• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3568 -
  • ۱۳۹۵ سه شنبه ۱۵ تير

صدايم درد مي‌كند

مهرداد احمدي‌شيخاني

تجربه جنگ براي من تجربه بي‌پناهي است. حس به خود واگذاشته شدن. تنها و بي‌كس ماندن. تمام اين سال‌ها بسيار كم از اين تجربه گفته‌ام، حداقل بسيار كمتر از آناني كه جنگ بر سرشان آوار نشده و صداي ضجه كودكي زخمي از انفجار را نشنيده‌اند و داستان‌هاي نديده مي‌گويند. براي من اما جنگ با صداي گريه كودكي زخمي و بي‌مادر، و مادري نالان بر جنازه كودك شروع شد. خرمشهر آخرين روز تابستان 1359، گرم و شرجي. آخرين فوتبال گل‌كوچك خياباني آن تابستان را بازي مي‌كرديم كه اولين صداي انفجار را شنيديم و بي‌فاصله انفجار بعدي و بعدي و بعدي. ده‌ها انفجار همزمان و بي‌توقف. همراه با شيون و فرياد و مرگ و بدن‌هاي تكه‌تكه شده. و من نوجواني
17 ساله، با همه حس بي‌پناهي، خزيده به كنج ديوار و تماشاي دويدن‌هاي بي‌هدف زن و مرد و كودك، كه با هر انفجار، يك يك و چند چند بر زمين مي‌افتادند و خون‌شان زمين داغ آن عصر تابستان را سرخ مي‌كرد. من بي‌پناهي بودم در نظاره بي‌پناهي ديگران. تمام تنم مي‌لرزيد. آنقدر ترسيده بودم كه حتي نمي‌توانستم چشم بر اين همه وحشت ببندم اما دو روز بعد، همه‌چيز برايم عادي شده بود. نه فقط براي من، كه براي بيشتر آنهايي كه در شهر مانده بودند. از بس همه اطراف‌مان پر شده بود از صداي گلوله و انفجار و ناله زخمي‌ها و جنازه‌هاي مانده بر زمين و دوستاني كه هر روز به زخمي از ميان‌مان مي‌رفتند. آنقدر عادي كه وقتي برادرم را در غروبي تنها، بي‌غسل و كفن، با بدني كه هنوز از خون گرم بود در خاك مي‌گذاشتم، حتي قطره‌اي اشك برايم نمانده بود. نه براي من، كه براي هيچ كس ديگر و اين همه نتيجه بي‌پناهي. بي‌پناهي من، ما و شهري كه بي‌پناه‌تر از ما بود.  اين بي‌پناهي را و اين حس به خود واگذاشتن را، تجربه كرده‌ام كه وقتي يكي بي‌پناه مي‌شود چه رنجي تحمل مي‌كند. وقتي رهايش مي‌كنند، وقتي سقف بر سرش خراب مي‌شود و زير تلي از سنگ و آهن و آجر هنوز زنده‌ است و كسي به كمكش نمي‌آيد. من اين تصوير را خوب مي‌شناسم. خوب مي‌دانم وقتي زنده مانده باشي و هيچ جايت زخمي نباشد، ولي زير آوار مانده باشي، چقدر تنت درد مي‌كند. همه تنت. وقتي زخمي باشي، جاي زخمت درد مي‌كند. وقتي هم مرده باشي كه ديگر دردي نداري. ولي وقتي جهان بر سرت آوار مي‌شود همه جايت درد مي‌كند. بدنت، روحت، ذهنت. افكارت هم درد مي‌كند. نفس‌هايت هم درد مي‌كند. اشك‌هايت هم درد مي‌كند. صدايت هم درد مي‌كند.
چقدر تلخ شد اينهايي كه نوشتم. نمي‌خواستم اينقدر تلخ بنويسم. سال‌هاست كه جز با خودم و در تنهايي خودم اينها را نگفته‌ام. آنهايي كه مرا مي‌شناسند مي‌دانند كه هيچ از آن روزها نمي‌گويم يا اقلا تلخ نمي‌گويم. ولي اين‌بار ناچار شدم بگويم. فقط براي اينكه اگر كسي مي‌خواند، بفهمد بي‌پناهي چه درد هولناكي است؛ دردي كه هيچ دردي مانند آن نيست. كاش يكي باشد كه بفهمد بي‌پناهي چيست. درد بي‌زخمي چيست. حالا باز تنم درد مي‌كند. تن من، ما، شهر و كشورم. دوباره اين درد بي‌پناهي سراغم آمده. دوباره حس زير آوار ماندن. نمي‌دانم آن روز نفس‌هايم بيشتر درد مي‌كرد يا امروز، نمي‌دانم تنها رها شدن آن روز دردش بيشتر بود يا امروز. اما درد مي‌كند، صدايم و افكارم. آن روز نوجواني بودم ترسيده و امروز ميانسالي بهت‌زده. بهت‌زده از اين همه خبر اختلاس‌ كه عادي شده، بهت‌زده از فرار مغزها كه عادي شده، بهت زده از ادعاها كه عادي شده و حالا بهت‌زده از فيش حقوق‌ها كه عادي شده. يكي مي‌گفت اين نمدمالي يك جناح سياسي بر عليه جناح ديگر است، يكي ديگر گفت پس واي از آن فيش حقوقي كه پنهان مانده و به هزار بهانه آشكار نمي‌شود. اما من مي‌گويم واي به حال بي‌پناهان. آنهايي كه زير آوار اين همه ويراني نفس مي‌كشند. روحم درد مي‌كند. يك نفر نيست بگويد زير اين آوار چه مي‌كنيم. يك نفر نيست بگويد چطور اين آوار بر سرمان ريخت. بمب را مي‌فهمم. صدام را مي‌فهمم.جنگ را مي‌فهمم ولي اين را نمي‌فهمم. اين آوار را نمي‌فهمم. آن بي پناهي  را و آن زير آوار ماندن را در خودم دفن كردم، اما نمي‌دانم اين‌بار چه كنم. من چه كنم نه! مردم اين را چه كنند. مردم با بي‌پناهي چه كنند؟ خبر از آوار داده‌ايد، به هر دليل آوار يك عده را گفته‌ايد و يك عده را نگفته‌ايد. دست‌تان درد نكند. اين از اختلاس آن گفت و آن از فيش حقوق اين. زمين يكديگر را شخم زده‌ايد. خسته نباشيد. اما به فكر بي‌پناهي ما هم باشيد. فكر عادت كردن به بي‌پناهي هم باشيد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون