درويش خستهجان خيابان بهار
سيد علي ميرفتاح
كام همه ما از خبر مرگ قاسم هاشمينژاد تلخ است. مرگ حق است و همه ما بيبرو برگرد ميميريم؛ هيچ امكان فراري هم نداريم. باسوادها ميميرند، بيسوادها هم؛ بزرگان ميميرند، كوچكها هم؛ شاهان ميميرند، گدايان هم؛ مومنين ميميرند، كافران هم... فرشته مرگ به نوبت به سراغ تكتكمان ميآيد و از شربت موت سيرابمان ميكند. آدميزاد دوپا كارهاي عجيب و غريب كم نكرده. خيلي كارها كرده كه همه عالم فكر ميكردند نشدني است... هنوز هم ميشود پيشبيني كرد خيلي كارهاي عجيب و غريبتر قرار است از ما فرزندان آدم سربزند. گاهي با عقل كودكانهام تصور ميكنم كه موجودات ديگر درباره ما چيزهايي به هم ميگويند كه شنيدني است. از همان جنس حرفهايي كه روز اول خلقت آدم، فرشتهها به خدا زدند كه اين موجود قرار است فساد كند و دنيا را خراب كند و خون بريزد و... لابد هنوز هم ميزنند. لابد فرشتهها و نبات و جماد و حيوانات هنوز هم ميروند به بارگاه الهي و درباره ما به خالقشان حرفها ميزنند يا كه شكايتها ميكنند يا كه ايرادها ميگيرند يا كه دستمان مياندازند يا كه تحسينمان ميكنند... خيال ميبافم البته اما خيلي هم بعيد نيست كه ديگر موجودات وقتي ميبينند ما مريضيها را به عقب ميرانيم بروند و يك چيزهايي به طعنه و تسخر يا به تحسين و تقدير به خالق خود بگويند. وقتي ميبينند ما خود را تافته جدابافته ميدانيم و به تقدير خويش گردن نميگذاريم، وقتي ميبينند به ضرب و زور به ته رسيدن پيمانه عمرمان را به تعويق مياندازيم، وقتي ميبينند كه بر سر زندگي با جهان درميافتيم، وقتي ميبينند كارهاي نكردني ميكنيم... لابد مينشينند و دورهم درباره ما حرفها به هم ميزنند و از ما سعايتها ميكنند پيش خدا. خداوند البته همان روز اول تا اينها خواستند در خلقتش انقلت بياورند آب پاكي را روي دستشان ريخت و به صراحت گفتشان «من چيزي ميدانم كه شما نميدانيد»... خداوند چه چيزي ميدانست كه كارگزارانش، مخلوقاتش، بندگانش هيچكدام از آن خبر نداشتند؟ قصه حيرتانگيزي است قصه آدميزاد. شيرها و پلنگها و درختها و سنگ و خاك به دنيا ميآيند، براي بقايشان ميجنگند و بعد هم ميميرند و تمام. در زيستن و مردن ما با همه شريكيم؛ همشريكيم به خوردن و خفتن، دواب را. در مردن هم با باقي خلايق شريكيم. زورمان به هرچه رسيده باشد، فرشتهها و حيوانات و جماد دلشان خوش است كه در برابر مرگ بيزوريم و كاري از دستمان برنميآيد. لابد فرشتهها شداد را به هم نشان ميدادند كه «ببين با همه زور و قدرتش فردا در برابر مرگ چه ناتوان و ذليل خواهد بود.» لابد ملائكه ته دلشان خوش خوشانشان ميشود وقتي ميبينند آدميزاد با همه قدرت و قوتش به مرگ كه ميرسد جز تسليم و رضا چارهاي ندارد. خيالبافي كنيد و خودتان را بگذاريد جاي پلنگ و گوسفند و مورچه و هوا و دريا و جنگل و ملائكه؛ وقتي غرور و كبر و بدعهدي و قدرتنمايي و تركتازي بشر را ببينيد، تهش دلتان خنك نميشود وقتي ميبينيد دربرابر مرگ ناتوان است و هيچ كاري از دستش برنميآيد؟ پيش خود نميگوييد حالا بگذار جلوي زلزله و سيل و مريضي را بگيرد؛ بگذار تا ميتواند درختها را ببرد و حيوانات را بكشد و دنيا را تصاحب بكند، بگذار براي همه مشكلاتش راهحل پيدا كند... تهش از مرگ كه گريزي ندارد. مرگش را كه به تعويق و تاخير نميتواند بيندازد. بالاخره بعد از اين همه اوج يك فرود ناگزير هم دارد اين آدميزاد دوپا... راست ميگويند. ما هركاري كرده باشيم براي درد مردن دوايي پيدا نكردهايم. دل آسمانها را شكافتهايم، در قعر زمين فرو رفتهايم، زمين و هوا را به هم دوختهايم، گاهي جلوي خدا قد علم كردهايم و صلاي انا ربكم الاعلي زدهايم، غافل از اينكه تهش بايد بميريم و به قضاي مرگ تن بدهيم... اما نه؛ خداوند چيزي ميداند كه خلايق نميدانند. اين آدميزاد دوپا حتي براي مرگ هم فكري كرده است. كاري كرده است، راهي يافته است، دوايي يافته است كه نميرد... هرگر نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق. از ميان فرزندان آدم، بعضيها كه باهوشتر و با ذكاوتترند، گشتهاند و اكسير جاودانگي را پيدا كردهاند و نوشيدهاند. اكسير حيات را البته به همه نميدهند. همه لياقت نوشيدنش را ندارند. اسكندر خود را به آبو آتش زد و حتي خبري از آن نيافت. دانشمندان هم نيافتند. سلاطين هم نيافتند. عباد و زهاد حتي. در عوض قليلي از فرزندان آدم از ظلمت گذشتند و به چشمه عشق رسيدند و چنان خود را از آن سيراب كردند كه ثبت است بر جريده عالم دوامشان. ملائكه اينجاي كار را ديگر نخوانده بودند و نميدانستند كه آدميزاد اگر بخواهد بر مرگ هم ميتواند غالب آيد. در روزنامه و تلگرام و زبان محاوره است كه ميگوييم قاسم هاشمينژاد مرده است. مگر آدمي با آن روح لطيف و ذهن عاشق و خلق خوش و روي باز و دل صاف ميميرد؟ مگر كسي كه خودش را به عارفان پيوند زده باشد گرفتار نيستي ميشود؟ اينها را در مقام تعارف و تشريفات نميگويم. اينها را به حساب انشايي در رثاي مردي دوستداشتني نگذاريد. من از عمق جانم باور دارم كه عاشقان نميميرند و بساطشان از روي عالم برچيده نميشود. از ازل تا به ابد فرصت درويشان است. اگر خواجه عبدالله انصاري مرده، قاسم هاشمينژاد هم مرده. اگر مولاناجلالالدين محمد مرده، درويش خستهجان خيابان بهار هم مرده. اگر حافظ و سعدي و فردوسي مردهاند نويسنده دوستداشتني ما هم مرده. اگر زبان فارسي مرده، آقا قاسم هم مرده... اما نه. اينجا همان جايي است كه خداوند گفت من چيزي ميدانم كه شما نميدانيد... نكند آن چيز همان عشق بوده باشد؟