اقتضاي برادري
سيد علي ميرفتاح
شبكه مجازيام را داشتم بالا و پايين ميكردم كه وسط استاتوسها و شوخيها و اظهارنظرها به فيلمي برخوردم كه توي دلم را خالي كرد. فيلم مال عراق است. در يك باريكهاي كه مثل مسيل است، سي، چهل تا آدم دارند ميدوند. دارند فرار ميكنند. با لباسهاي عربي – با دشداشههاي بلند – ترسيدهاند و دارند ميگريزند. از چه چيز؟ طبق رسم دنياي مجازي منتظر بودم كه يك چيز خندهدار اتفاق بيفتد. فكر كردم يك نفر با دوربين مخفي خلايق را سر كار گذاشته. منتظر بودم نكته انحرافي فيلم معلوم شود و خندهروي لبهام بياورد. ما فيلمها را ميبينيم و ميخنديم و لايك ميكنيم. اين عادت شبكههاي اجتماعي است. اما در پي اين عربها اتفاق خندهداري نيفتاد. اين طفليها از سيل گريزان بودند و با فاصله كمي از آنها، شايد ده، دوازده متر عقبتر سيلي بنيانكن راه افتاده بود. راه نيفتاده بود بلكه او هم به دو داشت خودش را به آدمها ميرساند. شير چطور دنبال آهو ميدود. سيل شده بود شكارچي و مردم، طفليها، شده بودند شكار. از ترس جان داشتند فرار ميكردند، آب هم، هرچه سر راهش بود، بار كرده بود و عين يك غول وحشتناك نعره ميكشيد و در پي ملت ميدويد. چيزي نمانده بود اين بيچارهها را به دندان بگيرد كه فيلم تمام شد و كسي كه داشته با موبايل فيلم ميگرفته، به اينجا كه رسيده دكمه پاز را زده و بيخيال ادامه ماجرا شده. شايد هم مموري گوشياش بيش از اين ياري نكرده. شايد هم دلش نيامده و بيش از اين نتوانسته نگاه كند. گوشياش را خاموش كرده و رفته دنبال طناب و چوب بلكه دو، سه نفر را هم كه شده نجات دهد. خدا كند اينطور باشد. اما همين دو، سه دقيقه فيلم را كه دوباره نگاه ميكنم، ميبينم هشت، ده نفر، بالاي مسيل، روي ارتفاع ايستادهاند به تماشا. به جاي هر كاري گوشيهاي هوشمندشان را روشن كردهاند و دارند از حمله و فرار صياد و صيد فيلم ميگيرند. يكي، دو نفر كه انگار رفتهاند ماهيگيري. صندليهاي تاشو گذاشتهاند زير نشيمنشان و دارند لحظههاي راز بقا ثبت ميكنند. بيهيچ هيجاني، بلكه بيهيچ ترس و واهمهاي، انگار نه انگار كه آن پايينيها برادران و خواهران اين بالاييها هستند و اين بالاييها، انگار نه انگار كه برادران و خواهران آن پايينيها... سخت است. از اين دور حرف زدن آسان است. بيرون گود نشستن و گفتن اينكه «لنگش كن» آسان است. نوددرصد مردم دنيا كارشان همين است كه بيرون بايستند و عيب و ايراد بقيه را بگيرند. اما ده درصد هم هستند – شايد كمتر، بلكه خيلي كمتر – كه نميتوانند بايستند و بدبختي و گرفتاري بقيه را ببينند. گفت تو كه مكنت و مال داري، تو كه در مسيل نيفتادي، تو كه گرفتار قحطي نيستي، پس چرا اينگونه رنگ از رخسارت پريده؟ گفت من از بينوايي نيام روي زرد/ غم ديگرانم چنين زرد كرد. مگر ميشود هموطنانمان گرفتار سيل و مصيبت و بدبختي شوند و ما اينجا در دل پايتخت، با خيال آسوده، كنار بخاري بنشينيم و فيلمهاي سيل و مصيبتشان را ببينيم؟
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست، متاسفانه بعضي جاها مردم را به دردسر انداخته. توي همين تهران، كلي خيابانخواب هستند كه
سر پناه ندارند. در بعضي استانها آب توي خانه مردم افتاده و به دردسرشان انداخته. بعضيها را - بندگان خدا - سيل در كام خود فرو برده. ميتوانيم كنار بايستيم و از بدبختيهايشان فيلم بگيريم. لايك خور فيلمهاي مصيبتبار ملس است. ميتوانيم به سهم خود آستين بالا بزنيم و يك گوشه كار را بگيريم. ميتوانيم يك كاري بكنيم كه رفيق ايلاميمان احساس تنهايي نكند. يك كاري كنيم كه دوست كرمانشاهيمان در برابر اينهمه مصيبت و بدبختي خود را درمانده و تنها حس نكند. منظورم تعارفهاي الكي نيست. تبليغات سانتيمانتال به هيچ دردي نميخورند. حتي به اندازه يك كاه بار از شانه كسي برنميدارند. اينجا بايد كار واقعي كرد. بايد نشان دهيم كه شفيق و غمخوار هميم... ميتوانيم همه كارها را بيندازيم گردن دولت. چشمش كور، دندش نرم. پول دارد، هواي سيلزدهها و زير باران خيسشدهها را هم داشته باشد. داشته باشد، حرفي نيست. اما وظيفه من و شما چه ميشود؟ شب كه خواستيم زير پتوي گرم و نرممان فرو رويم تا خواب خوش ببينيم آيا وجدانمان درد نميگيرد؟
واعظ نيستم؛ سر سيل احساساتي هم نشدهام. دنيا را حوادث غيرمترقبه پر كرده است. نيز چشم و گوش همهمان از بدبختي ديگران پر است. جلوي چشممان فقرا رژه ميروند و حتي به قرصي نان محتاجند. راست و دروغ راه به راه جلويمان را ميگيرند كه نان شب ندارند. همين ديشب زير باران، توي سرما، ديدم يكي با سيخ باريك افتاده به جان صندوق صدقه. تصوير ناآشنايي نيست. زير پل ملاصدرا، كارتنخوابها شهرك ساختهاند. من هم ميدانم كه معتاد و بدبخت و بيچارهاند. اما بدبخت و بيچاره و معتاد را كه نبايد بگذاريم زير باران ذاتالريه بگيرد و بميرد. ميدان شوش، كنار درمانگاه، بيچارهها بالاپوششان را كشيدهاند روي سر و دور آتش جمع شدهاند كه از اين زمستان هم جان سالم (سالم؟) به بدر ببرند. پيادهرو چسبيده به بيمارستان امام خميني پاتوق همراهاني است كه مريضهايشان بسترياند و اين طفليها آواره. بعضي تهرانيهاي باصفا، به زور هم كه شده، اين خانوادهها را مهمان ميكنند. برادر چطور برادر را مهمان ميكند؟ خدا زير نظرمان دارد. فرشتهها دارند تماشايمان ميكنند. خودمان داريم خودمان را ميبينيم. رسم برادري اقتضائاتي دارد... اقتضائاتي كه داريم پشت گوش مياندازيم..