كار فلسفه، تحقير حماقت است
محسن آزموده
فلسفه به چه كار ميآيد؟ اين سوال شايد هيچگاه دست از سر فيلسوفان و كساني كه فلسفه ميخوانند، بر ندارد. فايده فلسفهورزي در چيست؟ چه فايده دارد آدم بنشيند و به سوالهايي فكر كند كه هزاران سال است ذهن هوشمندترين انسانها را به خود مشغول داشته است؟ تازه در نهايت هم هيچ جواب درست و حسابي و قطعي يافت نشده است. سوالهايي گاه بيسر و ته مثل اينكه من چرا هستم به جاي اينكه نباشم؟ يا پرسش از بديهياتي مثل اينكه آيا جهان يا من وجود دارم يا خير؟ آيا ديگراني جز من هم در جهان وجود دارند؟ آيا اگر وجود دارند، آنها هم جهان را مثل من ميفهمند يا خير؟ اين سوالها گاهي هم خطرناك ميشوند، مانند اينكه چرا من نبايد ديگران را بكشم؟ چرا نبايد خودم را بكشم؟ آلبر كامو، نويسنده فرانسوي معتقد بود اين سوال آخري، مهمترين سوال فلسفي است. با اين حساب آيا بهتر نيست بيخيال فلسفه و فلسفهورزي شويم و به كارهاي «مفيد»تري بپردازيم؟ ژيل دلوز، فيلسوف معاصر فرانسوي اما به شكل ديگري سوال آغازين يعني «فلسفه به چه كار ميآيد» را پاسخ ميداد. او كه به نظر ميآمد اصلا با كسي شوخي ندارد (فقط به نظر ميآمد، جلوتر خواهيم گفت چرا)، معتقد بود با اين سوال كه «فلسفه به چه كار ميآيد» بايد بيرحمانه و «ستيزهجويانه» برخورد كرد. دليلش هم اين بود كه اين سوال طعنه آميز، هجو و «نيش دار» است. دلوز نوشت: «فلسفه به هيچ قدرت مستقري خدمت نميكند. » دلوز كاربرد فلسفه را ناراحت كردن ميدانست و معتقد بود: «فلسفهاي كه هيچ كس را ناراحت و عصبي نكند و با هيچ كس مخالفت نكند، فلسفه نيست. » دلوز اين جملات را در كتاب مشهورش «نيچه و فلسفه» نوشت. كتابي مثل باقي آثارش سخت و دشوار اما بسيار خواندني كه در واقع اداي سهم اوست به فيلسوف نابهنگام و تك و تنهاي آلماني يعني فردريش نيچه؛ فيلسوفي كه خودش تعابيري بارها سهمگينتر و آزارندهتر از دلوز براي كار فلسفي داشت. تا جايي كه نام يكي از مهمترين آثارش را «غروب بتها يا فلسفهورزي با پتك» ناميد. نيچه در اين كتاب بيرحمانه و بدون تعارف به ستيز با باورها و ارزشهاي متعارف و آشنا ميپردازد. او در اين كتاب كه به باور برخي «در آمدي فشرده و كوتاه بر فلسفه» اوست، «تبر بت شكنياش را بر تمامي بتهاي ديرينه و نو، كلاسيك و مدرن، ميكوبد». روش نيچه به معناي واقعي كلمه انقلابي و «راديكال» است. او سراغ بزرگترينهاي فلسفه پيش از خودش ميرود، از سقراط و افلاطون گرفته تا كانت و بنياد باورهاي بشري را به چالش ميكشد. نيچه ميخواهد نشان دهد كه بر خلاف ادعاهاي فيلسوفان پيشين، باورهاي فلسفي ريشه در اموري استعلايي يا انتزاعي ندارند، بلكه از دل همين زندگي ساده و سرراست ما بر مي آيند، حاصل خواستها و علايق ريز و درشت آدمياني كه ميخواهند زندگي كنند و بقا داشته باشند و به همين خاطر اراده شان معطوف به قدرت است. نيچه حتي تا جايي پيش رفت كه حقيقت را افسانهاي برساخته خواند كه گونهاي از موجودات، يعني انسان، براي بقاي خود بدان نياز دارد. بنابراين نيچه و دلوز به هيچ عنوان فلسفه و فلسفهورزي را كاري هجو، «بيفايده» و از سر شكمسيري تلقي نميكردند. اين به هيچ عنوان بدان معنا نيست كه فلسفه و فلسفهورزي كاري خشك و «جدي» و به دور از هر گونه شادخواري و سرخوشي است. از قضا قصه دقيقا عكس اين ماجراست. همانطور كه دلوز ميگويد، فلسفه، تحقير حماقت است. اين خوار شمردن جز با مسخره كردن و مضحك جلوه دادن باورهايي كه انسانها تاكنون با جديت به آنها چنگ زده بودند، ممكن نميشود. فلسفه اتفاقا كودكي است كه بيتعارف و سرراست، نشان ميدهد كه پادشاه لباس بر تن ندارد. فيلسوف با هوشمندي و استدلال تاريكيهاي ذهن و ضمير انسانها را نشان ميدهد و با مسخره كردن بلاهتهايي كه آدميان با جديت بدانها تن دادهاند، بيبنيادي جهان را باز مينماياند و به انسانها نشان ميدهد كه چقدر بيخود و بيجهت خودشان و زندگي را جدي گرفتهاند و تا چه اندازه زميني كه بر آن ايستادهاند، نااستوار است و آسماني كه بالاي سرشان است نامطمئن. فيلسوف ناحقيقت و دروغ را رسوا ميكند و به تعبير گوياي دلوز « فلسفه، حماقت را به چيزي شرمآور تبديل ميكند. فلسفه كاربردي ندارد جز افشاكردن پستيهاي انديشه در تمامي اشكالش.» آيا جز فلسفه رشتهاي هست كه به نقدِ تمامي رازآميزگريها، هر خاستگاه و هدفي كه داشته باشند، همت گمارد؟