• 1404 پنج‌شنبه 29 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6195 -
  • 1404 پنج‌شنبه 29 آبان

پيرزن با صداي لرزانش دور مي‌زد و الوداع مي‌خواند

دوازده تصوير براي تقويم

افسانه فداكار

عكاس به طرف پله‌هاي زيرزمين برگشت. پسر جوان مشغول گره كراواتش، پيش مي‌‌آمد. رسيد. سايه‌ دار، شكل الِ برعكس، روي ديوار كش آمده بود. عكاس چراغ‌هاي دو طرف دوربين را روشن كرد: به نورِ كم عادت مي‌كنيد. 

پسر صدايش را صاف كرد: بله.

عكاس پا پيش گذاشت و دستش را جلو آورد: معيني هستم... چه كت و كراوات قشنگي.

- سامانم. راستش خيلي هيجان‌زده‌م.

- آب مي‌خوريد؟

- ممنون. از ديشب خوابم نبرده؛ فكر كردم چي بپوشم، چه ژستي بگيرم.

معيني خنديد: «همه ‌چي عاليه.» با چشم به سرش اشاره كرد: «به اميد سلموني دومادي.»

سامان دست كشيد روي موهايش: «گفتم يه ‌وقت زشت نباشه با لباس پلوخوري كنار‌دار عكس بگيرم.» حرفش را پي گرفت: «من نفر آخرم؛ اجراي حكم پدرم اسفند بود.»

معيني رفت پشت ميز. قفل كشو را باز كرد، آلبوم را بيرون كشيد. صفحه يكي مانده به آخر را گذاشت جلوي سامان. كاغذ و خودكار را سراند آن‌طرف ميز: با دستخط خودتون باشه بهتره، بعد مي‌ذارم تو آلبوم. اسم‌تون، شغل‌تون، نسبت‌شون با شما، ماه اجراي حكم.

سامان رطوبت دست‌هايش را با دستمال گرفت.

س. س

پدرم

معلم هستم

ماه اجراي حكم: اسفند

معيني بر ميز خم شد: يه جمله يادگار بنويسيد رو اين نقطه‌چين. فرصت داريد تا آخر كار فكر كنيد.

سامان با دست نم پيشاني را گرفت: مي‌شه آلبوم رو ببينم؟

معيني گذاشتش روي ميز: به صورت تقويم چاپ مي‌كنم، تيراژ بالا. البته به هر دوازده نفر يكي مي‌دم براي قدرداني.

- مي‌خوام ژستم متفاوت باشه. 

ورق زد، خواند: 

م. ي

برادرم

كارگر شهرك صنعتي‌ام.

ماه اجراي حكم: فروردين

در قسمت نقطه‌چين نوشته بود: امسال آلوچه زود گل كرد برادرجان.

چشم‌هاي سامان گرد شد: عكس واقعي‌يه؟ 

- همين‌جاست.

- انگار عذاب مي‌كشه هنوز. رعشه تنش تو عكس معلومه .

- زار مي‌زد وقتي كارش تموم شد. 

سامان ورق زد. سر جلو برد و انگشت گذاشت روي سينه مرد كه شناسنامه را به خود چسبانده بود.

- كارمند ثبت احوال بود پيرمرد. مي‌گفت خودم شناسنامه برادر كوچك‌مو سوراخ كردم و باطل شد. سخته اين‌ همه سال زندگي با شناسنامه برادرت.

معيني گفت: «پيرمرد عجيبي بود.»

به غير از سلام و احوال‌پرسي كلامي بين‌شان رد و بدل نشد. پيرمرد به محض ورود بسته چسبكاري ‌شده و استامپ را در كيفش جست. معيني چشم از دست او برنمي‌داشت. پيرمرد چسب‌هاي دور نايلون را با حوصله باز كرد. جلد كاغذي شناسنامه را بوسيد. خودكار را از جيب كت‌ بيرون كشيد. نقطه‌چين را پر كرد و با آنكه نياز نبود، انگشت جوهري را پاي نوشته نشاند. با قدم‌هاي بلند رفت طرف چهارپايه و يك‌ضرب بالا رفت. طناب را دور گردنش انداخت. چند بار شناسنامه را روي سينه‌اش جابه‌جا كرد. سوراخ كنار شناسنامه را با انگشت پوشاند. معيني لنز را روي پيرمرد فوكوس كرد. عضلات منقبضش رفته‌رفته شل مي‌شد و هيكلش روي چهار پايه لق مي‌خورد. دو بال شناسنامه روي سينه‌اش از شدت تپش قلب و لرزش دست پرپر مي‌زد. لنز را روي عكس شناسنامه تنظيم كرد. خط سفيدي كه از ني‌ني چشم رد شده بود، توجهش را جلب كرد. آرام دكمه دوربين را فشرد. لنز را روي چشم‌هاي پيرمرد ثابت كرد. نگاهش انگار به دوردستِ وراي دوربين بود. براي پيرمرد از گوشه راست دوربين دست تكان داد. اعتنايي نكرد. در قاب دوربين لگد پيرمرد به چهارپايه را ديد و شناسنامه از دستش رها شد و روي زمين افتاد و جست زد و پيرمرد را در هوا بغل كرد و چهارپايه را زير پايش گذاشت. داد كشيد: اين بود قرارمون... قحطِ مكانه براي خودكشي... مرد حسابي، كاري كه دارم مي‌كنم، كافي نيست كه حالا تو... بيا پايين!

سامان نوشته كج‌و‌معوج روي نقطه‌چين برگه بعدي را خواند: زود مي‌آم پيشت مادرجان.

معيني نفسي بيرون داد: «اصرار داشت با خط خودش بنويسه. از نونوايي مي‌اومد. سفره‌ش تو عكس، رو چارپايه‌ست. تا رسيد تعارف زد؛ تا گرمه بخور مادرجان، از دهن مي‌افته.

- چقدر خوب نشون داديد چرخيدنش رو با تكرار عكسا دور‌ دار.

معيني انگار درد سينه‌اش را بفشارد، دست زير كت برد.

سفره گلدار نان را از دست پيرزن گرفته بود. طوري چرخاندش كه يك گل كامل لچك روي چهارپايه، توي عكس بيفتد. بوي نان با بوي نم زيرزمين قاطي شد. سر بالا كرد. ديد پيرزن آرام دورِ دار مي‌چرخد و زير لب چيزي مي‌گويد. معيني رفت طرف دوربين. بال‌بال ‌زدن چادر تندتر شد و صداي پيرزن بلندتر. معيني به صداي لرزانش گوش كرد كه دورِ‌ دار الوداع مي‌خواند. صداي باله‌هاي چادر مثل پر زدنِ پرنده‌اي در زيرزمين طنين مي‌انداخت. معيني پشتِ ‌هم دكمه دوربين را فشار داد.

گفت: آخرش غش كرد.

سامان با ديدن عكس بعدي، كف دست‌هايش را به هم زد: چقدر بلبل!

معيني گفت: آشناست. پرنده‌ فروش سرِ ميدونه. دوتا قفس پُر آورد.

بلبل‌ها بر سر و شانه مردي بلندقد نشسته بودند. سامان خواند: 

م. م

دخترم

پرنده‌فروش

ماه اجراي حكم: تير

سامان با نوك سبابه‌اش از كف دست مرد كه بلبلي روي آن نشسته بود، خطي كشيد. خط از شانه مرد گذشت و روي سرش قوس برداشت و از سراشيبي شانه ديگر رد شد و به كف دست مقابل رسيد: «چه خوب نورپردازي شده.» جمله روي نقطه‌چين را خواند: دلت به وصل گل ‌اي بلبل صبا خوش باد.

معيني در تأييد سر تكان داد.

مرد با چشم‌هاي بسته، دست‌هاي گشوده، سر بر شانه چپ تكيه ‌داده، انگار به آواز بلبلان گوش مي‌داد. معيني روي چشم‌هاي مرد زوم كرد. رفت و پرده را از دو طرف كمي كنار زد. نور از پنجره كوتاه زيرزمين به درون ريخت. سايه‌روشنِ دزدگيرِ پنجره مثل نرده‌هاي قفس نقش بست بر شمايلِ سياه مرد، در زمينه تاريك پشت‌سر. نگاه سامان در مسير نگاه معيني، به پرده زيرزمين بود. معيني از پرده چشم برداشت و به سامان چشم دوخت: روي شيشه پرنده‌فروشي‌ش همينو نوشته.

سامان دوباره ورق زد: با تيپ دومادي اومده.

- عروس‌دوماد بودن. عروس خوف كرد عكس ننداخت.

- حق داشت.

- اولش مي‌خواستن عكس‌شون متفاوت باشه، ولي تحمل نكرد.

- دوتا تاريخ داره!

معيني سر تكان داد: متأسفانه. حكمِ پدراشون تو يه روز اجرا شد.

چشم‌هاي سامان برق زد و انگشت گذاشت روي عكس: جيم فرانكو... تو فيلم تصنيفِ باستر اسكراگز.

نوشته روي نقطه‌چين را خواند: «بارِ اولته؟» گفت: «چه جالب، ديالوگ همون فيلمه.»

- رفيق پسرمه، بازيگر خوبيه، گريم خوبي هم كرده.

معيني رفت سراغ عكس بعدي. سامان انگار زبانش خشك شده باشد، به سختي گفت: باور نمي‌كنم، مادر و نوزاد پاي دار؟ 

- هم‌اسم دايي‌شه. سينا. وقتِ اجراي حكم هيجده ‌سالش نمي‌شد.

سامان گفت: پس‌زمينه عكسش كلي عروسكه.

- عكسِ دندونيش تو ويترينه.

سامان ورق زد: «اوه، خواستگاري پاي دار. چه قشنگ زانو زده. تو حسه!»

- از بچه‌هاي تئاترن. واقعي‌يه. بين كسبه شيريني پخش كرديم، كلي هم بزن و برقص.

سامان باز ورق زد. بلند گفت: عكس يلدايي... چقدر انار...

تلي از انار بر سفره قلمكار آبي، كف زيرزمين ريخته بود. زن و مرد، دو طرف ‌دار روي صندلي نشسته بودند. از استكان كمرباريك چاي بر چهارپايه زير‌ دار بخار بلند مي‌شد.

معيني گفت: همه‌ چي سبز و قرمز بود.

خِس‌خسِ نفس‌هاي پيرمرد سكوت زيرزمين را مي‌شكست. كز كرد روي عصايي كه بين دو پا گذاشت، چشم به زمين دوخت. معيني دستي به يقه پيرمرد كشيد، چانه‌اش را كه به عصا چسبانده بود بالا گرفت. پيرمرد دوباره سر پايين انداخت و در خودش خميد. زن ترنج سرخ گوشه روسري را مرتب كرد، يك ‌دست روي كمر باريك استكان و يك ‌دست روي نعلبكي با حاشيه سرخ گذاشت. ژست زن معيني را شيفته كرد. چشم‌هاي هوشيار زن دست‌هاي معيني را دنبال مي‌كرد. ديافراگم را چرخاند. حالا سفره قلمكار و انارها و لبخندِ زن در عكس وضوح داشت.

معيني رو به سامان گفت: دير رسيدي انارها تموم شد. تا مدت‌ها خيرات مي‌كردم بين مشتريا.

سامان رفت سراغ عكس بعدي: «عكس پاي ‌دار با لباس دلقك؟ روي چوبه‌دار تاب بسته! كيه نشسته كنارش؟»

معيني از شيشه عكاسي پياده شدن دلقك را تماشا كرده بود؛ با شلوار گشاد آجري‌رنگ و موهاي قرمز ژوليده. دلقك عروسك هم‌قدوقواره خودش را بغل كرد. درِ ماشين را بست. معيني جلو رفت و درِ عكاسي را برايش باز كرد. نگاهش ابتدا به دماغ گرد و قرمزش افتاد، بعد به لبخندِ نقاشي ‌شده كه تا گونه‌ها كش آمده بود. دست دلقك در هوا مانده بود. معيني خودش را جمع‌ و جور كرد و دست داد. دلقك دست عروسك را جلو آورد: «معرفي مي‌كنم، خانومم شيوا.» معيني دست شيوا را فشرد: «خوشوقتم.» شيوا را روي صندلي كنار ميز نشاند و سرش را به تكيه‌گاه صندلي چسباند. دلقك نقطه‌چين را پر كرد: «بزرگ‌ترين مشكل بشر پوكي استخوان است، مخصوصا پوكي استخوان جمجمه.» معيني جمله را با خود تكرار كرد. دلقك از كيفش طنابي در‌آورد و با اولين پرتاب از بالاي‌ دار گذراند و از دو طرف گره زد. معيني حيرت‌زده طرف دوربين رفت، خودش را با تنظيم نور چراغ‌ها سرگرم نشان داد. دلقك شيوا را با احترام بغل زد، روي تاب نشاند و پشت‌ سرش ايستاد. سرِ شيوا را روي سينه‌اش تكيه داد و نوازش كرد: ما آماده‌ايم.

معيني گفت: «زنشه... عروسكه... خيلي بزرگ...»

سامان فقط خنديد.

سامان ورق زد: پس‌زمينه‌ش رنگي‌يه. 

- هر چي سليقه خودتونه؛ دريا، آتش، گل، فرشته، شيطان، تاريك يا روشن. صورت مشخص باشه يا فقط سايه؟ 

- طبق تاريخِ ماه‌ها بايد آخري باشه؛ البته قبلِ من. نگيد كه به خاطر ژست شلوارش خيسه.

- نه، واقعا خيسه. بهمن پارسال بود.

- خيلي واقعي به نظر مي‌آد. نوك انگشتاش كبوده، رو صورتش خون‌مردگي داره.

معيني صورت جوانِ توي عكس را نوازش كرد: بله.. خون‌مردگي...

- گريم وحشتناكي‌يه. نور كمه ولي ترس تو صورتش پيداس. عكاسِ زبردستي هستيد جناب معيني.

- گفتم واقعي‌يه... پسرمه.

سامان حيران ايستاد: متأسفم... مي‌دونستم... ولي فكر نمي‌كردم...

- ديگه ترسش ريخته. ترس شما هم مي‌ريزه. چه ژستي مي‌گيريد بالاخره؟

«چه‌ جوري اومده اينجا؟‌ دار رو مي‌گم.» دست كشيد روي تنه دار.

- خودم ساختمش؛ با چوب گردو. اندازه دادم نجار بريد تحويلم داد. بعد سوارش كردم.

- كارِ خودتونه گره طناب؟ 

- طول كشيد ولي بلد شدم. گرهش خاصه. تو يه چشم‌ به‌ هم‌ زدن گير مي‌كنه و مهره گردن مي‌شكنه. 

معيني لنز را روي صندلي تنظيم كرد. چراغ‌ها را چرخاند: درخدمتم.

سامان گفت: مي‌شه اره دستم باشه؟ 

معيني ابرو بالا انداخت. رفت طرف ميز. خودكار را گذاشت روي آخرين صفحه آلبوم. سامان اره را برداشت. معيني سر تكان داد: دوازده ماه، دوازده عكس، دوازده يادداشت. شايد وقتي اره بشه، دوازده تكه دار.

معيني‌دار و اره را از نظر گذراند. سامان گره كراواتش را شل كرد: سفت بستمش حال و هواي‌دار تو سرم باشه.

معيني لنز را فوكوس كرد روي صورت سامان كه قسمتي از آن پشت ‌دار محو شده بود. انگشت روي دکمه گذاشت. دست را كنار دوربين نگه داشت: اين‌جا رو نگاه كن. يك، دو، سه...

سامان از روي صندلي بلند شد رفت طرف ميز. قلم را برداشت و نوشت: حالا سيگار مي‌چسبه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون