گزارش «اعتماد»
از تلاش دو كودك
براي گرفتن شناسنامه
ماجراهاي گرفتن سجل
زهرا روستا
دستهاي كوچكش را روي پيشخوان سنگي گذاشته است وكمي روي انگشتهاي پا بلند ميشود. حالا ميتواند از پشت پيشخوان خانمي كه در آن سوي حفاظ شيشهاي پشت كامپيوتر نشسته و پوشه صورتي رنگ پروندهاش را در دست دارد، ببيند. برخلاف بهزاد كه ساكت و آرام سرش را به سنگ چسبانده و با چشمهاي خسته و آرامش نگاه ميكند، خواهرش بهناز يكجا بند نيست. با پرشهاي كوتاه سعي ميكند خودش را به لبه پيشخوان برساند، زير لب چيزهايي ميگويد كه انگار فقط خودش ميشنود. خستگي و كلافگي، كنجكاوياش را بيشتر كرده است.
خانم جواني كه در آن سوي شيشه نشسته است پوشه صورتي را وارسي ميكند و بچهها انگار منتظرند دو جلد از آن شناسنامههاي نو كه مثل آنها را به مراجعهكنندگان قبلي داده بود به آنها بدهد. اما به جاي شناسنامه نامهاي به دست مادر بهزاد ميدهد و اين خانواده براي دريافت شناسنامه براي كودكانشان بايد مرحلهاي تازه را طي كنند.
وعده داده شده بود تا پايان سال 94 تمام افراد فاقد شناسنامه در استان سيستان و بلوچستان تعيين تكليف شوند. سه ماه از سال 95 گذشته است و هنوز كودكاني مانند بهزاد هستند كه يا هنوز شناسايي نشدهاند يا به همراه والدينشان در اداره ثبت احوال بلاتكليف ماندهاند.
خوان اول؛ كشف داستان بهزاد
بهزاد 8 سال دارد. كودكي آرام، كمحرف و زيبا. به نسبت همسالانش خوب ميخواند، خوب مينويسد و زيبا نقاشي ميكشد. مطالعه بهزاد محدود به كتابهاي درسي نيست. او هميشه از كتابخانه عمومي كتاب به امانت ميگيرد و ميخواند. بهزاد به مدرسه نميرود و در مكتب درس ميخواند. مكتبها مدارس ديني هستند كه از سوي مساجد اداره ميشوند و علاوه بر دروس ديني، كتابهاي درسي هم در آنها تدريس ميشود. برخلاف مدارس عادي، مكتبها كودكان بيشناسنامه را راحتتر ميپذيرند. همكلاسيهايش در مكتب نيز ميگويند بهزاد از دانشآموزان ممتاز است.
او يكي از كودكاني است كه در دورههاي آموزشي كه گروهي از فعالان اجتماعي داوطلب در حاشيه شهر زاهدان برگزار ميكنند، شركت ميكند. اين گروه علاوه بر مباحث درسي، بهداشت، ورزش و مهارتهاي زندگي را هم به كودكان حاشيهشهر زاهدان آموزش ميدهند. بهزاد با تمام اين تواناييهايش بر خلاف همسالانش شاد به نظر نميآيد و در شيطنتهاي معمول كودكان شركت نميكند. استعداد فراوان و ساكت و گوشهگير بودن بهزاد توجه اعضاي گروه را به خود جلب كرد. با پرسيدن چند سوال ساده از بهزاد معلوم شد او و خواهر پنجسالهاش بهناز شناسنامه ندارند و پدرشان با آنها زندگي نميكند.
اعضاي گروه به دنبال داستان بهزاد به محله و سپس خانه او ميروند تا شايد بتوانند راهي براي شناسنامهدار كردن او و خواهرش بيابند. ماه گل مادر جوان اين دو كودك سن دقيق خودش را نميداند. او نيز بيشناسنامه است، اما وقتي نامادرياش داستان زندگي ماه گل را تعريف ميكند، ميتوان حدس زد 26 سال دارد. دختري جوان اما رنجور كه در غياب همسر معتادش با سوزندوزي و كمكهاي نامادرياش مخارج زندگي خود و فرزندانش را تامين ميكند. ماه گل در سنين كودكي پدر و مادرش را از دست داده و زن همسايهاش او را به فرزندي قبول ميكند. اما انگار به ذهنش نميرسد براي كودك شناسنامه بگيرد. ماهگل بزرگ ميشود و در سنين نوجواني، نامادري او را به عقد پسر همسر دوم شوهرش در ميآورد. پسري تقريبا همسن و سال ماهگل. حاصل اين ازدواج زودهنگام دو فرزند است كه پدر جوان و معتادشان احساس مسووليتي براي گرفتن شناسنامه اين دو كودك ندارد. پدر سرگرم اعتياد است و ديگر سرش به زندگي گرم نيست. خانه را ترك ميكند و هر چند ماه يك بار شايد گذرش به خانه بيفتد. ماه گل مانده و مادرخواندهاي كه پشيمان از شوهر دادن او دنبال راهي ميگردد تا براي نوههايش شناسنامه بگيرد، تا به سرنوشت مادرشان دچار نشوند. اما راه شناسنامهدار شدن، به اين آسانيها نيست و گروه جوانان تصميم ميگيرند به اين خانواده كمك كنند چرا كه دريافت شناسنامه هفتخوان رستم اگر نباشد، دست كمي از آن ندارد.
خوان دوم؛ در جستوجوي پدر
داستان از جايي گره ميخورد كه پدر بهزاد بيشتر روزهاي سال را در خانه نيست. اين جوان 28 ساله از همان سالهاي اول ازدواج همسر و كودكانش را به حال خود رها كرده است. ماهگل و بچهها با مادرخوانده و برادرخواندهاش ساكن خانه كوچكي در انتهاي شيرآباد (محلهاي محروم و حاشيهاي در شهر زاهدان) هستند. مادربزرگ وقتي از ماهگل صحبت ميكند اشك به چشمش ميآيد و ميگويد: «با دست خودم بدبختش كردم.»
با همراهي جوانان داوطلب، پدر خانواده را پيدا كرده و او را قانع ميكنند براي گرفتن شناسنامه بچهها اقدام كند. براي دريافت شناسنامه كودكان حضور پدر الزامي است، حتي اگر پدري بيمسووليت همچون پدر بهزاد باشد كه كودكانش را براي هميشه رها كرده است.
خوان سوم؛ تشكيل پرونده
كارشناس اداره كل ثبت احوال، نگاهي به شناسنامه پدر مياندازد و يك نگاه به خودش. پدر عصباني است اما حرفي نميزند. كارشناس ميگويد: «يه مدت نرو دنبال خوشگذرونيت تا اين بچههاي طفل معصوم شناسنامه بگيرند.» از اتاق بيرون ميرود و به دختر جواني كه براي همراهي خانواده آمده است ميگويد: «شناسنامه و كارت ملي پدر را پيش خودتون نگه داريد. اگه بذاره بره و برنگرده ديگه به بچهها شناسنامه نميدن. حضور پدر الزاميه.»
با وجود پدري شناسنامهدار شانس بچهها براي دريافت شناسنامه بالاست. كارت واكسيناسيون تنها مدرك هويتي بهزاد و بهناز است كه با شناسنامه و كارت ملي پدر و گواهي استشهاد محلي و گواهي تاييديه از مسجد محل كه جوانان داوطلب قبلا آماده كردهاند، در پوشهاي صورتي جاي ميگيرند. اما گواهي استشهاد محلي كافي نيست. پدر بايد به محضر برود تا به صورت رسمي اقرار كند بهزاد و بهناز فرزندان او هستند.
چند محضر از دادن گواهي امتناع ميكنند، اما دليلش را نميگويند. انگار هر چيزي كه مربوط به گرفتن شناسنامه و تعيين هويت باشد، دردسر دارد و حتي اگر منع قانوني نباشد، مردم ترجيح ميدهند در آن دخالتي نكنند. بالاخره در سومين محضر گواهي صادر و مدارك پوشه صورتي كامل ميشود. پرونده از اداره كل راهي اداره شهرستان ميشود، جايي كه ماه گل يك بار ديگر هم پرونده تشكيل داده بوده ولي در آن زمان از فرط سرگرداني از ادامه راه منصرف شده بوده است. اما گروه جوانان تصميم گرفتهاند او را همراهي كنند تا اين بار راه را تا انتها ادامه دهد.
خوان چهارم؛ اداره ثبت احوال شهرستان
بعد از چند روز دوندگي، بهزاد و خانوادهاش با همراهي دو نفر از اعضاي گروه در اداره ثبت احوال شهرستان زاهدان در انتظار نوبتشان براي دريافت شناسنامه نشستهاند. مادر اضطراب دارد و نگران است ميگويد: «شوهرم كلافه شده، ميترسم برگردم خونه عصباني بشه و دوباره اذيتم كنه.» مرد جوان حرف نميزند و فقط با خشم نگاه ميكند. تمام روز همينطور بوده است. تصور ميكنند همه مدارك تكميل شده است كه آنها را به باجه دريافت شناسنامه ارجاع دادهاند. شماره آنها بعد از ساعتي انتظار از بلندگو اعلام ميشود و به سمت پيشخوان سنگي كه در آن سويش خانم كارشناس نشسته است ميروند.
برخلاف برخورد خوب مدير واحد كارشناس جوان نگاه و رفتاري حاكي از سوءظن دارد. تير نگاهش متوجه دختر و پسر جوان همراه خانواده است و انگار باور نميكند دو نفر از صبح منتظر نشسته باشند تا براي كودكاني شناسنامه بگيرند كه با آنها نسبتي ندارند. بهناز خسته است و بيتابي ميكند، اما بهزاد همچنان آرام ايستاده و به پيشخوان چسبيده و لحظهاي نگاهش را از پوشه صورتي بر نميدارد. ماهگل به جاي شناسنامه، نامهاي به آنها تحويل ميدهد كه بايد به كلانتري محل زندگيشان ارايه كنند.
خوان پنجم؛ كلانتري
درست در لحظهاي كه بچهها با جلدهاي نوي شناسنامه پشت پيشخوان فاصلهاي نداشتند و ماهگل و نامادرياش هر لحظه فكر ميكردند كه نام بچههايشان قرار است روي شناسنامههاي سفيد ثبت شود، نامهاي به دستشان دادند كه بايد براي تحقيق و بررسي به كلانتري محل بروند. ماهگل با چشمان اشكآلود، ملتماسه به شوهرش نگاه ميكند.
مرد برافروخته شده، اما حرفي نميزند و همگي از اداره شهرستان راهي كلانتري در منطقه شيرآباد در حاشيه زاهدان ميشوند. ماموران كلانتري چشمشان كه به دختر و پسر جواني ميافتد كه به همراه يك خانواده ساكن شيرآباد براي گرفتن شناسنامه آمدهاند، سوال جوابهايي ميكنند و در توضيح ميگويند خيليها ممكن است از افراد پول بگيرند تا برايشان شناسنامه تهيه كنند، بايد مطمئن شويم نيت كساني كه به اينجا مراجعه ميكنند خير است.
يكي از ماموران كلانتري ميگويد: «ثبت احوال آدرس اشتباهي داده وكلانتري نميتواند تاييديهاي مبني بر اينكه بهزاد و خواهرش فرزندان اين مرد هستند ارايه دهد. اين خانواده بايد به اطلاعات نيروي انتظامي معرفي شوند و آنها بعد از چند روز نتيجه تحقيقاتشان را به ثبت احوال اعلام ميكنند.» مامور كلانتري نامهاي در جواب نامه ثبت احوال مينويسد و خانواده دوباره راهي اداره ميشوند.
خوان ششم؛ ضامن كارمند يا جواز كسب؟
بچهها با خيال اينكه امروز موعد گرفتن شناسنامه است از صبح زود پابه پاي مادرشان آمدهاند وحالا در گرماي ساعت يك ظهركلافه شدهاند، اما از شدت خستگي دم نميزنند. تشكيل پرونده چند روز طول كشيده بود و ماه گل تصور ميكرد امروز آخرين روز است. بيشتر از دوندگيها، نگران پدر بچههاست كه در اين چند روزي كه مجبور بوده در خانه بماند، چند بار او را كتك زده و بارها تهديد كرده، اما ماهگل به خاطر بچهها تحمل ميكند و حاضر نيست شناسنامه و كارت ملي شوهرش را به او پس دهد.
كارشناس مسوول اداره ثبت احوال هنوز اصرار دارد كلانتري محل ميتواند تحقيق كند و نامه تاييديه نسبت پدر و فرزندي بدهد. ميگويد رفتن به اطلاعات نيروي انتظامي روال را خيلي طولاني ميكند و پيشنهاد ميدهد مسيرهاي قانوني ديگر را طي كنند. يكي از اين مسيرها ضمانت دو نفر كارمند رسمي و يا جواز كسب يكي از كاسبان محل است تا با ضمانت آنها شناسنامه صادر شود. اما اين خانواده محروم نه جواز كسب دارند و نه دو آشناي كارمند. تلاشها براي پيدا كردن ضامن كارمند هم بيفايده است، كسي حاضر نميشود چنين ضمانتي را قبول كند.
نامه نيروي انتظامي بار ديگر به خانم كارشناس پشت پيشخوان ارجاع داده ميشود. حرفي از ضمانت يا اطلاعات نيروي انتظامي نميزند، به هيچ سوالي هم جواب نميدهد. فقط نام زايشگاه محل ولادت كودكان را ميپرسد و نامهاي براي زايشگاه مينويسد تا زايشگاه نسبت پدر و فرزندي را تاييد كند.
ساعت از دو بعد از ظهر گذشته است و گرماي تابستان و سردرگمي در ادارات نه براي خانواده بهزاد و نه جواناني كه با آنها همراه شدهاند تواني براي رفتن به زايشگاه گذاشته است.
خوان هفتم؛ ...
خوان هفتم ميماند براي روزي ديگر و بيم و اميدهاي ماه گل و نامادرياش همچنان پابرجا هستند. دختر و پسر جوان هم درماندهاند كه مدارك پدر بهزاد را به او تحويل بدهند يا باز هم تلاش كنند راضي نگهش دارند. از بيم خشونتهاي پدر با مشورت كارشناس اداره كل ثبت احوال، كارت ملي پدر را به او پس ميدهند اما شناسنامه را نگه ميدارند. از او قول ميگيرند براي انجام باقي مراحل برگردد و پدرقولي ميدهد كه معلوم نيست چقدر ميشود روي آن حساب كرد.
مادر بزرگ بهزاد با گريه و دعا خودش را در آغوش دختر جوان مياندازد و از او تشكر ميكند كه تنهايشان نگذاشته است، اشك هايش را با گوشه چادرش پاك ميكند و به دامادش اشاره ميكند و ميگويد: « تا بچهها شناسنامه نگيرند نميذارم جايي بره. خودم جلوشو ميگيرم. خيالتون راحت». چشمهاي خسته بهزاد براي يك لحظه در نگاه بيحالت پدر گره ميخورد، بهزاد به سرعت سرش را پايين مياندازد و با پاهايش به نوبت روي زمين دايره ميكشد. بعد پوشه صورتي را از دست مادرش ميگيرد و بيهيچ حرفي به دست دختر جوان ميدهد. معلوم نيست بهزاد و بهناز كوچك براي داشتن هويت بايد چند خوان ديگر را طي كنند.