كجايي قهرمان؟
حسامالدين مقاميكيا
روزنامهنگار
الوعده وفا. گفته بودم كه اينبار درباره «جهانسوز بهرامي» و «مجيد وارسته» مينويسم. و البته كه هفته قبل هم بحث را از همين دو نام سرانداختيم و كار كشيد به فيضالله پيامي و براي آنكه بلندپايگي و اهميت پيامي را بيشتر به چشم روشن شما بياورم، به ناچار از خط و ربطش با كيارستمي عزيز و آغداشلوي بزرگوار گفتم و نامش را كنار نام آنها نشاندم و خاطره از قولشان نقل كردم.
يادتان هست گفتم آغداشلو و كيارستمي هردو به يك دبيرستان ميرفتند؟ دبيرستان «جم» قلهك؟ توي خاطرهگوييهاي اين دو مردِ همسال، از سالهاي دبيرستان، چند اسم ديگر هم بود كه هر كدام به طريقي در ذهن من آويخته.
ميدانيد كه عباس كيارستمي توي دانشگاه نقاشي خوانده. نقاش است [هنوز نميتوانم بگويم «بود»]. به قول خودش «[توي دبيرستان هم] همه ما نقاشي ميكرديم چون ارزانترين وسيله براي همه بود.» بعد كيارستمي نقاش، توي دبيرستاني كه آغداشلو هم بوده و نقاشي ميكرده، ميرفته از پشت پنجره دفتر مدير، نقاشي گوزني را تماشا ميكرده كه يكي از بچهها كشيده بوده و گذاشته بودند توي اتاق مدير؛ لابد اينقدر كه شكيل و چشمنواز و چيرهدستانه بوده. اين نقاشي را- به گفته كيارستمي- دانشآموزي كشيده بوده به نام «جهانسوز بهرامي.» من بارها در خلوتم به «جهانسوز بهرامي» فكر كردهام؛ به دانشآموزي كه دو هنرمند بزرگ، يك استاد جهاني سينما و يك استاد مسلم نقاشي، روزگاري به ديده تحسين و بلكه حسرت به نقاشياش نگاه ميكردهاند و بعد فكر ميكنم او الان كجاي جهان ايستاده؟ توي بيمارستاني در تهران طبابت ميكند؟ مدير كارخانهاي است در ونكوور؟ يا بعد از سي سال جبر و هندسه درس دادن، در دوره بازنشستگي، راننده نيمه وقت آژانس شده؟
آغداشلو به خوشتيپي و خوشپوشي و خوشلباسي شهره است. حالا وقتي از خاطرات همان دبيرستان «جم» ميگويد و از سر اتفاق اسم «مجيد وارسته» به ميان ميآيد، ميگويد: «چقدر هم خوشلباس بود، از حسرت دق ميكرديم!» گاهي به «مجيد وارسته» فكر ميكنم. كسي چقدر ميتواند خوشلباس باشد كه حسرتش آغداشلو را دق داده باشد؟ «مجيد وارسته» الان كجاست؟ الان هم دارد كساني را از فرط خوشپوشي دق ميدهد؟ بعد فكر ميكنم حتي اگر وارسته خوشلباستر باشد، اين آغداشلو است كه همه به خوش لباسي ميشناسند و يعني اساسا همه آغداشلو را ميشناسند. بعد توي ذهنم، «وارسته» خوشپوش چهارده ساله را هفتاد و چند ساله ميكنم و ميبرمش جاهاي مختلف؛ پشت ميز اداره ثبت احوال، توي اتاق عمل وقتي دارد رگهاي چربيگرفته قلبي را عمل ميكند، ميبرمش استانبول توي يك كافه دوزاري، حتي پشت دخل رستوران زنجيرهاي توي مشهد و فكر ميكنم: الان كجا ميتواند باشد؟ و تا چه حد دقدهنده؟
آغداشلو توي خاطرهگوييها، به دوره دانشكده كه رسيده، گفته: «يكي از دوستان ما به نام آقاي «محتاج» خاطرات دانشكده را به صورت كتاب دست نويس نوشته كه آن را در كتابخانهام دارم. «محتاج» حافظه خيلي قوياي دارد. وقتهايي كه افسرده هستم اين كتاب را ميخوانم و غش ميكنم از خنده!» به «محتاج» فكر ميكنم؛ به كسي كه كتابش، آغداشلوي كتابخوان ادبياتشناس را به خودش عادت داده و مامني شده براي ساعات دلپريشي و درمان اوقات تلخ. آن هم كتابي كه هرگز چاپ نشده و فكر ميكنم «محتاج» چه نويسنده قدر و بزرگي ميتوانست باشد يا هست در گمنامي.
به اين نامها فكر ميكنم و به قصه اين نامها و گاه قصهاي درباره امروزشان ميبافم. و فكر ميكنم: قهرمانها هميشه پيش چشم ما نيستند. سوپرمن هميشه ناشناس ميماند.
منبع نقل قولها و خاطرات اين يادداشت، گفتوگوي عباس كيارستمي و آيدين آغداشلو، منتشر شده در ويژه نامه نوروزي سال 93 شرق است.