زبان سكوت و پرده رويا
رضا كياني
در هر عصر، هنر، آن هم هنر تصوير، مترجمي نهايي است؛ پلي كه مفاهيم انتزاعي فلسفه و پيچيدگيهاي ناخودآگاهِ روانشناسي را به يك زبان مشترك فراميخواند: زبانِ تجربه. اگر انديشه محض، مانند هوايي در ارتفاعات است كه نفس كشيدن در آن دشوار است، هنر، آن را به سطح زمين ميآورد، در بدنِ يك بازيگر جاري ميسازد يا در نورِ يك قاب محبوس ميكند تا ما بتوانيم آن را لمس كنيم و بفهميم. اين همسفري، نه يك انتخاب تجملي، بلكه ضرورت بقاي معنا در جامعه معاصر است.
بعد محسوس انديشه
فلسفه با پرسشهاي كلان درباره هستي، عدالت و آزادي و... سروكار دارد؛ روانشناسي با ساختارهاي دروني ذهن، تعارضات و سايههايي كه هر فرد از خود پنهان ميكند. اين دو، اگر در خلأ بمانند، تبديل به مباحثي خشك و از جهانِ زيسته ما دور ميشوند. اينجاست كه هنر به ويژه سينما وارد عمل ميشود.
سينما، جايي است كه انسان آزاد، گاهي در برابر يك تصميم دشوار قرار ميگيرد، در يك چهارراه شلوغ و آنجا كه اغلب تعارضات ما ناشي از سركوبهاي كودكياست، تبديل ميشود به يك نگاه خيره و ناگهاني در آينهاي مخدوش. هنر، انديشه را دروني ميكند و روان را بيروني ميسازد.
اين گفتوگو زماني اوج ميگيرد كه فيلمساز به جاي روايت، به مشاهده دقيق روان ميپردازد. در نمونههاي درخشان جهاني، مانند كاوشهاي استادانهاي كه در آثار آلفرد هيچكاك ميبينيم، اين پيوند به اوج ميرسد. شاهكارهايي چون رواني (Psycho)، نه فقط يك داستان مهيج درباره يك قاتل، بلكه يك كالبدشكافي بيرحمانه از عقدههاي سركوب شده، وابستگيهاي بيمارگونه رواني و فروپاشي هويت است كه به شدت با مفاهيم روانكاوي در هم تنيده است يا در فيلمي چون مارني (Marnie)، تماشاگر درگير پيچيدگيهاي روانشناختي يك زن با اختلال شخصيت ميشود؛ فيلم، ما را مجبور ميكند به جاي قضاوت، علتِ آن رفتارهاي ظاهرا غيرعادي را در پسزمينه فلسفه اخلاق و بقاي فردي جستوجو كنيم. هنر در اينجا، كارِ فيلسوف و روانكاو را بهطور همزمان انجام ميدهد.
چالش سادگي و فوريت
با اين حال، بزرگترين چالش اين هنر متعالي، بقا در بازار مصرف است.
در جهاني كه تمركز كوتاه و پاسخهاي فوري ارزش است، «انديشيدن» به يك كالاي لوكس بدل ميشود. مخاطب عام كه خود درگير روزمرگي است، به اثري كه او را به مكث و تامل واميدارد، اغلب بياعتناست يا از آن گريزان! اين فشار سبب ميشود بسياري از آثار، براي حفظ مخاطب، عمق را فداي سطح كنند. روانشناسي به كليشه «تراپي سريع» تقليل پيدا ميكند و فلسفه، قرباني پيچيدگيهاي بيپايان ميشود تا صرفا در قالب ديالوگهاي فلسفي نمايشي ريخته شود.
نقد جدي فلسفي بر هنر نيز اغلب يا بيش از حد آكادميك است يا اصلا وجود ندارد. نتيجه آن است كه سينما به جاي آنكه دريچهاي به درون باشد، صرفا پنجرهاي به بيرون باقي ميماند!
فرصت بازسازي جهان مشترك
اما اين بنبستها، فرصتهاي پنهاني را نيز ايجاد ميكنند. هنرمند، با آگاهي از اين پيوند ميتواند عامدانه زبان را به گونهاي طراحي كند كه شكاف ميان انديشه و حس را پر كند. اين فرصت در سينماي جهاني، با بهرهگيري از مفاهيم بوديستي، اگزيستانسياليستي يا حتي فلسفه شرق، براي بازتعريف «خود» و «ديگري» به كار گرفته شده است. وظيفه امروز هنرمند، تصوير، احياي مفهوم «جهان مشترك» است. جهان مشترك، تنها يك مكان فيزيكي نيست؛ جهان مشترك، يك حالتِ آگاهي مشترك است. وقتي فيلمي بتواند از طريق روانِ يك شخصيت، ما را به يك حقيقت جهاني متصل كند، مردم را دوباره به گفتوگو درباره مسائل بنيادين زندگي بازميگرداند. اين همكاري ميان هنرمندِ صاحب شهود، روانشناسِ صاحب دانش و فيلسوفِ صاحبِ ابزار، مسير را براي خلق آثاري ميگشايد كه نه تنها سينما، بلكه جريان فكري جامعه را به تعادل ميرسانند. تعادل ميان احساسِ كور و تفكرِ بيروح... .
پايانِ يك مشاهده
هنرِ اصيل، همواره از سرِ نياز دروني و كنجكاوي عميق زاده شده است؛ نياز به فهميدنِ چراهاي وجودي، وقتي يك فيلم، با دقتي روانشناسانه، تضادِ دروني يك انسان را به تصوير ميكشد و همزمان با يك استعاره فلسفي، آن تضاد را به يك معماي همگاني تبديل ميكند، آنگاه است كه رسالتش را به سرانجام ميرساند.
فيلم ديگر فقط يك نمايش نيست؛ تبديل به يك مراقبه جمعي ميشود
ما به آثاري نياز داريم كه ما را وادار به ايستادن كنند، نه صرفا عبور كردن. آثاري كه در سكوتِ پس از تيتراژ، پرسشهاي بزرگ را در ذهن ما زنده نگه دارند. اين همان نقطه است كه شعر، در بدنِ تصوير، حقيقت را بيان ميكند و روان، در مواجهه با زيبايي، آرام ميگيرد. اين گفتوگوي بيپايان، تنها راهي است كه ميتوانيم از جهانِ ماشيني اطلاعات، به دنياي انساني معنا قدم بگذاريم. هنر، اين وظيفه را برعهده دارد: نشان دادنِ جهان، نه آنگونه كه هست، بلكه آنگونه كه بايد دربارهاش فكر كنيم.