به مناسبت تولد فيلسوف آلماني و انتشار دفترچههاي سياه
ميراث هايدگر؛ فضاحت يا فلسفه
سپتامبر 1889 ميلادي
127 سال از تولد هايدگر گذشت
سياستنامه| در اهميت و بزرگي مارتين هايدگر (1976- 1889) دستكم در عالم فلسفه نميتوان شك كرد، بيترديد به همين خاطر است كه گرايش سياسي او و اقداماتي كه در دوران سياه نازيها در آلمان صورت داد، چنين اهميت دارد وگرنه كم نبودند آدمهايي كه گرايشهاي نازيستي داشتند و از اقدامات نازيها حمايت كردند، كمااينكه چنين مدافعاني حتي امروزه و در قالب گروههاي نئونازي در همان آلمان فعاليت ميكنند و آشكار و پنهان بر مواضع نژادپرستانه خود پافشاري ميكنند و اقدامات آدولف هيتلر (1945- 1889) و حزبش را ميستايند. هايدگر فيلسوف بود و از قضا آنچنان تاثيرگذار كه به سنت فلاسفه بزرگ همزبانش چون هگل و ماركس و نيچه كل تاريخ فلسفه غرب را به مبارزه طلبيد و مسيري كه از زمان افلاطون در متافيزيك غربي پيموده شده را انحراف از تفكر اصيل به هستي (وجود) خواند. منتقدانش اما ميگويند راه اصيلي كه خودش پيشنهاد ميكرد، در نهايت به نازيسم ختم ميشد، همچنان كه در دهه 1930 به حمايت از حزب ناسيونالسوسياليسم پرداخت و رياست دانشگاه فرايبورگ را ولو در حد يك سال پذيرفت و در آن دوران اقداماتي كرد و سخناني گفت كه تاكنون محل جنجالهاي فراوان بوده است. به تازگي نيز انتشار كتابهايي با عنوان «دفترچههاي سياه» در محافل فلسفي نزاعي در مورد رويكرد سياسي هايدگر و ربط انديشههايش به اعمال سياسياش برانگيخته است. البته آشنايان ميدانند كه اين نزاع تازه نيست، به خصوص كه تاكنون همه آثار هايدگر منتشر نشده است و هر از گاهي با انتشار بخشي از آنها، بار ديگر اين نزاع قديمي ميان مدافعان و منتقدان هايدگر شروع ميشود؛ به عبارت ديگر درست است كه دفترچهها شواهدي دوچندان پيرامون سر و سرِّ شخصي هايدگر با حزب نازي به دست ميدهند، اما جاروجنجال اخير عمدتا بدين سبب بود كه خطوطي پُر رنگ از تفكري يهودستيزانه در دفترچهها مندرج است. «مارتين وُيزن»، مورخ تاريخ انديشهها و «آرِن دوبُوه»، دبير بخش فلسفه/ نظريه انتقادي لوسآنجلس ريويو آو بوكز، در اقتراحي نظر «گرگوري فِرِيد»، استاد فلسفه در دانشگاه «سافولك» و مترجم برخي آثار هايدگر، را درباره انتشار دفترچههاي سياه جويا شدند. فريد در اين مقاله اين ربط و نسبتها را بازجسته و دلالتها و لوازم اين يادداشتها را براي ميراث هايدگر در جهان امروز بررسيده است. مقاله انتقادي فريد واكنشهاي زيادي را برانگيخت و لوس آنجلس ريويو آو بوكز پاسخ نفر از اساتيد فلسفه و جامعهشناسي به مقاله فريد را منتشر كرد. در ادامه بخشهايي از مقاله فريد و پاسخ اساتيد فلسفه به آن را به نقل از ترجمان ميخوانيد:
از فضاحت تا فلسفه
گريگوري فريد
استاد فلسفه دانشگاه سافولك
چرا مارتين هايدگر، يكي از صاحبنامترين و نافذترين فلاسفه قرن گذشته، چنين به نازيسم، يكي از بدنامترين رژيمهاي قرون گذشته، دل سپرد؟ اكنون اين پرسش بار ديگر و به مناسبت انتشار دفترچههاي سياه جنجالِ جهانگيري به پا كرده است. دفترچههاي سياه نامي است كه خود هايدگر بر يادداشتهايش از ابتداي دهه سي ميلادي تا آغاز دهه هفتاد ميلادي نهاده است، يادداشتهايي كه در دفترچههايي با جلد سياه نوشته ميشدند. طرفه آنكه اين غوغا هنگامي به پا شد كه هنوز متن كامل سه جلد اول اين يادداشتها - كه حدودا ۱۲۰۰ صفحه هستند- به انگليسي ترجمه نشده بود؛ قرار است متن كامل اين يادداشتها در ۱۲ جلد به چاپ رسد.
سه جلد نخست اين يادداشتها فاصله زماني ۱۹۳۱ تا ۱۹۴۱ را در بر ميگيرد. نوشتههاي دفترچهها گستره متنوعي دارند، از يادداشتهايي اجمالي گرفته تا ملاحظاتي موجز و گهگاه ترجمههايي از يوناني اما عمده نوشتهها مشتمل بر مدخلهايي است كه طولشان از چند بند تا چند صفحه متغير است. هايدگر اين يادداشتها را از سر تفنن ننوشته است، بلكه آشكار است كه بهدقت مضامين آنها را در ذهن خويش پرورانده است. او اين يادداشتها را از سنخ «گزينگويهها» يا «حكمت پيران» نميانگاريد، بلكه به نظرش اين يادداشتها همچون «منزلگاههايي محقر» بودند در مسيري كه به سوي طريقي تازه براي تفكر منتهي ميشد؛ همان تفكر خطيري كه هايدگر ميكوشيد خود را مهيايش سازد. بازه زمانياي كه يادداشتهاي سه جلد اول در آن مكتوب شدهاند مصادف است با قدرتگرفتن نازيها در آلمان و نيز آغاز جنگ جهاني دوم. همه ما مكرر در مكرر داستان رفتار هايدگر را در زمانه درگرفتن اين حوادث تاريخي شنيدهايم: هايدگر در آوريل ۱۹۳۳ و مستظهر به رژيم نوبنياد نازي بر كرسي رياست دانشگاه فرايبورگ نشست در مي همان سال و در مراسمي رسمي به حزب پيوست و مجدانه قوانين يهودستيزانه عليه اساتيد و دانشجويان را به كار بست. در نوامبر و در جريان همهپرسي سرنوشتساز حزب به هواداري هيتلر سخنراني كرد و در آوريل ۱۹۳۴ ناگهان از رياست دانشگاه استعفا داد. اينكه يكي از تاثيرگذارترين فلاسفه قرن، عليالظاهر، به يكي از بربرترين رژيمها پيوسته است بدل به مناقشهاي شده كه هيچ حد يقفي بر آن متصور نيست. مدافعان هايدگر بر آنند كه پيوستن او به حزب لغزشي بود كه ديري نپاييد و او بلافاصله از خطاي خود عقب نشست و اين قصور فقط از روي خامي و سادهدلياش بود و قضيه هايدگر هيچ ربطي به فلسفهاش ندارد و الخ. خردهگيران، در مقابل، مدعياند كه نازيسم چنان انديشه هايدگر را فاسد و عفوني كرده است كه بايد تفكر او را يكسره كنار گذاشت. طبعا ميان اين دو موضع حداكثري ديدگاههايي ميانهروتر نيز وجود دارد. دفترچهها بيانگر شخصيترين و خصوصيترين افكار هايدگر در اين دوران است و به همين دليل ميتواند همچون آبي باشد بر آتش اين نزاع.
هايدگر در دفترچهها از موضوعات مختلفي سخن ميراند، آن هم با چنان صراحتي كه ندرتا در ديگر آثار او يافت ميشود. از ميان مضامين گوناگون دفترچهها خاصه دو نكته آشكار است. نخست اينكه هايدگر صراحتا مينويسد: «تفكر من در سالهاي ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۴ مطلقا متافيزيكي - يعني بر حسب تاريخ وجود - بود؛ از همين رو ناسيونال سوسياليسم را به عنوان امكاني براي گذار به آغازي ديگر برگزيدم و همين امر معنابخش ناسيونال سوسياليسم براي من بود. » هايدگر در اين يادداشت نهتنها تصديق ميكند كه - دست كم تا سال ۱۹۳۴ - فهمي فلسفي از معناي ناسيونال سوسياليسم داشته، بلكه اذعان ميكند كه اين فهم بسيار زود براي او حاصل شده: ۱۹۳۰، سه سال پيش از به قدرت رسيدن نازيها. از اين رو است كه نميتوان رابطه هايدگر با ناسيونال سوسياليسم را به نوعي فرصتطلبي بياهميت فروكاست. با اين توصيفات چرا هايدگر را بهسادگي به كناري نيندازيم؟ يك پاسخ محتمل ميتواند اين باشد كه اين كار هميشگي ما است. غوغايي كه بر سر انتشار دفترچهها برپا شد نيز مويد همين مطلب است. مردم دلشان خوش است به اينكه در روزنامههاي زرد درباره فضايح شخصيتهايي بخوانند كه روزگاري مشهور بودهاند. آيا ولع سيريناپذير ما در جريان رسواييهاي سياسي نشان نميدهد كه اين امر تا چه پايه در همه ما ريشه دارد؟ اين ميل بيمارگون به فضولي و سرككشيدن در زندگي ديگران را ميتوان در قضيه هايدگر نيز مشاهده كرد؛ هرچه نباشد هايدگر يكي از تاثيرگذارترين فلاسفه يكصد سال گذشته بوده است. پس يكي از دلايل اقبال به انتشار دفترچهها فهميدن اين مطلب است كه چگونه شخصي كه الهامبخش كثيري از انديشمندان بوده چنان افكاري داشته و معناي اين نوشتهها براي ميراث هايدگر چيست. اين پرسشي است پيرامون تاريخ ايدهها و تاثيرات آنها اما پرسش اصلي همچنان بر جاي خود باقي مانده است: آيا در نوشتههاي هايدگر چيزي براي ما مانده تا بتوانيم حول آن بينديشيم؟
پادشاهِ در سايه و ميراث او
براي پاسخ بدين پرسش بايد بفهميم چرا هايدگر چنين تاثير و نفوذ حيرتآوري داشته است. هنگامي كه هايدگر در سالهاي پس از جنگ جهاني اول تدريسش را آغاز كرد به ديد ديگران تنها يكي از بيشمار مدرسين گمنام و دونپايهاي به شمار ميرفت كه در استخدام دانشگاه نبودند. او اثر درخوري هم منتشر نكرده بود. با اين حال، از همان اوان، هاله شهرتي اسرارآميز پيرامونش را فراگرفت. هانا آرنت - يهودي آلمانياي كه در سال ۱۹۳۳ از دست رژيم نازي فرار كرد - سالها بعد تاثير شگرف اين معلم جوان آلماني بر شاگردانش در دانشگاه ماربورگ را به ياد ميآورد. آرنت ميگويد كه شهرت نامتعارف هايدگر يكسره بر اين شالوده استوار شده بود كه درباره چهرههاي كلاسيك تاريخ فلسفه مثل افلاطون، ارسطو و كانت درسگفتارهايي بينظير ارايه ميكرد. اين شيوه خاصِ پرداختن به پرسشهاي فلسفي دانشجويان را مات و مبهوت ميساخت: «محور اين درسگفتارها متوني بود كه همه آشنايي اجمالياي با آنها داشتند؛ در اين متون هيچ آموزه و نظريه خاصي مد نظر نبود كه بتوان آن را به ديگران آموخت، به آنها اشاره كرد يا به نقل قول درآورد. نام هايدگر كه در ابتدا نامي در ميان همه بود، كمكم سرتاسر آلمان را درنورديد، بهمانند آوازه پادشاهي در سايه.»
هنگامي كه هايدگر نهايتا در سال ۱۹۲۷ هستي و زمان را منتشر ساخت، استقبال پيروزمندانه از اين اثر درخور پادشاهي بود كه اينك از سايه به درآمده بود تا تاج سلطنتش را بر سر بگذارد. بخشي از شهرت هستي و زمان- كه يكشبه آوازه و جايگاه هايدگر را براي هميشه تضمين كرد- مديون دانشجويانش بود كه هشت سال انتظار اين لحظه را كشيده بودند.
