شفق محمدحسيني
ماهِ هلال در آسمان كدرِ تهران، برق ميزند. درست بالاي سرِ ارزانترين خودروهاي توليد داخل كه رانندههايشان، بار و بنديلِ بيست روز زندگي در ماه، در شهري غريب، را بارش كردهاند؛ اما هر چه چشم مياندازي، جز چند پتوي نامرغوب كه در سوزِ اين روزهاي تهران، حالا در روزهاي پيشِ رو به سه تا هم خواهد رسيد و صندوق عقبي كه خيلي زور بزند، يك ساك كوچك رخت و لباس، فلاسك استيلِ كهنهاي كه از بس چاي كيسهاي داخلش انداختهاند، ديوارههايش كدر شده و يك بطري بزرگ خالي نوشابه كه روزها و هفتههاست با آب پر ميشود، تا سرِ صبحي و انتهاي شب، با روياي درِ يخچالي كه باز و بسته ميشود، درش را باز كنند و جرعهاي آب بنوشند و دست و رويشان را از بيخوابي شبِ قبل و چركهاي تهران بشويند، بايد اين بيست روز را كجدار و مريز طي كنند تا بتوانند ماهي ده روز، كنارِ خانواده، خانهاي گرمتر از يك خودرو در شهري دور و غريب، سر كنند. ده روزي كه با رويا و خواب و خيالش، اين بيست روزِ سخت در تهران را دوام ميآورند.
صبحِ شنبه خواب ماندهاند، هر چند اينجا نه خبري از تلويزيون هست كه مقابلش لم دهند و تخمه بشكنند و نه غذاي گرمِ سرِ اجاق كه خانمِ خانه برايشان بياورد. اينجا تنها خودت هستي و كلاهت كه بايد سفت آن را بچسبي كه بادِ پاييزي تهران آن را با خودش نبرد. خيلي هم كه شانس با آنها يار بوده باشد، چند خودروي آشنا، گوشه و كنارِ پاركينگي كه پناهشان داده است، گاهي از حال و احوالشان بپرسند و اگر دردي داشتند، درماني در حد يك قرص سرماخوردگي يا مسكنِ موقتي برايشان بياورند. بايد پنج و نيم بيدار ميشدند، اما ساعتهاي شماطهدار روياهايشان، هنوز روي صداي خروسهاي روستاهاي اطراف گرگان مانده است. اينجا مرزِ بين روياهاي گرگان و كابوسهاي تهران، به باريكي همان انگشتهاي اشارهاي است كه گاه در دلِ سياهِ شب به شيشههاي خودروهايشان ميكوبد و اين براي مردي كه زور زده است، بعد از روزي طولاني و دور، چشمهايش را بندِ خوابي نيمبند كند، نشانه خوبي نيست. وقتي يازده شب خاموشي ميزنند، در سكوت و به خودروهاي آشنايي كه سه، چهار تا بيشتر نيستند و اغلب كنار هم پارك ميكنند، ديگر اين به شيشه كوبيدن شبانه يعني امشب هم بايد قيدِ خواب را بزني و همه ساعتهاي باقيمانده بعد از روشني هوا را با خماري بيخوابي طي كني و سرت به گوشي باشد تا يك مسافر بيشتر، يعني يك روز زودتر به روستاهاي اطراف گرگان برسي و بوي خانه را سق بزني، لابد ميارزد به بيست روز دوري و بوي خودرويي كه ميانِ زندگي و سفر مستهلك ميشود. خودرويي كه هر بار مسافري جلوي بينياش را ميگيرد تا بوي زندگيشان را استشمام نكند، تلخي مردمكهايشان از آينه خودرو هم بيرون ميزند. تنها شيشه را كمي پايين ميكشند تا مسافر در ادامه سفر درون شهري خود، نارضايتي خود از بوي بد خودرو را علامت نزند و يك امتياز منفي برايشان لحاظ نشود.
بازرسي وقت و بيوقت در دلِ شب
نه سروصداي بچه ميآيد، نه از آشپزخانه بوي غذا. صبحانه را اغلب با چاي و بيسكويت دكه روزنامهفروشي ميگذرانند، يكي، دو نفر هم خودشان نيمرو و املتي آماده ميكنند كه بقيه ميگويند به زحمت و وقتي كه از ما ميگيرد، نميارزد. برخي هم كه از چاي و بيسكويت خسته ميشوند، بعضي شبها از رستوران تخممرغ آبپز ميگيرند، با دو نان لواش تا صبحانه مغزيتري بخورند. اينجا بايد آنقدر سرد و گرم روزهاي تهران را چشيده باشي تا نه با اولين باد به لرزه بيفتي و نه با اولين گرما دل و رودهات به هم بپيچد. بايد زندگي در خيابان و خودرو را خط به خط از بر شوي تا ديگر با شنيدن اتفاقهايي كه يكييكي براي يك راننده چند خيابان آن طرفتر يا يكي از روستاي كمي دورتر از خودت شنيدي را بتواني به سرعت همان مسافري كه سوار ميكني و به مقصد ميرساني و ميروي، فراموش كني. اما برخي قصهها آنقدر زهر دارد كه از يادشان نرود. مانند سه سال قبل كه در پايين منطقهاي كوهستاني، همان چند خودرويي كه با هم آشنا و از يك روستا بودند، پارك كرده بودند. نيمه شب چند جوان موتوري لباس شخصي با سروصدا دورهشان ميكنند. به شيشه ميكوبند كه بيدار شويد و مداركتان را نشان دهيد. آنها را به صف از خودروها خارج ميكنند. خودشان و خودروها را بازرسي ميكنند. يكيشان كه هميشه خندهرو بود، زير لب ميخندد، جوانك پوتينش را آنقدر محكم ميكوبد به ساق پاي مرد كه مرد از ترس همانجا خودش را خيس ميكند. سرش را پايين مياندازد موقعِ بازگو كردنش. اما شرم جاي خودش را به تلخي ممتدي داده است كه بيهيچ خشمي، پشت چهرههاي آرام و خسته نفر به نفرشان، چون خودروهايي كه آنها هم از اين همه رفت و بازگشت و دور زدن و ابتدا و انتهاي مسير و سرعت كم جيپياس و روزهاي بيمسافر و مسيرهاي شلوغ، گم شده است. كنارِ هم مستقر شدهاند؛ خط به خط، به صف، روبه كوهستانهاي تهران؛ يكييكي بيصداي زنگ و حتي كش و قوس در رختخوابِ گرم و نرم، برپا ميخيزند و به صف ميشوند. اما در صبحِ غبارآلودِ تهران، كسي برايشان حلوا خيرات نميكند. شهرداري چند وقت يكبار آنها را از محلي كه دسته جمعي پارك ميكنند، ميراند و مردم هم اگر نزديك محل زندگيشان آنها را مشاهده كنند، با نيروي انتظامي تماس ميگيرند، تا جل و پلاسشان را جمع و حوالهشان كنند به محلي ديگر. اغلب چند نفر با هم كه اهل يك شهر هستند، يكجا جمع ميشوند؛ اين را از پلاكهاي خودروهايشان هم ميشود دريافت. غريبه و سيار؛ چون همان خودرويي كه از آن نانشان را درميآورند. ارزانترين خودروهاي توليدِ داخل كه همه چهار چرخ زندگيشان را هر چند كم باد و بيرمق، اما ميچرخاند. ميگويند بهتر از زيستن در روستاهايي است كه دچار خشكسالي شدند و با كشاورزي بيحاصل و بيآبي كه به جانِ روستا به روستاي ايران افتاده است، همان شغلهاي موقت كمي هم كه بود، يكييكي از بين رفت. برخيشان اما ميگويند در شهر خود مغازه دارند، اما به خاطر هزينههاي زياد، صرف نميكند كه كسب و كاري راه بيندازند و معتقدند اگر دولت يا بانكها به آنها وامي بدهد، در شهر خود ميتوانند كاري دست و پا كنند و زندگي در غربت را ببوسند و بروند. اما اين هم رويايي دور است كه حتي خوابش را هم نميبينند.
شكمِ خانوادهها با شغلهاي موقت در روستاها سير نميشود
از شرم خانوادهاي كه بايد شكمشان را سير كنند، زندگي در خيابان و خودرو را ترجيح دادهاند به رختخوابهاي گرم روستاهاي خود تا شايد چند نانِ جاندارتر سر سفره ببرند. در روستاي خودشان اگر كاري پيدا شود، درآمدش كمتر از آن است كه تهران درميآورند. اينجا حداقل روزي بين دو تا سه ميليون تومان و حتي بيشتر، به قول خودشان هر قدر بيشتر كار ميكني، ولعات بيشتر ميشود و به خودت ميآيي، ميبيني كه بيست و يك روز شد و اصلا يادت رفته است كه برگردي كنار خانوادهات. غذا را هم از يكي از غذافروشيهاي نزديك محل پاركشان كه از همشهريهايشان است، ميگيرند كه برايشان پرسي 150هزار تومان درميآيد. تازه در همان صف غذا هم نگاه سنگين كاسبان محل رويشان است كه زياد تحويلشان نميگيرند و تا ميبينند كه پلاك تهران نيستند، زيرلب غرولندي ميكنند كه چرا اينجا پارك كرديد؟
با وجود همه رنج سفر و دوري از خانواده و غربت در شهري كه كسي برايشان كارت دعوت نفرستاده است، اما همين كه كاروبار خوبي دارند و به گفته خودشان پول نقد است كه در انتهاي روز در حسابشان است، برايشان كفايت ميكند. راضي نيستند، اما چارهاي ندارند. اگر كار بهتري در شهر خود، بالاي سر زن و بچه خود پيدا ميكردند، حتما نميآمدند گوشهاي غريب از شهري وصله پينه شده، شب خود را روز كنند. آن هم شهري كه برايشان خوابهاي خوشي نديده است. يك روز شهرداري ميآيد و ميگويد برويد، روز ديگر مردم سوالپيچشان ميكنند. يكيشان كه بيش از پنجاه سال دارد، ميگويد مردم باورشان نميشود كه چند سال است بيست روز در ماه در خودرو ميخوابم. طوري نگاهمان و با ما برخورد ميكنند كه جالب نيست. حتي نگاه كردنشان آزارمان ميدهد. ما اگر مجبور نبوديم اينطور در شهر غريب و بيپناه و دور از خانواده زندگي نميكرديم. آسم دارد و همين باعث ميشود روزهاي سردِ پيشِ رو برايش سختتر از تابستاني گرم بگذرد. ميگويد تابستان لااقل شبها يا ظهر بيرون از خودرو و زير آسمان ميخوابيديم، اما حالا با وجود سرماي هوا فقط بايد پتو را محكمتر بغل كنيم و چشم انتظار روشن شدن هوا تا صبح صدبار پلكها را باز و بسته كنيم و آن ساعتهاي آخرِ دم صبح، كلِ تاريكي شهر به جانشان ميافتد و غروبهاي دلگيرِ جمعهها هم كه هيچ، دلخوشيشان تنها تصاوير و فيلمهايي است كه از خانواده در گوشيهاي خود دارند يا آهنگي محلي كه آنها را يادِ شهر و ديارشان مياندازد يا نوشيدن يك چاي قبلِ خواب، با يك همشهري كه حالا لااقل ميداني ميتواند به زبانِ تركمن جوابت را بدهد و كمي از رنجِ تهرانِ غريب بكاهد.
يك خودرو؛ همه دار و ندارشان
يكييكي به همه دار و ندارشان؛ به قول خودشان، نزديك كه ميشوم، فقط پتوهايي را ميبينم كه در صندليهاي عقب حالا ديگر چند سالي ميشود كه مچاله خوابيدن را از بر شدهاند. اولي پلنگي است، ديگري سرخ است كه راننده با تلخي چاي پررنگِ دمِ صبح كه از ته مانده فلاسك ديشب مانده است، ميگويد براي همشهريام جرعه آخرش را نگه داشته بودم كه نيامد و ماند براي صبح، اما آنقدر تلخ است كه دهان راننده باز نميشود به نوشيدنش. ته ذهنش ميرسد به روستاهاي اطراف گرگان كه همسر و فرزندش هنوز در خوابِ ناز هستند و خبر ندارند كه مرد بيست و پنج ساله، پيچيده در پتويي سرخ تا صبح چند بار بايد برخيزد و بخاري را روشن كند و باز خاموش. چشمانش هنوز باز نشدهاند كه بخاري را روشن كرده و صندلي جلو نشسته است. خستهتر از آن است كه شش صبحي، چراغها را روشن كند و كركرهها را بدهد بالا و برود سرِ كاسبياش. شيشهها را دوباره بالا ميدهد، برميگردد به اتاقِ خواب و پتوي سرخ را دوباره دورِ خودش ميپيچد و در روياهايش پير ميشود.
باقي رانندهها يكييكي، به نوبت، انگار تصميم گرفتهاند صبحِ اولين روزِ هفته، آرام بگيرند و كمكم دكان باز كنند. يكييكي پياده ميشوند تا ردِ خوابِ جمعه را پاك كنند. فاصله خودروها تا شير آب چند دقيقه است. به نوبت ميروند و با بطري پرآب باز ميگردند و آبي به سروصورت خود ميزنند. برخي كش و قوسي ميآيند و خودروها را چك ميكنند. يكي پنچري ميگيرد. ديگري دورتر ايستاده است و حوصله گپِ سرِ صبح را ندارد. اغلب حدود سي تا پنجاه ساله هستند. رنگهايشان پريده از شبي نه چندان آرام؛ اينچا پاتوق تهرانيهايي است كه تا پاسي از شب، در خودروهاي خود تفريح ميكنند و صداي موزيكشان آنقدر زياد است كه خواب را از چشمهاي سرخِ رانندهها قاپ ميزند. كسي هم جرات ندارد به آنها اعتراض كند، ميگويند برويد شهر خودتان راحت سرتان را بر بالين بگذاريد. پاركينگ در چند رديف و پلهپله است. يك شب كه يكي از آنها تازه خواب به چشمانش آمده بود، ناگاه با صداي فرياد رفيقش از جا ميپرد. يكي از جوانهاي طبقه بالا- رديف بالايي پاركينگ- فيلتر سيگار روشنش را انداخته بود روي گردنِ مرد، طوري كه گردنش آتش گرفت و سوخت. جوانهاي اين محله كوهستاني تهران، شبها در دستههاي چند نفري اينجا جمع ميشوند و اختلاط ميكنند. گاه تا سه و چهار بامداد، بيتوجه به رانندههايي كه در خودرو خوابيدهاند، سروصدا ميكنند. گاهي هم با پليس تماس ميگيرند و آمار رانندهها را ميدهند كه مواد مصرف ميكنند. البته يكي از رانندهها ميگويد كه برخي همشهريهايشان ممكن است حبه ترياكي را هم سرِ شب به دهان بگذارند، اما همه اينطور نيستند. رانندههايي كه مصرف نميكنند، ميگويند آنها هم حق دارند، با ساعتها كار طولاني و خستگي و خوابيدن هفتهها در خودرو، ديگر رمقي برايشان نميماند. اما اين جوانها خودشان هم مينوشند و ميكشند. از سروصدايشان آنطور كه رانندهها ميگويند برميآيد كه خبرهايي هم هست. اما لباس شخصيهايي كه چند وقت يكبار نيمه شب، رانندهها را بازرسي ميكنند، كاري با جوانها ندارند.
انفجار و آتشسوزي داخل خودرو هر چند وقت يكبار رخ ميدهد
پتويش سرخ نيست، اما پيراهن و گونههايش سرخ شدهاند، هنوز روياي ديشب را از صورتش نشسته، مشغول پنچرگيري شده است و كامش از خبر شنيدن مرگ سه جوان شهرستاني راننده كه چند روز پيش در اتاقكي اجارهاي در تهرانپارس، به دليل نشت گاز از بين رفتند، تلخ است. آن كه هجده ساله بود را ميشناخت، اما اوقاتش آنقدر تلخ است كه حرفي نزند. همچنين به خاطر ميآورد كه حداقل دو راننده در سال گذشته كه در خودروي خود به دليل روشن گذاشتن گاز پيكنيكي جانشان را از دست دادند. حتي همين چند روز قبل هم يكي داخل خودرو به دليل انفجار گاز دچار سوختگي شد و به شهر خودش منتقلش كردند. مشغول پنچرگيري خودرو است، تا جبراني دير برخاستن صبح را بكند و زودتر برود دنبالِ كارِ امروز. كامش تلخ از نخوردنِ چاشت و دوري خانواده و روزي سخت در تهران است كه به قول خودش هوا كه سردتر ميشود و زودتر تاريك، مسافر كمتر است و ديگر از آن چند ساعت استراحت ظهرهاي تابستان هم خبري نيست و بايد زودتر روز را به شب برسانند تا حداقل تا هشت شب در پاركينگ مستقر شده باشند. تا شامي بخورند و بساطِ خواب را مهيا كنند و ديگر نهايت يازده شب، بخار شيشههاي خودروها و پتوهاي يكي در ميان پلنگي، نشان از رانندههايي ميدهد كه غريبه در شهري خاكستري و مچاله در پتويي كه بوي تلخي ميدهد، به خوابي ناخوش رفتهاند. مرداني كه حتي نميتوانند پاهايشان را دراز كنند. يكيشان دو تخته صاف وسط خودرو ميگذارد تا روي سطحي صافتر بخوابد. بعضي هم بيخيالِ صافي زيرِ تنِ خود، آنقدر خودشان را مچاله كردهاند، كه ديگر ردِ شيارهاي صندلي بر جسم و جانشان افتاده است. تنها پناهشان همين خودرويي است كه دارند. نه شهرداري برايشان فكري ميكند و نه شركتي كه با آن كار ميكنند. نه بيمه دارند و نه جاي خواب، آن هم در حالي كه به گفته خودشان شركت براي موتورسواراني كه از شهرهاي ديگر در تهران مستقر هستند، جاي خواب در نظر گرفته است. شايد اگر فضايي برايشان در نظر گرفته ميشد كه حداقل ميتوانستند شب را با خيال آسودهتري بخوابند، گاهي يك لبخندِ زوركي به لبهايشان مينشست و آنقدر تلخ و خسته روزهاي تهران را پشت سر نميگذاشتند.
اما اين رانندهها تلخي را هم به تركيبِ دردهايشان اضافه كردهاند. آنچه نميبيني فقط لبخند است. آن هم در صبح سرد روزي پاييزي در پايتختي كه شب بيداريهاي مردمانش، همين چند ساعت خواب در ماشين را هم از چشم رانندههاي تاكسي ربوده است. اما دردهايشان يكي، دوتا نيست كه در بقچه عقب خودرويشان بگذارند و در صندوق را ببندند تا كسي نبيند. حتي براي پيدا كردن يك سرويس بهداشتي مناسب، گاهي به چند پارك مراجعه ميكنند. ميگويند چون همه ميدانند در اين منطقه رانندههاي تاكسيهاي اينترنتي كه داخل خودرو ميخوابند، زياد هستند، حتي مايع دستشويي هم ندارند و بسياري از سرويسهاي بهداشتي هم خراب و كثيف است و وضعيت نامناسبي دارد. براي حمام رفتن هم كه تقريبا در هر منطقهاي يكي پيدا ميشود. برخي هم كه آشنايي هر چند دور در تهران دارند، ترجيح ميدهند به خانه آشنا بروند. يكيشان ميگويد كه چند وقت پيش باز چند موتورسوار لباس شخصي آمدند و گفتند از خودروها خارج شويد و مداركتان را بدهيد. اينبار صدايش را بالا ميبرد كه مگر ما جرمي كرديم؟ گناه ما بيكاري است كه مجبور شديم در شهري غريب دوام بياوريم. اما صدايشان به كسي نميرسد. انگار در همان خودروهايشان به روياها و خيالاتشان قفل ميزنند. همه را داخلِ خودرويي كه بيست و چهار ساعت اسكانشان ميدهد، مهر و موم كردهاند. با بيماريها و تلخيهايي كه گاه، رمقشان را ميگيرد، حالا اگر طي روز دو، سه مسافر بدقلق هم به تورشان بخورد، ديگر اين يعني شبي تلختر از زهرِمار. دل خوشي از تاكسيهاي تهران هم ندارند كه حتي به آنها در خيابان هم راه نميدهند. ناراحت هستند و ميگويند كه نان ما را ميبُريد و برگرديد شهر خودتان.
در خودرو نخوابند بيمِ دزديدنش را دارند
اغلب به صورت چند نفري در پاركينگي مستقر ميشوند كه به گفته خودشان به خاطر امنيت بيشتر است. اما ميانشان خودروهاي غريبه هم هستند كه نميشناسند. آنها كه با هم هستند و از يك شهر و ديار، كنار هم پارك ميكنند و غريبهترها، كمي دورتر. يكيشان ميگويد چند سال قبل كه كرايه خانه ارزانتر بود، با چند نفر ديگر يك اتاق كرايه كرده بوديم، اما به دليل اينكه خودروهايمان را در خيابان پارك ميكرديم، بارها لاستيكهايمان را دزديدند. حتي به خاطر دارد كه سال گذشته خودروي يكي از همكارانش را دزديدند. به همين خاطر وقتي داخل خودرو ميخوابند كه همه زندگيشان است، امنيت و آرامشِ بيشتري دارند. فقط يكي از رانندهها حداقل بيست نفر از همولايتيهايش را ميشناخت كه همكارش بودند. وقتي تنها در يك نقطه كوچك حدود بيست راننده تاكسي اينترنتي شهرستان را ديدم كه به گفته خودشان، اغلب چند نفري در يك منطقه مستقر هستند، قطعا جمعيتشان در داخل و اطراف تهران بسيار بيشتر از اين است. هر چند برخي از آنها كه محل خوابشان به مناطق مسكوني نزديكتر، مجبور به جابهجاييهاي مدام ميشوند. مثلا در برخي مناطق كه ساخت و ساز شبانه نميگذارد بخوابند، محل خوابشان را تغيير ميدهند و وقتي سروصدا خوابيد، دوباره بازميگردند. اما در نهايت همه سهمشان از زندگي، موقتي است.
همه تا از دور پلاك شهرستان را ميبينند، به آنها برچسب ميزنند. حتي برخي مسافران درخواست سفر را لغو ميكنند. هر چند خود اين رانندههاي شهرستاني هم معتقدند كه ممكن است برخي همكارانشان اشتباهاتي را داشته باشند. اما بعضي مردم به دليل اينكه نميدانند رانندهها از چه شهر و دياري آمدهاند، براي امنيت بيشتر ترجيح ميدهند كه از خودروهاي پلاك تهران براي تردد در سطح شهر، وقتي درخواست تاكسي اينترنتي ميدهند، استفاده كنند. غير از امنيت، برخي از آنان كه تازه وارد تهران شدهاند، به مسيرهاي مختلف وارد نيستند - به خصوص زماني كه جيپياسها با تاخير مسير را نشان ميدهد - و همين مسافران را گاهي ناراضي ميكند. حالا ديگر به سختي ميشود با شبي يك پتو خوابيد، آن هم در خودرويي كه هيچ شباهتي به اتاقي گرم ندارد. شبهاي طولاني پاييزِ تهران، تنها فقط براي پايتختنشينان دير و دراز نميگذرد، رانندهها با حال و احوالي از همولايتيها و يك شامِ مشترك، روز را تمام ميكنند. حتي اگر يكديگر را نشناسند، وقتي خودروي روبهرو نيامده باشد هم با پرس و جو از خودروي بغلي بالاخره رد و نشان و سراغي از او ميگيرند تا در دل غربتِ تهران، حالشان خوش باشد به خودرويي با پلاك شهر خودشان يا شهري نزديك به آن، به داد هم ميرسند. البته كه محل پاركشان هم ثابت نيست و هر كه زودتر آمده باشد، ميتواند جايي كه ديشب پارك كردي را اشغال كند. اينجا تنها نقطه ثابت، به گفته يكي از رانندهها، آوارگي در تهران است.
خانوادهها رنجِ دوري را با درآمدِ بيشتر تاب ميآورند
دو نفر دورتر از باقي خودروها، سرِ وقتِ ناهار، كنار هم گاز پيكنيكي كه بغل دستشان است را جابهجا ميكنند. اينها ظرف غذا به دست ندارند. ميگويند خودمان آشپزخانه سيار داريم و غذايمان را ميپزيم، لااقل كمي طعم غذاي خانگي را ميدهد. يكيشان با آن قد و قامتي كه دارد، در ابعاد اين پرايد كوچك نميگنجد. به محض تاريكي هوا، رختخواب را پهن ميكنند، به قول خودشان نيم ساعت در اينستا چرخي ميزنند و به خواب ميروند. ميگويد سي روز است كه تهران ماندم. هر كس برحسب زمانبندي خودش و اسكناسهاي ته جيبش، برنامهريزي ميكند كه كي دوباره به خانه برگردد. از خانواده كه ميگويم نگاهش گم ميشود در كوههاي روبهرو، ته لبخندي ميزند و ميگويد آنها همين كه برايشان پول ميفرستيم حالشان خوب است و دوري ما را راحتتر تاب ميآورند. منتظر ميمانند تا با جيبهاي پر به خانه بازگرديم و آن چند روز هم كنار خانواده به گشت و گذار و خوشگذراني ميگذرد تا پولمان ته بكشد و دست از پا درازتر برگرديم به پايتخت. تنها در بالاترين طبقه نشسته است، پشت به آدمها، رو به خودرو، ته مانده برنج را از ظرف غذايي كه در دست دارد، جمع ميكند. كمي معطل ميكنم تا غذايش در آرامشِ آفتابِ آسماني پرغبار از گلويش پايين رود. غذايي كه به قول خودش بد نيست. از سال 96 در تاكسيهاي اينترنتي فعاليت ميكند و شايد با سابقهترين رانندهاي باشد كه ديدم. مهمترين مشكل خود را مسافراني ميداند كه وسطِ ترافيك، از راننده ميخواهند سفرشان را لغو كند و راننده امتياز منفي ميگيرد. اين فصل را هم به تابستان ترجيح ميدهد. هر چند دوري دوقلوهايش درد كمي نيست. اما آن چند روزي كه به خانه برميگردد، حسابي حواسش هست و دست بچهها از دستهايش جدا نميشود، چراكه پدر هر روز آنها را تا مدرسه همراهي ميكند و حسابي پز ميدهند كه بابا با نان آمد. ناني كه به قيمت رنجي گران تمام ميشود، اما ميارزد از بيكاري در شهري كه حالا خشكسالي گريبانش را گرفته است. اين ميان حتي دوباره به روستايش بازگشت و دكاني باز كرد، اما آنچه در ميآورد، قدري نبود كه همانجا بماند و به ناچار، دوباره راننده شد. وقتي ميپرسم سروصدا آزارتان نميدهد، ميخندد و ميگويد وقتي يك ريز از صبح تا گاهي ده شب كار كني، آنقدر خسته ميشوي كه اصلا متوجه جاي خوابت هم نميشوي و فقط ميخوابي. بعد از چند سال هم ديگر عادت ميكني. اما خواب خوشِ خانه در آن چند روزي كه برميگرديم، قطعا بهتر است.
چند نفري هم سرظهر، ميان چمني كمي بالاتر از محل پارك خودروهايشان نشستهاند و پتويي پهن كرده و استراحت ميكنند. يكيشان صندلي عقب دراز كشيده است، درست روي صندلي جا نميشود، اما آنقدر آرام لم داده است كه به نظر نميرسد جايش ناراحت باشد، هر چند كه گفتنش براي مني كه جاي او نيستم، قطعا آسانتر است. ميگويند وقتي چارهاي نداري، ديگر هر جايي ميتواني بخوابي. هر چند چشمهايشان نگرانِ روزهاي سردي است كه در پيش دارند.
رفتار برخي رانندهها سبب ميشود مردمِ تهران تصورِ بدي از شهرستانيها پيدا كنند
چند وقت قبل در محل ديگري شب را به صبح ميرساندند. جايي در زير يكي از پلهاي تهران. برخيشان ميگويند كه بعضي رانندهها نظافت را رعايت نميكردند و به دليل تردد زياد در آن نقطه و اينكه هميشه عدهاي حتي تا ساعت ده روز پيچيده در پتويي رنگ و رو رفته كنار خيابان بودند، مردم گزارش ميدادند و آنها را متفرق كردند. ميگويند دوست نداريم ديد مردم تهران نسبت به شهرستانيها بد شود و همه را نبايد به يك چشم ببينند.
اما رنجِ دوري حتي در همان چند روزي كه كنار خانواده هستند هم كم نميشود. يكيشان ميگويد كه دخترش را آنقدر در اين چند سال كم ديده است كه دخترش كه قبلترها با پدر صميمي بود، حالا ديگر انگار او را نميشناسد. ميگويد انگار در خانه خودم ميهمان هستم و البته به خانوادهاش هم حق ميدهد. همان چند روز بازگشت هم خانواده را به گشت و گذار ميبرد، اما جبران اين همه روز و هفتهاي كه نبوده، نميشود. لحظه وداع براي هر دو طرف سختتر است، به خصوص آنها كه بچه كوچك دارند. يكيشان ميگويد آنقدر بچهها گريه ميكنند كه تا چند روز بعدِ بازگشت به تهران، هنوز حالم خراب است.
حالا آبانِ سرختر از هميشه، سردتر هم ميشود. براي ما كه در خانههاي گرم از سرما و آلودگي هوا شكايت ميكنيم، يك جور ميگذرد و براي آنها كه سه پتو در صندوق عقب خودروهايشان جا نميشود و از آخرين باري كه در انتهاي روز به سرويس بهداشتي با شيرهايي خراب و بدون مايع دستشويي مراجعه ميكنند تا طلوعِ فردا فقط همين چند ساعت نيست. براي برخيشان هر روز به اندازه عمري است كه ميگذرد و از دست ميرود. هلالِ ماه و كوههاي روبهرو، كمكم ميانِ حجمِ دود تار ميشود. تردد خودروهاي ديگر به اين پاركينگ بيشتر ميشود و رانندهها سوار بر زار و زندگيشان، به جستوجوي مسافرانِ تهراني، در شهر گم ميشوند.