• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3637 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۸ مهر

حكايت يك مسابقه فوتبال و عباسِ مدرسه ما

نويد محمودي فيلمساز

سال اول راهنمايي بود كه با پسر بچه‌اي به نام عباس همكلاس شدم. اصلا آدم‌هايي كه متفاوت هستند در همان جلسه اول آشنايي، برق نگاه‌شان طور ديگري است و آدم را مي‌گيرد. اين عباس از همان آدم‌ها بود كه برقش من را گرفت. سه، چهار روز بيشتر از كلاس‌بندي نگذشته بود. پايه اول راهنمايي مدرسه ما 12 كلاس داشت و من افتاده بودم كلاس 8/1.
عباس هم در همان كلاس بود. قدش از من 10 سانت كوتاه‌تر بود. كفش كتاني چيني سفيد مي‌پوشيد، شلوارش را با كمربندي روي كمرش نگه مي‌داشت و معمولا پيراهن چهارخانه‌اي به تن داشت كه خيلي نو نبود. با همه اينها عباس آنقدر تميز و آراسته بود كه خيلي‌ها دوست داشتند شبيه او باشند.
عباس با همه بچه‌هاي مدرسه فرق داشت. وقتي ثلث اول به پايان رسيد او تنها كسي بود كه همه نمره‌هايش 20 شده بود. نمي‌دانم كساني كه اين مطلب را مي‌خوانند با من هم عقيده هستند يا نه. به نظرم بچه‌هايي كه دوران ابتدايي را پشت سر گذاشته‌اند، دانش‌آموزان عاقل و درس‌خوان مدرسه تازه‌شان را شناسايي مي‌كنند و دوست دارند شبيه آنها شوند. آن روزها من هم شاگرد بدي نبودم و معدلم 17 بود، با اين همه شخصيت عباس برايم عجيب بود و شيفته‌اش شده بودم.
من در مدرسه‌اي درس مي‌خواندم كه مديرش عاشق فوتبال بود. به همين خاطر هر سال مسابقات فوتبال ترتيب مي‌داد و برنامه‌ريزي جالبي هم داشت. دو تايم هفت دقيقه‌اي زنگ‌هاي تفريح دو نيمه يك مسابقه را تشكيل مي‌داد و هر كلاس هم، تيمي براي حضور در مسابقات داشت. از آنجايي كه خودم را نخود هر آشي مي‌كردم، در تيم فوتبال كلاس‌مان حضور داشتم.
تيم كلاس 8/1 به مرحله نيمه نهايي رفت و اگر بازي را مي‌برد مي‌توانست فيناليست شود. يادم نمي‌رود وسط مسابقه به خاطر قد بلندتري كه نسبت به ديگر بچه‌ها داشتم، مدام داد و فرياد مي‌كردم كه توپ‌ها را براي من بيندازند. در يكي از كرنرها حسن ملكي توپ را دقيقا جلوي پاي من سانتر كرد و من ماندم و توپ و دروازه بان. انگار زمين و زمان دست به دست هم داده بودند كه من گل بزنم اما به جاي زدن توپ، هوا را زدم و به زمين افتادم.
بعد از اين اتفاق تنها صداي خنده بچه‌ها را مي‌شنيدم. به بهانه پادرد، ترجيح دادم زمين را ترك كنم و عباس براي نخستين بار در طول برگزاري 15 مسابقه، جايگزين من در زمين بازي شد. در مدتي كه او به جاي من بازي كرد، با دريبل زدن بازيكنان، سه گل به تنهايي راهي دروازه حريف كرد و تيم كلاس ما به فينال مسابقات راه پيدا كرد. با ديدن بازي او شرمنده شدم كه چرا تا به حال جاي چنين بازيكن خوبي را در زمين پر كرده‌ام و به همين خاطر در بازي فينال هم به بهانه پا درد، عباس را روانه زمين كردم.
تاثير اتفاق آن روزها، امروز همچنان با من است. من از همان مسابقه فوتبال ياد گرفتم اگر كسي با توانايي بيشتر و بهتر از من كاري را انجام مي‌دهد، با سماجت جاي او را نگيرم. خيلي سخت است آدم به چنين تصميمي برسد. عباس نشانه بي‌نظير و بي‌ادعايي بود كه من را براي رسيدن به اين تصميم ياري كرد. او حالا ايران نيست اما بعد از مطرح شدن فيلم «چند مترمكعب عشق» در دنيا، پيغامي در فيس بوك برايم نوشت: «نويد با اين همه فاصله از تو و با شنيدن خبر موفقيت فيلمت كلي ذوق كردم.» من هم پاسخ دادم: «همكلاسي عزيز و عباس نازنين! من آنقدري از تو آموخته‌ام كه بدون ترديد بخشي از داشته‌هاي امروزم را مديون تو هستم.» عباس به پاس اين نوشته برايم شكلك خنده فرستاد و من هم برايش نوشتم: «خنده خنده خنده.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون