همهچيز عليه نقد ادبيات كلاسيك
علي وراميني
ادبيات كلاسيك ايران براي همه ما جايگاه ويژهاي دارد. بسياري بعد از رويارويي با اين مخزن اسرار و منبع دانش دچار تحول اساسي در زندگي شدهاند. لا اقل براي خود من همينطور بوده است. به خصوص در مواجهه با مولانا. ايام مطالعه و گشت در اشعار او هميشه براي من مبارك ايامي است. اما از مقطعي به بعد هميشه سوالها و نقدهاي در رابطه مولانا و متنش براي من پيش ميآمد و در عين حال هم لذت ميبردم و هم بهره. روزي يكي از نقدها را با استادي مشهور كه مثنوي معنوي را نزدش خوانده بودم مطرح كردم. استاد چنان از ايراد وارد كردن به مولانا برآشفت كه از سوال مجدد براي هميشه توبه كردم. آن اتفاق و اتفاقهاي مشابه ديگر من را با اين سوال مواجه كرد كه چرا ادبيات كلاسيك ما نقد نميشود و اينچنين در برابرش بسته رفتار ميكنيم؟ ما در مواجهه با ادبيات و اساسا در مواجهه با هر متني سه رويكرد ميتوانيم داشته باشيم. يكي رويكرد تفنني است. در اين رويكرد كه مواجهه جدي با متن وجود ندارد خواننده تنها از سر تفنن و سرگرمي متن را ميخواند و ميگذرد. در رويكرد دوم خواننده به سراغ متن ميرود تا بتواند از آن سرمايه اجتماعياي (نه به آن معنا كه در جامعهشناسي به كار ميبرند) كسب كند. مثلا قصد كسي از مواجهه با شاهنامه اين است كه مقاله يا كتابي بنويسد تا شهرتي كسب كند. يا استادي است كه ميخواهد مقام خود را ارتقا دهد، يا شخصي براي شهرت و پول به سراغ پژوهش متني ميرود. اما رويكرد سومي هم هست كه شخص با توجه به مسائل وجودي سراغ متني ميرود. در اين مواجهه فرد قصد آن دارد تا زندگي خود را خوبتر و خوشتر كند؛ يعني به گونهاي سراغ متن ميرود كه بعد از خواندن آن از يك سو اخلاقيتر زندگي كند و از ديگر سو درد و رنج كمتري در زندگي متحمل شود. رويكرد اول كه تكليفي مشخص دارد. در رويكرد دوم هم بنا به اقتضائات زمانه و بهرهاي كه مخاطب ميخواهد ببرد مواجهه تغيير ميكند. اما رويكرد سوم هماره با سوال مطرح است. اين سوال كه فلان شاعر يا كتاب چگونه ميتواند زندگي من را خوبتر و بهتر كند؟ براي رسيدن به پاسخ اين سوال بايد با رويكردي پرسشگر و نقادانه به سراغ هر متن رفت؛ رويكردي كه در ميان ما و نسبت به ادبيات كلاسيك وجود ندارد. شايد نخستين دليل اين فقدان را بايد در ساختار و سنت دانشگاهي ما جستوجو كرد. دانشگاه در ايران به گونهاي نيست كه بتواند ذهن دانشجو را به سمت پرسشگري و مواجهه نقادانه با متن و پديده سوق دهد. همچنين نقد كردن يك اثر، نيازمند اين است كه منتقد به تمامي اثر اشراف داشته باشد. بداند كه متن در كدامين بستر (context) پديد آمده و مولفههاي ديگري كه با اضافه شدن هر كدام به داشتههاي منتقد، نقد دقيقتري به ثمر مينشيند. از ديگر سو خواندن متنهاي ادبيات كلاسيك ايراني كار سهلي نيست. هم به لحاظ حجمي كه دارد و هم اينكه خواندن اين آثار نيازمند دقت و مطالعه بسياري ديگر از متون و تامل در آنها است. ساختار دانشگاهي به دليل مولفههايي كه ذكر آنها خارج از حوصله اين يادداشت است، دانشجو و حتي اساتيد را به اين سمت نميبرند. شايد اگر از دانشجويان دكتراي ادبيات كشور سوال شود كدام يك تا به حال مثنوي معنوي يا شاهنامه فردوسي را حتي يك بار از ذيل تا صدر خوانده است، آماري قابل توجه به دست نياوريم. يكي ديگر از دلايل اين فقدان برخورد مراد گونه با شاعران قديمي ما است. شاعران بزرگ ما بهگونهاي بازنمايي شدهاند كه انگاري هر آنچه گفتهاند عين حقيقت هست و اصل صواب. اين جلوه از شاعران هم دايما باز توليد ميشود. در اين ميان هم افرادي وجود دارند كه خود را متولي فلان شاعر ميدانند. آنها هرگز نقد به مراد خود را بر نميتابند. اگر هم كسي پيدا شود و نقد حسابي و روشمندي بيان كند، با اين پيش فرض به سراغ نقد ميروند كه اين نقد ابدا وارد نيست و به هر طريقي كه باشد تنها و تنها در پي اين هستند كه مرادشان را از اين نقد مبرا كنند. نتيجه اين امر بسته شدن راه گفتوگو و به وجود آمدن خوانشهاي نو از متون جديد است. بحث ديگر سابقهاي است كه در رابطه با اينچنين نقدها وجود داشته است. در تاريخ معاصر چند تن از متفكران كه در حوزههايي صاحب نظر بودند حملههايي به شاعران بزرگ ما كردند. يكي كل جريان عرفان ما را به مثابه تخدير خواند و ديگري فردوسي را متقلب. حمله و نه نقد غيرِ روشمند اين بزرگان و درگيريهاي بعد از آن، ضربههاي عميقي به شكلگيري نقد روشمند و خارج از حب و بغض زد. اما دليل آخر را ميتوان در ناخودآگاهي جمعي ما جستوجو كرد. به هر روي آنچه ما را بيش از ديگر چيزها بر سر زبانها انداخته و اسباب مباهاتي براي ما فراهم كرده است همين ادبيات كلاسيكمان است. در ادبيات جديد هيچ اتفاق چشمگيري نداشتيم كه در خارج از مرزها مورد اقبال قرار گيرد. شايد اين امر باعث به وجود آمدن تابويي از ادبيات در ضمير ناخودآگاه جمعي ما شده است كه نقد و سوال از اين تابو را بر نميتابد. مجموع اين دلايل است كه متفكران غربي در مواجهه با ادبيات كلاسيك ما هميشه پيشروتر بودهاند و معتبرترين تصحيح مثنوي ما، تصحيح نيكلسون ميشود و معتبرترين شاهنامه، چاپ مسكو است. پژوهشگران غربي بيپيرايه به سراغ متون ما ميآيند. پيش فرض و علقه ندارند. مراد گونه با شاعر و انديشمندي برخورد نميكنند، روشمند هستند و حب و بغضهايشان را در پژوهش به كناري ميگذارند.