يادداشتي بر كتاب «بلواي برزخ» اثر محمد صابري
در سايهسار برزخ
امير محمدزاده
در برشي از بلواي برزخ ميخوانيم:
عشق هميشه يك بركه نيست كه آدمي بتواند تصويرش را در آن ببيند، اقيانوسي است پت و پهناور كه ماهياني گوشتخوار و لجوج و يكدنده هر روز خدا در آن ميميرند بيآنكه طعم همزباني را در آن بچشند. هستند تك و توك ماهياني كه با خيزابهاش، جزر و مدهاش و ناهمسانيهاش همسان و همذات ميشوند، گرسنگي را ميچشند اما زنده ميمانند و براي زنده ماندن اما به همجواري با هشتپاها تن ميدهند، نام ديگر آن بده بستان است.بلواي برزخ همچنان دغدغهمند عشق است و عدالت، همچون دو داستان قبلي نويسندهاش، يعني تابستان خيس و مثلث عشق و صدالبته و همچنان درگير دهه هشتاديهاي امروزه روز جامعهاي است كه قرار است فرداي اين روز و روزگاران را رقم بزنند. دهه هشتاديهايي كه خوب و بد در جامعه امروزه براي همه صاحبنظران امور مختلف امور انساني يك معماي پيچيده ژنتيكي و هويتي به شمار ميآيد. معمايي عجيب و غريب كه حل ناشدني است انگار!از منظري ديگر ميتوان بلوا را روايت تسخيرشدگان و بازندگان بازي تقدير دانست، بلوا روايت آدمهايي است كه در ناكجاآبادي ابرزميني درگير عشقاند و خيانت و رفاقت و خدمت و شايد شايد هم زندگي! ناكجاآبادي كه حين روايت به شكل شگرفي در جان مخاطب شروع ميكند به پوستاندازي تا حس ششم همذات پندارگونهاش را به چالش بكشد، به عبارت ديگر بلوا راوي بحرانهاي كنوني انساني است در قرن حاضر و هراس از فرداها و سرگرداني بسيار اما اين همه ماجرا نيست، بلوا همه هم و غمش را گذاشته به واكاوي لايههاي دور از دسترس ذهن آدمي كه همزمان جنايت ميكند و قرباني است، تلاشي به جد براي چرايي اين همه ضد و نقيض، به عبارت ديگر و در طول روايت ميپرسد جرم در هر شكل و شمايلي مولود علت و عللي است انساني و ميبايست براي رسيدگي به تكتكشان محكمهاي جدا شكل بگيرد هر چند دور هر چند دير و همين است كه نقش حقوق و دكتر شرافت در آن برجستگي مشهودي دارد. بلواي برزخ اولين تجربه نويسنده در موازينويسي است و براي همين است كه دو شخصيت و صد البته در طول هم و نه عرض هم ميشوند بازيگران اصلي داستان، دو خوب سر به زير و محجوب كه سير حوادثي چند ميبردشان به ناكجاآبادي دور از ذهن در فضايي پرآشوب و خاكستري كه در نگاه اول يادآور كافكا و بكت و جويس است و در نگاه بعدي يادآور ماركز و فوئنتس و اين يعني بلواي برزخ از منظر سبكنويسي ميشود تلفيقي در هم تنيده از رئاليسم، سورئاليسم و درنهايت رئاليسم جادويي. ببينيد: «راستي چرا ما اينقدر بنده عادت شديم كه يادمان رفت روزي روزگاري عاشق بوديم، نه يك عشق گذرا كه قرارمان عشق افلاطوني بود، نه افلاطوني كه ابرانساني، آسماني شايد.»