فلسفه اسلامي و زندگي روزمره ايراني-32
بريكولاژ فلسفي
اميرعلي مالكي
«هنوز تو ضبط ماشينم..... ميخونه»، چراكه هيچ شعري در جهان نيست كه پايان يافته باشد. والاترين اصل در شاعري اين است كه ما هرگز نميتوانيم آنچه مايليم بگوييم، بهطور كامل مطرح كنيم. به عبارت ديگر، زبان و تمام فرزندان آن، چون شعر، از همان آغازِ خود «نابحق» است و خطا ميكند، از اشتباهات خود ميآموزد و در متنِ زمان با نادرستيها، بدفهميها (يا برعكس) و پيشداوريها تكميل ميشود. شاعري، با تعبيري گشاده از سخنِ كييركگور در پايانِ «يا اين، يا آن»، يعني: «نزدِ خداوند، ما هميشه گناهكاريم.» خداوندِ شعر يا با بياني بُرندهتر، زبان، هرگز او را كامل نميپذيرد و اين امر باعث ميشود تا شعر در هر لحظه رخ دهد و با زباني الكن، در مقابل ايزدِ خود، براي سروده، خوانده، فهميده و بازگو شدن، دستوپا بزند. بااينحال، آدمي همواره اين اصل را فراموش ميكند و به گمان خود هميشه و در هر موقعيتي زباني قاطع و همهجانبه دارد و آنچه از زبانش تراوش ميكند، حق مسلم است. اما اين فراموشي، بيشتر از آنكه در عمل معنا يابد، توهمي بيش نيست؛ زيرا فرار از نابحقبودگي زبان با اولين نگاه به مصرع نخست يك شعر فروميپاشد و آدمي بدون هيچ معطلياي شروع به روياروشدن، گفتوگو و ديالوگورزي با آن ميكند: «گر تو قرآن برين نمط خواني، ببري رونقِ مسلماني» (گلستانِ سعدي | بابِ چهارم - در فوائد خاموشي). به بيان ديگر، دريافت شعر در زمانهاي مختلف، در مقامِ حركتي دوْري آشكار ميگردد كه در پاسخي زمانمند به آن، حتي اگر مستقيما پرسشي را مطرح نكرده باشد، دوباره به سوالاتي نو بازگشته و سپس جوابهاي جديدي را برميانگيزد. در اين موقعيت، زبانِ شعر «لكنت»ي هميشگي را تجربه ميكند و در آرايشِ ويژهاي، مانند اوروبوروس، خود را ميبلعد، باري ديگر وجودش را به بيرون تُف ميكند و باز از نو ادامه مييابد. «لكنتِ اوروبوروسيسوارِ» شعر، آگاهي خودش را بهنحوي هرمنوتيكوار تجربه ميكند؛ امري كه هرگز به تناهي تن نميدهد.حال، از آنجا كه اين آگاهي به مشروطبودنِ خود [با هر زبان و پيشينهاي] واقف است، بايد براي تجربههاي جديد و متفاوت گشوده بماند. اين دانشِ اوروبوروسيسوار، با كشفِ امورِ ناپيدا در شعر، در طول زمانهاي مختلف، پيشداوريهاي خود نسبت به آنچه هست را مورد تجديدنظر قرار ميدهد و باري دگر شعر را با متصلكردن آن به امور روزمرهاي كه پيشتر از چشمِ شاعر و خواننده پنهان مانده بود، باززايي ميكند.
