• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3609 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۴ شهريور

فريادها و نجواها

براي اگنس و شفقت باخ

الكساندر اوانسيان منتقد سينما

 


الان صبح زود است و من درد دارم!
نخستين كلماتي كه اگنس در فيلم فريادها‌و‌نجواها روي صفحه سفيد دفتر خود مي‌نويسد. در چند پلان قبل‌تر، كارگردان برگمان هرآنچه لازم بوده در موجزترين شكل ممكن عميق و روان براي معرفي فضا و شخصيت‌ها به تصوير كشيده! نماهايي از طلوع خورشيد در يك باغ پاييزي به مانند تابلوهاي نقاشان امپرسيونيسم و بلافاصله قطع به چند نما از تعدادي مجسمه‌هاي سنگي (ساكنان ديرپا و سرد و منجمد باغ) در تقابل با باغ گرگرفته از آتش رنگ‌هاي نارنجي، قرمز و زرد. زيباترين و هوش‌رباترين قاب‌هاي غيركارت‌پستالي سينماي پس از حضور رنگ را خلق مي‌كند، قاب‌هايي كه براي تزيين و آراستگي نيستند بلكه عناصري هستند بصري براي تعريف و پيشبرد داستان، اين گونه كه اين عناصر پيوند مي‌خورند با آدم‌هاي داستان، پيوندي ناگسستني با روح و روان آنها (روان‌ها و جان‌هاي محتضر، آشفته، درهم و گنگ، بيزار و بزدل، مشوش و گاه حتي خائن) باغ ‌گرگرفته به انبوه گيسوان پرپشت و پيچ در پيچ ماريا مي‌ماند.
او با همسر و فرزندش يك دل و يك زبان نيست! و از اين جهت برگمان در فرم بصري كه براي نمايش ماريا انتخاب مي‌كند با آن‌گريم، ‌انسانش را توام با عذابي ترميم مي‌كند كه همواره سايه خود را سنگين بر زندگي‌اش انداخته، ‌عذابي نازل شده به مانند تقديري از سر جبر كه ماريا را در كام خود مي‌كشد.
آن مجسمه‌هاي سنگي و سرد كه در كمال استحكام و زيبايي سال‌هاست كه نظاره‌گر منظره روياگون باغ هستند، ساكت و صبور و بي‌حرف و رازدار، اما با يك نقطه ضعف بزرگ؛ زيبايي شكننده! كه چون هر كسي كه نتوانسته آن زيبايي را درك كند خراشي از فرط كج‌سليقگي و حماقت بر پيكرشان انداخته است، درست به مانند شوهر كارين كه با بلاهت خود سال‌هاست سعي در تخريب او دارد زيرا خود از زيبا شدن و درك زيبايي بي‌بهره است پس لاجرم كارين آن مجسمه شكوه و اقتدار دست به خودويرانگرترين عمل مي‌زند، دريدن زيبايي خود، درهم شكستن صلابت پرشكوهش تا ديگر هيچ دونِ بي‌شاني بر آن خدشه وارد نكند، دوربين آرام از باغ به درون خانه پا گذارد چون يك انسان هشيار، آرام و بي‌صدا (گويا برگمان دست مخاطب را مي‌گيرد و او را به بطن حوادث آتي مي‌برد) سكوت و سكون و سنگيني باغ آرام جاي خود را به هياهوي بي‌امان ساعت‌هاي درون خانه مي‌دهد (گفت‌وگويي در حال تكوين است در غياب انسان‌هاي خواب‌زده خانه) هياهويي كه دقتي در پي آن وجود دارد، دقت تنها انسان بيدار خانه، آنا، همان روح ناآرام و وظيفه‌شناس، آن مادر مهربان كودك از دست داده. او كه نگهبان پرمهر و عطوفت اگنس، اين تردترين و دردمندترين، ظريف‌ترين كاردستي برگمان است. آنا با اينكه از خون و سلاله خاندان نيست (فقط يك مستخدمه ساده خانه است) اما نزديك‌ترين فرد به اگنس با مرتبه بزرگِ مادري است.
الان صبح زود است و من درد دارم!
اين درد است كه بر جان نحيف و شكننده اگنس فرمانروايي مي‌كند، اگنس به‌يقين از كم‌ديالوگ‌ترين و كم‌حضورترين انسان‌هايي است كه توسط كارگردان برگمان بر نوار 35 ميليمتري ثبت شده است! اما در عين حال عصاره پنج دهه تجربه درد است، دردي سهمگين كه همواره روح و جان برگمان را درنورديد!
اگنس را برگمان به‌درستي نامگذاري كرده، اگنس بره خدا، بره خداست كه گناهان ديگران را متحمل نمي‌شود، بلكه آنها را از ديگران برمي‌دارد!
اگنس بي‌شك قله‌نشيني است كه درد را به جان خريده از براي رهايي و آزادي آدميان، دردي به وسعت يك جهان، به اندازه تمام انسان، چه آناني كه نيستند و چه آناني كه خواهند آمد. براي برگمان نمايش درد به معناي شكنجه دادن اگنس نيست تا مخاطب با ديدنش به آن حالت تكراري و كليشه نخ‌نماي كاتارسيس برسد. برگمان كارگرداني است كه ما را به ياري مي‌طلبد و مخاطب را از تماشاگري منفعل به انساني كنش‌مند تبديل مي‌كند!
دلتنگي و بي‌طاقتي اگنس را شرح مي‌دهد، شرحي كه از زيبايي‌شناسي مرسوم و معمول سينما فاصله دارد. صحنه عاري از هرگونه طراوت و زيبايي است. به ياد بياوريم نخستين مواجهه اگنس از پشت پنجره اتاقش با طبيعت، درختان خشك و بي‌برگ و بار، آسماني كدر و خاكستري اما اين فقط انسان برگمان است كه مي‌تواند به اين همه بي‌مهري لبخندي بزند و فضا با ترنم ساراباند باخ لبريز شود. شفقت نت‌هاي سرريز شده بر زندگي اگنس كه توسط پير كورنيه جاودانه شده‌اند، ساده و به‌دور از هر جلوه‌فروشي اضافه.
 برگمان اجرايي دارد بس ظريف و مومنانه. نگاه برگمان براي به تصوير كشيدن تن رنج‌كشيده اگنس به‌قدري آميخته به احترام و نجابت است كه نمي‌توان آن را نگاه كرد و به چيزي به جز درد اگنس فكر كرد، پيكري كه درد آن را از هم مي‌پاشد و گويي زير ضربات مهلك و جان‌فرسايش تكه‌تكه مي‌كند، ميراث منحوس درد بر شانه‌هاي نحيف اگنس پنجه انداخته است. هيچ حجاب و پرده‌اي وجود ندارد، ‌گويا برگمان اين بزرگ بي‌مانند دست ما را مي‌گيرد و ما را نه فقط براي تماشاي اگنس، كه براي ياري رساندن به او به پيشگاه پر درد و عذابش مي‌برد.
بايد موجودي بود بس دهشت‌انگيز و پلشت و روان‌نژند تا گريه سر نداد از براي جان دردمند بره خدا.
بايد انسان نبود تا ياريش نكرد تا همدل و همزبان نشد و اين همان لحظه‌اي است كه اينگمار بزرگ بدون گفتن كلامي درس بزرگ انسان بودن و ماندن را مي‌آموزد، او به آرامي دست ما را رها مي‌كند تا ما بتوانيم انسان بودن خود را محك بزنيم، تا بتوانيم عكس‌العمل خود را نسبت به اين درد نشان بدهيم، البته نه به هيچ‌كس، كه به خود!
به درون خود، ‌به وجدان خود!
راهي نيست بايد، مرز ميان خيال و واقعيت را درنورديد و اگنس را اين دراج بال‌شكسته رنج‌مند را در رداي سپيد ابريشمين بپيچد، در جايي كه درد چنين حضور زنده و مسلحي داد و زنده ماندن چون باد در گذر است بي‌شك بايد تك‌تك استخوان‌هاي درهم شكسته و دردمندش‌ را مرهم شد، دستان و انگشتان استخواني آماسيده و نحيفش را بي‌پروا بوسه زد و از سرانگشتانش آموخت كه چگونه در اوج قله دردي بي‌پايان مي‌توان بي‌هيچ كينه و خشمي از جهان و انسان‌هايش گلي را به ظريف‌ترين شكل ممكن نقاشي كرد و انسان را به ديدن زيبايي‌اش دعوت كرد، ‌صورت بي‌بزكش را كه رنج زيبايش كرده را نوازش كرد، چشمان دردمند و خيس از اشكش را بوسه زد و موهاي آشفته‌اش را آرام‌آرام شانه كرد و در گوشش نجوا كرد اگنس، بره خدا تو تنها نيستي، باش بر آن قله كه هستي، تو تنها نيستي!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون