نمايندگي، هنر است
سيد علي ميرفتاح
از يك جهت خيلي جالب و اميدواركننده است كه همه براي مجلس شورا ثبتنام كردهاند. فينفسه علامت بدي نيست كه ملت خود را صاحب صلاحيت نمايندگي بدانند. چند سال پيش دعوت شده بودم به سميناري. از همين سمينارهاي الكي كه سخنرانانش درباره پيوندهاي ناگسستني گودرز و شقايق لكچر ميدهند و دست آخر نشان يادبود ميگيرند و ميروند پي كارشان. يك پانل بود كه رييس داشت و سه سخنران. من سخنران دومش بودم. با دو سخنران ديگر رفتيم روي سن. يك مجري، يك چيرمن، سه تا هم سخنران. جمعا پنج نفر. نورافكن هم روشن كرده بودند انداخته بودند روي چشممان كه جايي را نبينيم. تمام كه شد آمديم پايين ديديم، تعداد ما كه بالا بوديم از اينها كه پايين بودند بيشتر است. تازه اينها كه پايين بودند يكيشان عكاس بود و يكيشان تصويربردار. يكي هم مسوول ستاد خبري. يك نفر هم نميدانم به چه دليل خورده بود پسكلهاش كه بيايد و فرمايشهاي ما را بشنود... يادم آمد قصهاي بامزهتر. يك بار در نمايشگاه مطبوعات، خيلي سال پيش، براي من سخنراني گذاشتند. هر سه دقيقه يك بار هم توي بلندگوها اطلاعرساني كردند كه «آقاي ميرفتاح، سردبير مهر قرار است در فلان سالن سخنراني كنند.» سر ساعت مقرر، حتي كمي جلوتر رفتم. اگر بگوييد پرنده پر ميزد، نميزد. حتي مگس هم پر نميزد. من بودم و مدير سخنرانيها. آن موقع هنوز سيگار كشيدن قبيح نبود كسي هم منع نميكرد. دوتايي ايستاديم به سيگار كشيدن، محض درمان، يك نفر هم نيامد بگويد خرتان به چندمن. يك ربع بعد ديدم پيرزني عصازنان ميآيد طرفمان. گفت: «آقاي ميرفتاح همينجا قرار است سخنرانيكنند؟» ذوق بياندازه كردم. جلوي مدير سخنرانيها سرم را بالا بردم كه بالاخره هستند كساني كه مشتاق شنيدن عرايض بنده باشند. گفتم «مادر هنوز سخنراني شروع نشده.» گفت: «من به سخنراني كاري ندارم. خود ميرفتاح را ميخواهم ببينم.» با تعجب گفتم: «جانم؟» گفت «من مادر رحيمام. هفته ديگه دارم ميرم امريكا ديدنش. اينجا تو بلندگو اسمت رو شنيدم، گفتم بيام ببينم برا رحيم پيغامي، پسغامي، چيزي نداري؟ [رحيم همكارمان بود در سوره كه مهاجرت كرد امريكا. خدايا به سلامت دارش] كمي وارفتم و مقدار معتنابهي سلام بدرقه راه مادر رحيم كردم و برگشتم به كشيدن سيگار دوم با مسوول سخنراني... حالا چرا اينها يادم آمدند؟ مناسبت ذكر اين خاطرات چه بود؟ گفتند اخيرا
- آنقدر- آوازخوان زياد شده كه راديو نميتواند بگويد «شنوندگان عزيز، توجه شما را به صداي خوانندهاي جديد جلب ميكنم.» شنوندهاي نمانده. همه خواننده شدهاند. مجري راديو بايد جملهاش را اصلاح كند كه «خوانندههاي عزيز، توجه شما را به صداي شنونده محبوبمان جلب ميكنم.» بلاتشبيه، بلاتشبيه مجلس هم دارد همين ميشود. آنقدر متقاضي وكالت زياد شده كه ميترسم كسي نماند آخرش كه راي بدهد. يك بار ما توي مدرسه قرار بود نماينده كلاس معرفي كنيم. كلاس چهارم يا پنجم ابتدايي بودم. از چهل نفر دانشآموز كلاس، سي و هشت نفرشان كانديدا شدند. آن دو نفر هم كه نشدند يكيشان اوريون گرفته بود نيامده بود يكيشان هم بيادبي كرده بود معلم از كلاس با اردنگي بيرونش انداخته بود. حاصل رايگيري اين شد كه كسي راي نياورد چون هر 38 نفر به خودشان راي دادند. هر كسي يك راي آورد و وقت كلاس گرفته شد. دست آخر ناظم چند نفر را وادار به انصراف كرد تا بالاخره تعداد كانديداها كمتر از رايدهندهها شد و نماينده كلاس هم ناپلئوني انتخاب شد... من البته به ساحت رفقاي ثبتنام كرده جسارت نميكنم. هركس لابد در خودش توان وكالت ديده كه ثبتنام كرده. اما يك نكته قابل تامل ديگر هم هست. در اين چندساله ملت يك چيز را فهميدهاند. كار سياسي هيچ تخصصي نميخواهد و هركس در هر مرتبهاي ميتواند وزير و وكيل شود. نه درس خاصي، نه دوره ويژهاي، نه كارآمدي فوقالعادهاي، هيچ چيزي نميخواهد. مگر اينها كه تا حالا بودهاند چه تخصص فوقالعادهاي داشتهاند يا چه نطق عجيب و غريبي كردهاند كه مجريها و بازيگرها و ورزشكاران و معلمها و فيلمسازان و كاربران فيسبوك و صاحبان صفحات پرفالوير اينستاگرام و غيره و ذلك از پسش برنيايند؟
اما واقعيت اين است كه نمايندگي، هنر است و احتياج به لوازم و اسباب و مقدمات دارد و نبايد منصب آن را كساني اشغال كنند كه لايتشخص هر من المر (مر از بر صحيحتر است. هر چند منظور را با بر هم ميشود فهميد.) اگر ميخواهيد صحبتهايتان منباب ادخال سرور في قلب مومن، توي تلگرام و واتسآپ دست به دست بشود و موقع نطقتان همه بخندند و نابلديتان را در امور سياسي و اجتماعي، بدل از شوخ، پيش چشم بياورند، شما هم هر كه هستيد برويد ثبتنام كنيد و به فاميلتان بسپريد كه راي بدهند. اما اگر اعتبار و احترامتان را باارزشتر از اين حرفها ميدانيد، بنشينيد توي خانه تا بهموقعش به آدمهاي باصلاحيت و سياسي و تيزهوش و خيرخواه راي بدهيد...