باايناوصاف، شعرگويي و خواني كه در ريشه زبان تفاوتي ندارد، زيرا هر دو به يك نحو زبانِ شعر را زندگي و تحليل ميكنند، نوعي تكهچيني و تكهچسباني است. اگر شعر، با تكيه بر اين ايده، هرگز پايان نيابد، بنابراين همواره در جريانِ تحقق قرار داشته و در صرفِ نمايش آن براي هر جان، در يك برهه و زمان خاص، ميتواند هستي شعر را با بازخواني و بازگويي آن به نسبت هر دوره تجديد كند. به بيان ديگر، با پيروي از گوته، شعرگويي و خواني نوعي به اجرا درآوردن است كه ميتواند در هر جايگاه، با توجه به الزامات زماني كه در آن روي صحنه هستييابي ميرود، معاني متناسب، نوين و تأملبرانگيزي را از خود بروز دهد كه با «كلاژكار»ي روزمرّگي تجربههاي زيسته متفاوتي از شعر را پديدار ميكند.به همين علت، با اندكي تخفيف، ميتوان شعر را تماما امري «بريكولاژ» دانست. بريكولاژ، واژهاي فرانسوي كه نخستينبار توسط كلود لوي-استروس در كتاب «ذهن وحشي» مطرح شد، نه صرفا يك تكنيك، بلكه نوعي هستيشناسي زبان است؛ نوعي مواجهه با جهان از طريق بازچيدن، بازخواني و بازآفريني. با توجه به اين تعريف و بريكولاژبودگي شعر كه با پايانپذيري هرگز ميانهاي نداشته و پيوسته در لكنتِ اوروبوروسيسوارِ خود ادامه مييابد، در موقعيت مقدمه، بهنسبت زندگي روزمره، با چيزي معنا ميشود كه با كمك شعر از آن «سخن» گفته و با سخنگويي درباره آن، تكهاي از آن شرايط را با تحليلِ شعر به متن آن چسبانده و در اشكال متفاوتي آن را تكميل ميكند.احتمالا در همين موقعيت، در نقطه تلاقي لكنتِ اوروبوروسيسوارِ زبان با تكهچيني بيپايانِ معنا، بتوان به تأملي از ابنسينا در «فن شعر- منطق الحكمه العروضيه» بازگشت؛ آنجا كه باور دارد شعر و اجزاي كلام مربوط به آن از انسجام پديد ميآيند. اما اين انسجام، نه از جنسِ شباهت و همساني، بلكه از دلِ اختلاف و تفاوت سر برميآورد. براي ابنسينا، شعر چيزي نيست جز قطاري پيوسته از واژگان كه از نظمي خاص تبعيت كرده و دلالتهاي ناقص را با همراهي يكديگر بهتر ميكنند. اين نظم، برخلاف تصور رايج، نه وحدتي از پيشتعيينشده، بلكه همنشيني عناصر ناهمگون است كه در مسيرهاي متفاوت به تناسبي شاعرانه ميرسند، زيرا شاعري، در نهايت، بريكولاژكاري است؛ كسي كه با ابزارهاي پراكنده، با واژگانِ شكسته، با معناهاي نيمهجان و با تجربههاي زيسته، جهاني تازه ميسازد. جهاني كه نه پايان دارد، نه آغاز، بلكه در هر لحظه، با هر خوانش، با هر لكنت، دوبارهزاده ميشود.
شايد به همين دليل است كه هنوز، در ضبطِ ماشينِ كسي، صدايي ميپيچد كه از دلِ خاطرهاي دور، با زباني لكنتدار، چيزي را زمزمه ميكند كه نه فقط از گذشته، بلكه از ناتمامي اكنون خبر ميدهد. آن صدا، هرچند نامش در اين روزگار به سكوتي تحميلشده بدل گشته، همچنان در تكهچيني روزمره، در بريكولاژِ زيستن، در بازگويي بيپايانِ شعر، به حيات خود ادامه ميدهد. اين زمزمه كه در ظاهر ساده و روزمره است، در دل خود حامل همان «جديت مقدس» است كه شعر را به بازي با هستي و زبان ميكشاند؛ بازياي كه نه از سر تفنن، بلكه از سر ضرورت است. آن مصرعِ تغيير يافته، آن «هنوز تو ضبطم... ميخونه»، نه فقط يادآور قطعهاي موسيقايي، بلكه نشانهاي است از بقاي زبان در لكنت، از تداوم شعر در نابحقبودگي و از دعوتي بيانتها براي ادامه دادن، براي بازسرايي، براي ماندن تا تهش.