بزنگاه
شايد خواب بود و داشت خواب گلهايي رو ميديد كه به معني واقعي احاطهاش كرده بودن. زنبوري دورو برش پرواز و ويز ويز ميكرد، ولي آقاي آدمسون بيدار نميشد. اما وقتي داشتم بين علفها به سمتش ميدويدم، سرش رو بلند كرد. رفتم از نيمكت بالا و كنارش نشستم. صاف نشست، و باز كمي خودش رو از من كشيد كنار. رمان آقاي آدامسون- محمود حسيني زاد
فلاشبك
شهريار فرزام (محمد علي سپانلو): اصلا ميدوني چرا ميگم دختر و اسمتو صدا نميكنم؟ وقتي آدم ميگه دختر، يعني جووني، شادابي، عشق، رايحهاي كه باد بهارم از اون خاليه، چشماي سحرانگيز، گيسواني كه آدم رو ياد گندمزارهاي بارونخورده مياندازه، دختر يعني هنوز زندگي، هنوز اميد، چيزاي زيبايي كه گوشه و كنار زندگي پيدا ميشه. رخساره- امير قويدل