بسياري از اين دانشجويان بعدها خود متفكراني درجه اول شدند. طرفه آنكه بسياري از اينان يهودي بودند، البته قلمرو سلطنت هايدگر فراتر از دانشجويان يهودي نيز گسترده شده بود؛ از ميان آلمانيها هانسگئورگ گادامر - كه سهمي اساسي در بسط هرمنوتيك، نظريه معنا و تفسير داشت- و نيز يورگن هابرماس كه از معدود افرادي بود كه بعد از جنگ در علن هايدگر را به تيغ نقد كشيد و البته خود خواننده مشتاق هايدگر بود. اكثر دانشجويان و تحسينكنندگان هايدگر هنگامي كه او به حمايت از حزب نازي برخاست سخت زير و زبر شدند. البته هايدگر پس از جنگ تمام همش را بر اين گذاشت تا اطرافيانش را متقاعد سازد كه حمايتش از حزب نازي فقط پردهاي كوتاه بوده و البته تلاشي خامدستانه براي محافظت از دانشگاه تا زمان استعفايش در سال ۱۹۳۴.
تاثير هايدگر پس از چندي جهانگير شد؛ از ميان فرانسويها اگزيستانسياليسم سارتر و ساختشكني دريدا و تحليل گفتمان فوكو همه و همه دين عظيمي از هايدگر بر دوش دارند و از ميان امريكاييها هم فيلسوفاني چون دريفوس قرار دارد كه با توسل به ايدههاي هايدگر مفروضات مسلط بر گفتار پرطمطراق هوش مصنوعي را به پرسش كشيده است و هم فيلمسازاني چون ترنس ماليك كه پيش از كارگرداني سينما پژوهشگر آثار هايدگر بوده است. اثرگذاري هايدگر بر حيات آكادميك دانشگاهها هم چشمگير بوده است، از مطالعات ادبي گرفته تا معماري و رواندرماني و الهيات. در واقع، آثار هايدگر جهانگير شدهاند و از امريكاي لاتين تا ايران و چين و ژاپن ميتوان تاثيرات او را به عينه مشاهده كرد. آنچه درباره ميراث هايدگر بيش از همه نظرگير است تنوع گرايشهاي سياسياي است كه همه خود را به او بازميگردانند؛ از لئو اشتراوس دست راستي گرفته - كه او را الهامبخش جنبش نومحافظهكاري در ايالات متحده ميدانند - تا دست چپيهايي مانند سارتر و دريدا كه يكي آثار هايدگر را با ماركسيسم در هم آميخته و ديگري با مصالح هايدگري شالوده جنبشي مانند ساختشكني را بالا برده است. حتي آثار هربرت ماركوزه نيز، كه نقشي محوري در ظهور چپ نو و نهضت «ضد فرهنگ» در دهه ۶۰ ميلادي داشت، تنها در سايه نوشتههاي هايدگر فهميدني است. نقد ماركوزه از تاثيرات «انسانزدايانه۱۰» جامعه تودهاي و عنانگسيختگي تكنولوژي تا حدي برآمده از تحليل هايدگر از بياصالتي انسان هر روزينه و نقدش از «بسعقلگرايي۱۱» مدرن است. چنين انشقاقي در ميراث هايدگر فينفسه جالب توجه است؛ زيرا، فارغ از همكاري علني هايدگر با نازيها در فاصله سالهاي ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۴، ما در آثار او تقريبا با هيچ مضموني درباره فلسفه سياسي يا اخلاق، چنان كه عموما از اين واژه فهم ميشود، مواجه نميشويم. اين روال در دهه گذشته و با انتشار آثار متتشرنشده هايدگر از جمله دفترچهها كه سالها در صندوقها خاك ميخورد عوض شده است. اينك زمان داوري و زمانه داوران فرارسيده است.
حيات پس از مرگ؟
زماني كه از مرگ فلاسفه سخن ميگوييم دو تفسير به ذهن خطور ميكند؛ فيلسوفان نيز چونان موجودات انساني، همچونان باقي ما، ميميرند. اما وقتي آنها را نامي بدانيم كه روي جلد مجموعه آثاري ميآيد مرگشان ديگر نه از طرق معمولي بلكه از راه ناديدهانگاشتهشدن و ابطال و تمسخر است. هايدگر، در مقام انسان، را بيشك مرگ گرفتار خويش كرده است اما آيا با در نظر داشتن كشفِ دفترچهها ميتوان از مرگ قلمرو آثار وي نيز دم زد؟
براي پاسخ گفتن به اين پرسش بايد در خاطر داشته باشيم كه پرسش از «وجود» پرسشي است به ديرينگي خود فلسفه و هرگز مِلك طِلق هايدگر نبوده است. اگر اين ملاحظه را بپذيريم، در خوانش هايدگر ديگر در اين تنگنا نيستيم كه همان پاسخهايي را به پرسش او بدهيم كه خود پيش از اين داده است و خود پرسش نيز ديگر شوخي بيمزهاي به نظر نميرسد كه فقط متعلق به عوالم آكادميك است: هنگامي كه با طريق خاصِ هايدگر در طرح اين پرسش مواجه شويم و نيز با روايتِ به طرزي وسواسگون يكپارچه وي از غرب بهمثابه مجموعهاي از منزلگاهها براي نهيليسمي كه با افلاطون آغاز شد، ميتوانيم چشم در چشم پرسشي بدوزيم كه در اين قرن، اگر نگوييم در سرتاسر هزاره بعدي، پيشاروي ما است: «بودن يا نبودن.» اين بهراستي يگانه پرسشي است كه در قرن بيست و يكم پيشاروي ما است و اهميتش صرفا در بقاي انسان خلاصه نميشود. پرسش از اينكه انسانبودن به چه معنا است پرسش از «وجود» را نيز شامل ميشود. شايد روا باشد كه از هايدگر به خاطر يهوديستيزي و نازيسمش بيزار باشيم؛ اما اين پرسش كه ما در جهاني تازه جهانيشده در مقام موجوداتي انساني «كه هستيم؟» و «كه خواهيم شد؟» بهواقع هنوز پرسشي اساسي است و انگار كه ما حتي به پرسيدن اين پرسش حساسيت داريم. فقط در آتن عصر سقراط نبود كه زندگي آزموده هم رسالت و هم وظيفه تفكر بود.
بنابراين شايد ما انساني را كه هايدگر نام داشت قضاوت كنيم اما ارزشش را دارد به اين بينديشيم كه حالا بعد از وحشتهاي قرن بيستم هنوز چه اندازه در بحرانيم. يكي از چيزهايي كه بايد در خاطر نگه داريم اين است كه «فاشيسم» (كه نازيسم تنها زيرگونهاي از آن است) فقط يك برچسب است؛ فاشيسم نشانه ناخوشياي است كه مدرنيته بدان مبتلا است، ناخوشياي كه هنوز با ما است و تنها در پسِ نامهاي تازه پناه گرفته است. فاشيسم پديدهاي بالنسبه جديد است، چرا كه در هنگامه عصري ظاهر شد كه زندگي سنتي داشت با شتابي هولآسا از آن محو ميشد. فاشيسم از اشتياق براي تعلق داشتن خبر ميداد، تعلقي كه كليتگرايي ليبرال، قانونمداري و حاكميت متكثر را در پيشگاه ريشهگرفتن در خاك هويتي آباءگرا قرباني ميكند. اين هويت ميتواند نژاد، مذهب، قوميت، فرهنگ، خشونت و سرسپردگي بيچون و چرا به يك رهبر باشد. اگر بخواهيم در برابر صور جديد اين آباگرايي مقاومت كنيم بايد با اين پرسش رويارو شويم كه چطور شد كه ليبرالدموكراسي كسالتبار توانست به جايگزيني براي فاشيسم بدل شود. بيست و پنج سال پس از آنكه «فرانسيس فوكوياما» در پايان جنگ سرد و در ثناي پيروزي ليبراليسم سخن از «پايان تاريخ» را به پيش كشيد، غرب ليبرال بارها و بارها در تحقق وعدههاي جهاني پيروزي فرضياش شكست خورده است. غرب در سارايوو و صربستان، در رواندا، در كنگو، شكست خورده است و گرفتار چيزي است كه «جنگ عليه ترور» ميخواندش. دموكراسي امريكايي دوقطبي و فلج شده و از روبهرو شدن با دشواريهاي نابرابري اقتصادي، نژادپرستي و نقش خويش در جهان ناتوان است. امروز ستاره اقبال راستهاي افراطي در سرتاسر اروپا طلوع كرده و بيگانههراسي و يهودي ستيزي روزافزون اروپا را گرفتار كرده است. اروپا و امريكا در مواجهه با توسعهطلبي روسيه - كه ريشه در اساطير ناسيوناليستي و نفرت از قانونمداري دارد- خشكشان زده است. البته امريكا هم بعد از جنگ بياساسش در عراق و برنامه شكنجهاي كه با عنوان «بازجويي پيشرفته» توجيهش كرد، چندان آبرو و اعتباري ندارد. سياستهاي نوليبرال اقتصاد جهاني را پاي در گل گذاشتهاند و بدتر از آن كاري كردهاند كه تنها معيار عملياتي ما براي سنجش موفقيتِ اقتصادي رشد به خاطر خود رشد باشد و حرص و ولع مصرفگرايي به مدلي براي سعادت بدل شود. علم به معناي فراخدامنه مدرنش - به همان معناي خواست فرانسيس بيكن براي آسودگي وضع بشر از طريق تسخير تكنولوژيكي طبيعت با تقليل دادن تمامي ماده و انرژي جهان به منابع ما - حالا ما را به جايي رسانده است كه بنا به اظهارات پنل بينالمللي تغييرات آب و هوايي سازمان ملل تنها ۱۵ سال تا گرمايش لجامگسيخته زمين فاصله داريم، گرمايشي كه نتايجش فاجعهآميز و برگشتناپذير خواهد بود.
استفان هاوكينگ، فيزيكدان بزرگ، گفته «فلسفه مرده است»، چون نتوانسته پا به پاي فيزيك مدرن به پرسشهايي چون اينكه «ما چرا اينجاييم»؟ يا «از كجا ميآييم»؟ پاسخ دهد. تصور هاوكينگ آن است كه رسالت فلسفه اين است كه نديمه علم باشد و براي حلكردن مسائل متافيزيكي و تسخير طبيعت مفيد واقع شود. مشكل اينجاست كه علم ميتواند به ما بگويد موجودات انساني چيستند (مثلا مجموعهاي از اتمها يا حاصل تكاملي كه از زمان مهبانگ آغاز شده) اما علم نه ميتواند به ما بگويد كيستيم و نه ميتواند با نظركردن به اينكه حالا كجا هستيم جهتنماي اخلاقي ما باشد در پاسخ به اين پرسش كه به كجا ميرويم، فلسفه فقط زماني ميميرد كه ما قلمرو آن را اشتباه بگيريم. ما ميتوانيم و بايد بتوانيم كه برخلاف هايدگر و شايد همراه با افلاطون و ديگراني كه پس از وي آمدند به پرسش از «وجود» بينديشيم. اما اگر مطلقا به اين پرسش نينديشيم، همچون نابيناياني كه در دايرهاي گرفتار آمدهاند بندي سرنوشتمان خواهيم ماند. اكنون و در قرن حاضر پرسش از «بودن يا نبودن» و پرسش از معناي انسانبودن بيش از هر زمان ديگر ضرورتش را پيش چشم ما حاضر كرده است: حال كه بر آلودهكردن لانهمان با خواست سيريناپذير قدرت و منابع پاي ميفشاريم؛ حال كه به سوي نابودگري آخرالزماني تسليحاتي ميتازيم؛ حال كه مارش تكنولوژي حتي به طبيعت خود انسان نيز كشيده شده است. مادامي كه الزام اين پرسش را با تمام وجود احساس نكنيم، حتي گامي هم براي پاسخدادن به آن برنداشتهايم.