نقدي بر رمان در خرابات مغان اثر داريوش مهرجويي
صلح و همگرايي
حلقه گمشده
هادي خوانساري
شخصيت اصلي و راوي خرابات مغان محمود ملكي است كه داستانش را از دوران دانشجويي آغاز ميكند و در ادامه با همكلاسياش ماتيلدا فابريوتسو ما را همراه ميكند. به گفته او ماتيلدا دانشجويي ايتاليايي، زيبا و چون من (راوي)، خلوچل، شاعرمسلك و رها است. او در خانوادهاي اصيل و كاتوليكمذهب متولد شده است. راوي بلافاصله از خودش كه در خانوادهاي اصيل، مذهبي و اصفهانيتبار كه در تهران بزرگ شده و از عاشورا و تاسوعا ياد ميكند و از مراسم سينهزني و باز همينجا است كه مسير و بنمايههاي اصلي دوباره روشنتر ميشود؛ هرچند تغييرات و ديگرپذيري، در ادامه راه خواهد آمد. اينها گرايشات مذهبي و جانداري است كه تحت هر شرايطي براي يك مهاجر در امريكا نقش خاصي را بازي خواهد كرد و چون كه طرف مقابل او نيز دختري مذهبي است تاثير آن بيشتر خواهد بود. دوگانگي شخصيتهايي كه با حضور يگانگي واحد در وجود هر دو شخصيت و چالشهاي گوناگون سرراه ايمان، بالاتر از مذهب خودنمايي ميكند. فرديت مذهبي كه توسط نشانهها و اتفاقات و ذات متساهل و ديگرپذير خود به سمت زيباييها و اشتراكات پيش ميرود، و از آنجا به سمت ديگرپذيري و همگرايي كه نهايت وحدت است.
در اين اثر به نوعي تاريخنگاري هم شده است و اين از همان نمونههايي است كه البته نه چندان دقيق؛ اما به شكل تقريبا جدي به مسائل سياسي، اجتماعي و نظامي پيش آمده بين امريكا و ايران ميپردازد. تعبيري هست كه ميگويد براي شناخت تاريخ يك ملت، ادبيات آنها را مطالعه كنيد. اتفاقا در اين اثر به تغييرات رفتاري جامعه ايران و بازتابهاي گوناگون اشاره ميشود كه بخشي از آن در سفر محمود به ايران رخ مينمايد.
به هر جهت مسلمان بودن راوي، مساله اصلي رمان و به چالش كشيدن او در تمامي طول داستان است، خصوصا در جايي كه دولت امريكا با حادثه گروگانگيري و بعد از يازده سپتامبر دست به بيكار كردن و اخراج مسلمانان و ايرانيها ميزند و آنها را دستگير ميكند و تحت فشار ميگذارد و حتي شكنجه ميكند.
يكي از نكات كليدي، رسيدن به همگرايي و صلح در وجود راوي داستان است، برخلاف آن واگرايي و تقابل بين تندروها، تروريستها و دولت امريكا... كه ميشود از آن صلح در درون و جنگ در برون را مدنظر داشت. اما ماتيلدا فابريوتسو نمادي از يك زن برنده است چه در مقام ايماني يا مقام انساني و چه در مقام همسري و معشوقگي و حتي در مقام اعتدال كه شفافيت و پذيرندگي او در سرتاسر داستان ما را به سمتي ميبرد كه بتوانيم اين باور را داشته باشيم كه حداقل تا آن دوره زماني در غرب، خانواده ساختارهاي مستحكم خود را حفظ كرده و غمانگيز است كه آن را با امروز خود مقايسه كنيم.
به نوعي بسياري از شخصيتها در اين رمان از خودِ راوي گرفته تا همسرش ماتيلدا، تا پدر همسر و دوست يهودياش و نرگس، پليس ايراني- امريكايي و حتي شيخ بصير امام جماعت مسجد فيلادلفيا، شخصيتهاي ديگرپذير و متعادلي هستند و نقطه اتكا و راحتي وجدان. شيخ بصير در مورد شاغل شدن محمود در كازينو- البته در بخش حسابداري و مالي- بسيار آگاهانه و عاقلانه به او مشورت ميدهد و درواقع به يك فقه شخصي و عاقلانه تحت تاثير زمان و ماجراي خاص دست ميزند. خود راوي هم در جايي در گفتوگو با راچستر دوست يهودياش ميگويد: «... رابطه من با خدا يه جورخيلي به عقب برميگرده، به كودكيهام...» من در اينجا اين اتفاق را معجزه اول ميدانم كه در ده يازدهسالگي راوي رخ ميدهد و او شب هنگام روي پشتبام و زير نور ستارهها با به چالش كشيدن ذهن خود در چيستي و چرايي خلقت و هستي دچار دگرگوني احوالات ميشود و به كشف و شهودي ميرسد كه مبناي احوال آينده او نيز هست. معجزه دوم جايي است كه او تصادف كرده و به رودخانه ميافتد. او به شكل معجزهآسايي نجات مييابد و خانوادهاي از او نگهداري ميكنند تا در اين بخش ايمان او قويتر شود.
معجزه سوم ديدن حضرت مريم و حضرت مسيح در شب نوراني است كه به گفته خودش مادونا و چايلد (بانوي ارجمند) را ميبيند و ميل حركت آنها به سمت او بوده و اين نشانه ديگري در اوست.
معجزه چهارم ديدار حضرت علي(ع)، دو طفلان مسلم و درويش و كشكول است كه به (خلسه گوارا) تعبير ميشود و اينها ضمير ناهشياري را به نام خدا، مسيح و محمد را در درون او ميزايد. و اما آخرين معجزه كه اگر فرار او از دست پليس و خروجش از امريكا را مثل معجزه ندانيم، باز شدن چشم اوست كه قادر به ديدن پشت ماجراها ميشود و درنهايت به همكاري با پليس براي شناسايي مجرمين ميانجامد.
طبيعتگرايي و يافتن خود در طبيعت و عرفان خاص خودش مساله ديگري است و سير و سلوكي كه در محضر طبيعت به انجام ميرسد تا در اثر از طبيعت، به عنوان پاكي مقدس ياد ميشود. اين مساله در پيادهرويهاي مداوم در جنگل نزديك خانه و پناه بردن به آن در موارد مختلف و بهپا كردن آلونكي براي راز و نياز كنار ساحل خودنمايي ميكند. در آخر داستان باحضور نرگس عربدهجويش (زن پليس) عشق آسماني مابهازايي زميني به خود ميگيرد و آن مرد متعهد، سالم و آرام را به عاشقي تبديل ميكند. تجربه قابل توجهي كه براي بسياري از دانشجوها و حتي آدمهاي روشنفكر اتفاق ميافتد اين است كه در دوران جواني و دانشجويي درگير تغيير دادن جهان و معيارهاي زيباييشناسانه هستند و با شروع زندگي مشترك و نياز به حضور در جامعه شغلي و فشارهاي مالي، به آرامي آنها را از همه ايدهآلهايشان دور ميكند. در اين اثر هم آن همه بحثهاي ايدئولوژيكي، فلسفي، حزبي و هيجانات بسيار در ادامه زندگي و بيكاري به نازلترين سطح يك زندگي معمولي به دغدغههاي جديد بدل ميشود و آن مباحث كه البته گهگاهي با ذكر نامي و نظريهاي از كانت، فرويد و ديگران خودنمايي ميكند بيشتر به سمت معنويت و ايمان خالص پيش ميرود.