• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3637 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۸ مهر

عمو حسن شيرين‌ترين راوي روزگار ما

محمد حسيني نويسنده

تصور كنيد در مركز خريدي پررفت‌وآمد؛ همان وقت كه بطالت عصر‌هاي جواني به تاني مي‌گذرد؛ ناگهان در بلندگوها بپيچد: «يك؛ دو؛ سه امتحان مي‌كنم. بر پدر و مادر كسي لعنت كه استكان‌هاي مرا برده و برنگردانده است.»
و از همان بلندگوها صداي كشمكش بيايد و صداي يكي را كه لابد پريده است به گرفتن ميكروفن و قبل از اينكه خاموشش كند، مي‌گويد: «چه مي‌كني عمو حسن؟»
عمو حسن قهوه‌خانه‌داري بود كه 30 سال پيش كشفش كرديم.
پرسان‌پرسان از مغازه دارها كه «شما هم شنيديد صداي لعنت‌كننده را؟»
رسيديم به طبقه سوم پاساژ كه برخلاف دو طبقه زيرين رونق نداشت و نيمه متروك بود. چند ميز چيده بود در كنج پاساژ؛ مقابل مغازه كوچكش در جوار مغازه‌هاي خياطي و تعميركارهاي طلا و نقره.
نشستيم پشت يكي از ميزها. پير بود؛ اما افتاده نبود. چهارشانه بود و بلند بالا با سبيل بلند روي لب و كمربند پهن و چارق به پا و عرقچين سياه روي سر.
 با همان صداي توي بلندگوها گفت: «ها خوش آمديد.» و سه استكان چاي گذاشت روي ميز.
استكان‌هايي نه چندان تميز و قندان پلاستيكي جلا رفته.
 و هنوز جاگير نشده بوديم كه چشمه‌اي ديگر رو كرد. از بالاي نرده‌ها به طبقه‌هاي پايين نگاه مي‌كرد كه غريد: «گشس بانو؛ دختر رستم؛ به خواستارش گفت: بايد از هفت دريا بگذري؛ هفت كوه را پشت سر بگذاري؛ سر هفت ديو را از تن جدا كني تا شايد اجازه دهم يك نظر نگاهم كني. اما حالا بيا و ببين.»
 بعد همان جا پشت به ما دو سه باري روي پنجه پايش بالا و پايين رفت و برگشت و توي چشم‌هاي يك‌يك‌مان نگاه كرد و كوتاه خنديد.
 عمو حسن شيرين‌ترين راوي حكايت‌هاي روزگار بود. اما خودش كه بود و از كجا بود هيچ‌وقت براي ما نگفت.
از خودش هيچ چيز نگفت و از ما هيچ نپرسيد كه هستيم و چه كاره‌ايم. از راه كه مي‌رسيديم لبش به لبخند باز مي‌شد و گرماي چايش برقرار بود و حكايتي ناب آماده داشت. از عمو حسن بود كه ياد گرفتيم دوستي‌ها مي‌تواند باشد بي‌آنكه بپرسي كه هستي و چه فكر مي‌كني.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون