عشق چُرت چترها را پاره نميكند!
اميد مافي
هنوز روي طناب رختآويز حياط، جامههايش آويختهاند. همان بلوز گلريزي كه هميشه ميپوشيد، همچنان در باد تاب ميخورد و مهربانياش را به يادمان ميآورد. انگار تازه از تن به درش كرده. بوي آفتاب به جامههايش خورده و با بوي خاك و ياس وحشي درآميخته و عطري ساخته كه مختص اوست؛ عطر زندگي.تقاص دل برشته روزگار از تقدير محتوم. در حياطي كه دفتر قطور قدمهاي خانجون همچنان ورق ميخورند، تشكهاي پنبهاي و بالشهاي نرمتر از پر و گرمتر از شعر، بر پشت بند چوبي، آفتاب ميخورند. اينجا كه خاطرات عصازنان پشت پردهها گم ميشوند و پيدا ميشوند، هيچ چيزي به پايان باور ندارد و خانه در يك روز عادي متوقف شده و از مورمورِ مرگ در مويرگ برگ حذر ميكند و هنوز منتظر بازگشت بانوي بالنگ و بنفشه و بابونه كوهي است. منتظر تا برگردد، سيگاري بگيراند، خشخش برگها در سينهاش را به فال نيك بگيرد و با دستاني كه بوي نان و ريحان ميدهد، تشكها را حلاجي كند و بالشها را در آغوش بگيرد و بگويد: آفتاب، جان است براي پنبه! خانه اما زني كه هر روز صبح با يك مشت ارزن به گنجشكان گرسنه گرا ميداد را فراموش نكرده است. صندلي، جاي دستش را به خاطر دارد و شيشه عطر، سايهاي از حضورش را در خود نگه داشته و سكوت پر از پچپچ خاطراتي است كه از ديوارها ميبارد.عطري با شميم تمشك وحشي. خانه هنوز تسليم فراموشي نشده و براي حراست از جهاني كه او ساخت، به نگهباني ايستاده است.حراست از آشيانهاي كه قرص ماه را در دامن مادربزرگ مينشاند. اين چيدمان ساده و روزمره، بزرگترين درس را در خود نهان كرده است: فقدان به معناي نابودي نيست، بلكه شكلي ديگر از حضور است، وقتي بوسههايمان را به نشانيات در بهشت پُست ميكنيم. حضور در عطر آفتابخورده بالشها، در تابِ لباسها روي طناب رخت، در سايهاي كه يك لنگ پا روي ديوار ميافتد و شبيه قامت خميده اوست. خانه خانجون اكنون زيارتگاهِ بودن است. زيارتگاهي كه به يادمان ميآورد عشق هرگز چُرت چترها را پاره نميكند و پاورچين در اشياي روزمره پنهان ميشود و هر سپيده با طلوعي دوباره متولد ميشود.