. هر بار كه شرايط دشوار مي‌شد، بيشتر به درون خودم پناه بردم و همان‌جا بود كه درخت‌ها در ذهنم جان گرفتند؛ نمادهايي از ايستادگي در برابر باد و خشكي. مي‌توانم بگويم اگر آن دشواري‌ها نبود، شايد نقاشي‌هايم اينگونه از دل تأمل و سكوت‌زاده نمي‌شدند. سختي‌ها مرا از سطح به عمق بردند؛ يادم دادند ريشه دواندن در خاك سخت، بخشي از رشد است. امروز وقتي به گذشته نگاه مي‌كنم، مي‌بينم مسير پرسنگلاخ، در واقع همان خاكي بود كه در آن ريشه گرفتم.
   درباره شيوه كارتان بگوييد: ايده نقاشي‌هايتان چگونه شكل مي‌گيرد و از ايده تا اجرا چگونه پيش مي‌رويد؟ 
ايده در من معمولا از تجربه زيسته مي‌آيد، از مشاهده‌ طبيعت و از حس‌هاي روزمره. ايده از يك لحظه‌، يك حس، يا تصويري ساده آغاز مي‌شود؛ گاهي از نوري كه بر شاخه‌اي افتاده، از مهي كه كوه را پوشانده، يا از سكوتي كه در ميان درختان حس مي‌كنم. من كمتر از پيش طرح مي‌كشم يا نقشه مي‌ريزم؛ بيشتر به جريان دروني حس اعتماد دارم. ايده ابتدا در ذهنم شكل نمي‌گيرد، بلكه در دل تجربه‌ زيسته‌ام مي‌جوشد و به مرور در ناخودآگاهم ريشه مي‌دواند. وقتي پشت بوم مي‌نشينم، آن تصوير دروني آرام‌آرام به رنگ و خط تبديل مي‌شود. كار براي من نوعي مراقبه است؛ گفت‌وگويي ميان درون و بيرون. گاهي اولين لكه رنگ مسير كار را تعيين مي‌كند. رنگ‌هايم آگاهانه محدودند، چون مي‌خواهم تماشاگر از هياهوي رنگ‌ها عبور كند و به سكوت دروني اثر برسد. در روند كار، هميشه سعي مي‌كنم فاصله‌اي ميان دانستن و ندانستن حفظ كنم؛ يعني تا حدي كنترل اثر را در دست دارم، اما اجازه مي‌دهم خودش هم پيش برود. هر تابلو براي من سفري است از حس به معنا، از تجربه زيست‌شده به جهان ذهني. گاهي ايده تا زمان اجرا ماه‌ها در ذهنم مي‌ماند تا به بلوغ برسد؛ گاهي هم ناگهاني مي‌آيد و بايد فورا روي بوم پياده شود. آنچه در نهايت اهميت دارد، صداقت لحظه است. وقتي حس واقعي باشد، رنگ و فرم خود به خود راهش را پيدا مي‌كند. از ايده تا اجرا، مسير خلق براي من شبيه رشد يك درخت است: از دانه‌اي كوچك در ذهن، تا شاخه‌هايي كه در بوم گسترده مي‌شوند و به نوري در انتها مي‌رسند. درخت در آثار من فقط موضوع نيست؛ خودِ فرايندِ شكل‌گيري اثر است-  ريشه مي‌دواند، قد مي‌كشد و به سكوت بدل مي‌شود. 
    شما سال‌هاست كه درخت مي‌كشيد گاهي خود درخت برايتان مهم است گاهي جزييات كار و گاهي هم درختانتان دست مخاطب را مي‌گيرند به جهان مينياتورهاي ايراني مي‌برند، كمي درباره سير و سلوكتان در جهان درختان بگویيد.
درخت براي من استعاره‌اي از انسان است؛ موجودي زنده، ريشه‌دار و در عين حال تنها. گاهي درختانم تنها و خاموشند، گاه در ازدحام شاخه‌ها گرفتارند. هر درخت آينه‌اي است از حال من در لحظه خلق اثر. از دل كوير آمده‌ام، جايي كه نبودِ درخت همواره دغدغه بوده. شايد همين فقدان باعث شد كه در نقاشي، جنگلي خيالي براي خود بسازم؛ جنگلي كه در آن پناه بگيرم. درخت برايم مادر است، پناه است، نشانه تداوم زندگي. در مجموعه «خوش در ميان درختان» سه عنصر درخت، كوه و مه محور كارند. درخت در دل مه، به سفري دروني اشاره دارد؛ سفري از دانستن به ندانستن، از وضوح به ابهام. درخت در اين آثار زبان سكوت است؛ نمادي از آرامش و مراقبه. در حقيقت، سلوك من در جهان درختان، سفري از زمين به آسمان است. از ماديت به معنا، از بيرون به درون. درخت براي من فقط يك موضوع تصويري نيست، بلكه موجودي زنده و شاعرانه است؛ نمادي از انسان، از پايداري، از زيستن در ميان توفان و سكوت. من در سرزميني به دنيا آمده‌ام كه درخت نعمتي نادر است. نبودِ درخت در كودكي‌ام، خود به‌نوعي الهام بود؛ باعث شد در ذهنم براي خودم جنگلي خيالي بسازم. درخت براي من هميشه پناه بوده، نشانه آرامش و مأمن روح. در طول اين سال‌ها، نگاه من به درخت تغيير كرده است. در آغاز، بيشتر خودِ درخت برايم اهميت داشت: تنه، شاخه، برگ، قامت استوارش در دل باد. بعدها، توجه‌ام به جزييات رفت- به ريشه‌هايي كه در خاك گم مي‌شوند، به شاخه‌هايي كه در هم تنيده‌اند و به سكوت ميان آنها. و در مرحله‌اي ديگر، درختانم از سطح طبيعت عبور كردند و به جهان خيال و معنا رسيدند؛ جايي كه درختان ديگر فقط درخت نيستند، بلكه راهنما و واسطه‌اند، دست مخاطب را مي‌گيرند و او را به جهان نقاشي ايراني و باغ خيال مي‌برند. من هميشه شيفته باغ ايراني و ساختار نگارگري بوده‌ام؛ نظمي كه در آن طبيعت نه بازنمايي صرف، بلكه بازآفريني است. در مينياتورهاي ايراني، هر درخت حامل معناست؛ بخشي از زبان رمزآلود هستي. در آثار من هم اين نگاه حضور دارد- درختانم همچون نقش‌هاي باغ خيالند: نه رئاليستي، نه انتزاعي، بلكه ميان زمين و آسمان، ميان بودن و نبودن. سلوك من در جهان درختان، در واقع سفري دروني است؛ از واقعيت بيروني به حقيقت دروني. هر درختي كه مي‌كشم، روايت تازه‌اي از زيستن است، گفت‌وگويي ميان انسان و طبيعت. من در ميان درختان نه‌تنها نقاشي مي‌كنم، بلكه در آنها زندگي مي‌كنم؛ در سايه‌شان مي‌ايستم، با بادشان حرف مي‌زنم و در سكوتشان تأمل مي‌كنم. در نهايت، درخت براي من زباني است براي بيان بي‌كلام‌ترين تجربه‌هاي انساني- تنهايي، ريشه داشتن، رشد كردن و رو به نور رفتن. هر تابلو، مراقبه‌اي است براي بازگشت به درون، براي شنيدن صداي خاموش زمين در وجود خودم.
   خيلي‌ها در مواجهه با  آثارتان مي‌گويند فضاها سوررئالند اما در عين حال آرام و زميني. نگاه خودتان را چطور تعريف مي‌كنيد؟
من هيچ‌وقت دنبال «سوررئاليسم» به معناي كلاسيكش نبوده‌ام، اما ناخودآگاه، ذهنم به سمت فضاهاي رويايي مي‌رود؛ فضاهايي كه مرز ميان واقعيت و خيال را محو مي‌كنند. درختان و كوه‌ها در نقاشي‌هايم واقعا وجود دارند، اما در مه فرو رفته‌اند، نيمه‌پيدا و نيمه‌پنهان. اين ابهام برايم مهم است، چون مخاطب را به درون دعوت مي‌كند. اثر، تا وقتي در حال تفسير و كشف است، زنده مي‌ماند. من نمي‌خواهم همه‌چيز را بگويم؛ مي‌خواهم راهي براي ديدنِ ناديده‌ها باز كنم.
   به تأثير فلسفه و زيبايي‌شناسي شرقِ دور اشاره كرديد. اين تأثير چقدر آگاهانه بوده است؟
من سال‌هاست كه مجذوب فلسفه ذن و نگاه شرقي به طبيعتم. در نقاشي‌هاي ژاپن و چين، طبيعت صرفا موضوع نيست، بلكه راهي براي مراقبه و شناخت درون است. درخت، كوه و مه، نمادهايي از وحدت ميان انسان و طبيعتند. در سنت ما هم، چه در عرفان ايراني و چه در شعر  حافظ و مولوي، همين ارتباط ميان روح انسان و جهان هستي وجود دارد. من سعي كرده‌ام اين دو نگاه - شرقي و ايراني - را در يك زبان بصري شخصي پيوند بزنم. مه برايم استعاره‌اي از خلأ است؛ از فاصله‌اي كه ميان بودن و نبودن وجود دارد.
   به نظر مي‌رسد در اين آثار، زمان متوقف است. مناظرت لحظه‌اي خاص را نشان نمي‌دهند، بلكه حس «بي‌زماني» دارند. اين موضوع برايت آگاهانه است؟
دقيقا. من سعي مي‌كنم زمان را از صحنه حذف كنم. درختانم در باد نمي‌جنبند، مه حركت نمي‌كند. همه‌چيز در آستانه يك لحظه بي‌انتهاست. شايد اين همان «حال» است كه در ذن بودايي از آن سخن مي‌گويند؛ حضور در اكنون، بي‌تلاش براي معنا كردن يا تغيير دادن. اين سكون براي من نوعي مراقبه است. وقتي نقاشي مي‌كنم، انگار خودم هم در آن مه فرو مي‌روم، در سكوت، در فاصله ميان مریي و نامریي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون